❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۱
🌱 #مریم چروک مقنعه و مانتوی خیسش را گرفت و به دقت آنها را روی طناب پهن کرد. فاطمه هم با لباسهای شستهاش آمد و در حال پهن کردن لباسهایش گفت:
_تو این خاک و خل انفجار و آتش و آن هم وقتی نه آب و برق درست و حسابی هست تو هم حوصله داری ها!
🌱 #مریم مقنعهاش را مرتب کرد و گفت:
_درسته که جنگه اما ماها باید به وضع بهداشتی و ظاهرمان خیلی برسیم. نباید فعالیت و کمک به مجروحین باعث بشه که از تمیزی غافل بمانیم. اگر ما تر و تمیز باشیم میدانی چقدر در روحیهی خودمان و مجروحان تأثیر مثبت میگذارد؟
🌿فاطمه به آسمان پر از دود و غبار اشاره کرد.
_با دود این پالایشگاه باید یک روز در میان کل لباسهایمان را بشوریم. اگر باد نیاید همه از دود مواد سوختی مثل سیاهپوستان آفریقایی میشویم!
🍃لیلا هراسان آمد و گفت:
🥀_یکی از مجروحین شهید شده!
هر سه شتابان به سوی بخش دویدند. در بخش۵، همه دور یک تخت جمع شده بودند. #مریم جلو رفت.
🥀رزمندهی جوان روی تخت با صورت کبود در حالی که رگههای خون از دهانش تا متکای زیر سرش راه پیدا کرده بود با چشمان باز شهید شده بود. #مریم روی صندلی کنار تخت نشست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۲
🍀لیلا با گریه گفت:
_مجروحیت او طوری نبود که شهید شود آخر فقط ترکش به پاهایش خورده بود. تا دیشب سرحال بود و به مجروحین دیگر روحیه میداد.
🌱 #مریم که سعی میکرد خود را کنترل کند با صدای بغض گرفته گفت:
_مسمومش کردهاند. بهش زهر خوراندهاند!
🌻پرستاران و امدادگران دور تخت ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند. #مریم به آنها نگاه کرد و گفت:
_این سومین نفره که اینطوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچکس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد اول خودمان از شربت یا آب یک جرعه میخوریم بعد به مجروح میدهیم. کمپوتها و شربتهای اهدایی باید آزمایش بشوند. به تمام مجروحین بسپرید که دیگر از دست غریبهها چیزی نگیرند. از هیچکس!
🍁دخترها با رنگی پریده سر تکان دادند.
از روز بعد، از مجروحین به شدت مراقبت میشد. #مریم و دوستانش داوطلبانه اول خود جرعه با قاشقی از نوشیدنی و خوردنی مجروحین میخوردند و وقتی که میدیدند بیخطر است به مجروحین میدادند. این وسط لیلا به امدادگران داوطلبی که از جاهای دیگر آمده بودند مشکوک شده بود.
_ببینید خانم جوشی، اینها نه حجاب درست و حسابی دارند نه کار بلدند. من یکی به اینها مشکوکم.
🌱 #مریم گفته بود:
_آخر همینطوری که نمیشود به کسی تهمت زد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
برای دسترسی به مطالب کانال #شهیده_مریم_فرهانیان ⬇️
وصیتنامه 🔽
وصیتنامه۱
وصیتنامه۲
وصیتنامه۳
وصیتنامه۴
خاطره ⏬
خاطره۱
خاطره۲
تولد 🔽
تولد۱
تولد۲
تولد۳
پیام◀️
پیام نویسنده کتاب داستان مریم
داستانمریم ◀️
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۵
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۶
.
فصل_اول_بخش_اول_قسمت۷
.
فصل_دوم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_دوم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_دوم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_دوم_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_سوم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_سوم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_سوم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_سوم_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_چهارم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_چهارم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_چهارم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_پنجم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_پنجم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_پنجم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_پنجم_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_پنجم_بخش_اول_قسمت۵
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۵
.
فصل_ششم_بخش_اول_قسمت۶
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۱
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۲
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۳
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۴
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۵
.
فصل_هفتم_بخش_اول_قسمت۶
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۵
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۶
.
فصل_اول_بخش_دوم_قسمت۷
.
فصل_دوم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_دوم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_دوم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۵
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۶
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۷
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۸
.
فصل_سوم_بخش_دوم_قسمت۹
.
فصل_چهارم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_چهارم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_چهارم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_چهارم_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۵
.
فصل_پنجم_بخش_دوم_قسمت۶
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۵
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۶
.
فصل_ششم_بخش_دوم_قسمت۷
.
فصل_هفتم_بخش_دوم_قسمت۱
.
فصل_هفتم_بخش_دوم_قسمت۲
.
فصل_هفتم_بخش_دوم_قسمت۳
.
فصل_هفتم_بخش_دوم_قسمت۴
.
فصل_اول_بخش_سوم_قسمت۱
.
فصل_اول_بخش_سوم_قسمت۲
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۱
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۲
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۳
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۴
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۵
.
فصل_دوم_بخش_سوم_قسمت۶
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۱
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۲
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۳
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۴
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۵
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۶
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۷
.
فصل_سوم_بخش_سوم_قسمت۸
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۱
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۲
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۳
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۴
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۵
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۶
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۷
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۸
.
فصل_چهارم_بخش_سوم_قسمت۹
.
فصل_پنجم_بخش_سوم_قسمت۱
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۳
🍃_چه تهمتی؟ هیچ میدانید بعضی از آنها گروهکی هستند، فکر میکنید چه کسی آمار مجروحین و شهدایمان را به روزنامههای آنها میدهد مگر همین روزنامهی مجاهدين خلق خبرهای دست اول از بیمارستان چاپ نمیکند؟
من مطمئنم که کار همینهاست!
☘جوشی به #مریم نگاه کرده بود.
_ #مریم! شاید لیلا حق داشته باشد تو بیش از حد با آنها مدارا میکنی.
🐻حتی اگر منظور بدی هم نداشته باشند با دادن اطلاعات به روزنامهها، دوستی خاله خرسه میکنند.
🌱_اما من میگویم باید آنها را جذب کرد، نه دفع.
🌸فاطمه آمد و گفت:
_ #مریم بیا آن نوجوان بسیجی دوباره نمیگذارد کسی پانسمانش را عوض کند.
🌱 #مریم رو به خانم جوشی و لیلا گفت:
_خواهش میکنم زود قضاوت نکنید.
🌱 #مریم به طرف بخش ۳ رفت.
🌿یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتشسوزی یک تانک به شدت سوخته بود روی تخت ناله میکرد و نمیگذاشت کسی پانسمانش را عوض کند. #مریم به طرف او رفت.
به پرستارها اشاره کرد بیرون بروند. نشست روی صندلی کنار تخت. به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
🌹_ اسمت چیه برادر؟
🍂نوجوان بیآنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
_حسین نیکزاد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #نماهنگ
ای میوه قلب آقای خراسان
ای عشق تمام ای آقازاده سلطان
✨سالروز ولادت امام جواد علیه السلام مبارک باد✨
پیشنهاد دانلود👌🏼♥️
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_پنجم_قسمت۳ 🍃_چه تهمتی؟ هیچ میدان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۴
🌷اتفاقاً من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟
_دارخوین.
_ببین برادر نیکزاد مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟
_بله.
_میدانی که تو این بیمارستان عدهای نامحرم هستند که خبرهای این بیمارستان را به بیرون میفرستند. میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که میترسد و نمیگذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه میشود. آن وقت دوستان بسیجی تو روحیهشان ضعیف میشود و دشمن شاد میشود. تو که دوست نداری اینطور بشود. دوست داری؟
🌾حسین برگشت و مظلومانه به #مریم نگاه کرد. ۱۳ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس گفت:
_آخر خیلی درد دارد. شما که نمیدانید انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی میکنند. خیلی درد دارد.
_میدانم برادر، اما مطمئنم وقتی میخواستی جبهه بیایی فکر همه چیز را کردهای. جنگ که جای خوش گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانوادهات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند. پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفتهای درد میکشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن میروی. حالا اجازه میدهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟
🌾حسین لب گزید. بعد گفت:
_فقط به شرطی که شما هم باشید.
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_باشد قبول است.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
هدایت شده از 📚 کتاب یار💝
.
#خانم_امدادگر🌱🕊
📙 کتاب «خانم امدادگر» دهمین جلد از مجموعه #قهرمان_من است...
_ در این کتاب برشهایی از زندگی #شهیده_مریم_فرهانیان روایت شده است..
_ او در یک خانواده #مذهبی در شهر #آبادان به دنیا آمد و از همان دوران نوجوانی به دنبال کسب معرفت و #خودسازی بود...🍃🌼
✍🏻نویسنده:ناهید رحیمی
▫️ناشر:کتابک
▫️قالب کتاب:داستان
📖تعداد صفحات:۴۸
💳 قیمت ۴۰ ت با تخفیف ۳۸ ت❤️
ثبت سفارش🌱👇
@Doosti118
@ketabyar312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🕊
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔅اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اولیائک
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️
جز تو کیو دارم؟!
نگفتههای قلبم رو بشنوه
امام رضا (ع) جانم...♥️🌱
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_پنجم_قسمت۴ 🌷اتفاقاً من هم یک برا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
فصل_پنجم_قسمت۵
🍂دقایقی بعد در حالی که حسین نیکزاد از شدت درد تکه ای پارچه را گاز می گرفت و اشک و عرق صورتش را خیس کرده بود پانسمانش عوض می شد.
🌱 #مریم چند بار از دیدن درد کشیدن حسین طاقت نیاورد و بیرون رفت و گریست و دوباره برگشت.
🌾حسین خسته و عرق کرده بود. #مریم با پارچه ای خیس صورت حسین را پاک کرد. حسین لبخند بی رنگی زد و گفت:
_خواهر می شود شما را خاله #مریم صدا کنم؟
🌱 #مریم خندید.
_باشه. چه اشکالی دارد.
_پس قول دادی که شما هم موقع پانسمان بالای سرم باشید.
_حتماً حتماً.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۱
🌱 #مریم و عقیله خسته از یک روز تلاش و فعالیت به سوی خانه میرفتند. عقیله از فعالیت خود و دوستانش در مدرسهی باغچهبان که حالا مقر هلال احمر شده بود صحبت میکرد و #مریم از بیمارستان و فعالیتش در مسجد امام زمان میگفت.
_میدانی عقیله، وقتی تو مسجد برای رزمندهها غذا میپزیم و لباسهای خونی را دوباره میشوریم تا رزمندهای دیگر از آن استفاده کند احساس عجیبی پیدا میکنم. خوشحالم که فعالیت میکنم و در راه خدا زحمت میکشم خیلی لذت دارد.
🍀عقیله گفت:
_من نگران خانواده هستم. بدجوری پخش و پلا شدهایم. ماها در مسجد و هلال احمر و بیمارستان خدمت میکنیم. مهدی و علی هم با دشمن میجنگند و حسین هم قاطی بسیجیهای آبادان شده. من اصلاً فکر نمیکردم جنگ طول بکشد. الان ۱۸ روز از جنگ میگذرد و هنوز جنگ ادامه دارد. آنجا را #مریم! مهدی است!
✨مهدی سوار بر موتور از خانه بیرون آمد. #مریم و عقیله را دید. به سویشان آمد. با خواهرانش روبوسی کرد. حال و احوال کردند و مهدی به آنها سفارش کرده که مراقب خود باشند. عقیله به دست راست مهدی نگاه کرد و خنده خنده گفت:
_آفرین برادر خوبم. هنوز انگشتری که از مشهد برایت آوردهام داری.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۲
✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بیخوابی، لبخند زنان گفت:
_مگر میشود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش.
🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بیخوابی کشیدهای.
✨مهدی با لحنی پر معنی گفت:
در این اوضاع و احوال مگر میشود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ.
🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. #مریم دید که ننه هادی میخواهد لباسهای مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت:
_خودم میشورم. ننه شما برو استراحت کن.
_ننه جان تو خستهای برو استراحت کن.
اما #مریم با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت:
_ #مریم متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟
🌱 #مریم بی آنکه سر بلند کند جواب داد:
_حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل میگفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟
عقیله، آرام آرام گریه میکرد و لباسهای برادرش را آب میکشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃بیست و یک روز از شروع جنگ میگذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه میسوخت و دود غلیظی شهر را تیره کرده بود.
🌱 #مریم و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمندهها بودند. تکهای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش میکردند و در پاتیل رویی بزرگی میگذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت:
🥀چهارتا شهید آبادانی آوردهاند فردا تشییعشان میکنند.
🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به #مریم نگاه کرد. #مریم در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانمهای دیگر شد که او و #مریم را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست میزدند و بعضاً گریه میکردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. #مریم از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشهای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت میکردند نشست. یکی از زنها با افسوس گفت:
_خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود.
زن دیگر پرسید:
_یعنی برادر همین #مریم و فاطمه فرهانیان است؟
_آره مهدیشان است. خدا روحش را شاد کند.
🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. #مریم را دید که در گوشهی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه میکند. فاطمه، گریه گریه #مریم را بغل کرد.
🥀_ #مریم، #مریم! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بسم الله النور✨
الحمدلله تونستیم به نویسنده کتاب #داستان_مریم آقای امیریان پیام بدهیم. برای اطمینان از راضی بودن نویسنده برای گذاشتن متن کتاب داستان مریم در کانال شهیده #مریم_فرهانیان🌷
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_ششم_قسمت۳ 🍃بیست و یک روز از شروع
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۴
🌱 #مریم لبخند تلخی زده گفت:
_خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه.
🌱 #مریم تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمیتوانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمیکرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمیکرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت میکرد و در مخیلهاش هم نمیآمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷
🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه میکرد. با دیدن #مریم و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. #مریم به آن دو گفت:
_شما چرا گریه میکنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من میروم عقیله را خبر کنم. #مریم به سوی مدرسهی باغچهبان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. #مریم به سویش رفت و خنده، خنده گفت:
_عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است.
_چی شده مریم؟
✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید!
🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمیتوانست. #مریم زیر بغل عقیله را گرفت.
_عقیله! مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن.
🍃بغض عقیله ترکید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
این چند دقیقه گواه شخصیت معمار کبیر انقلاب است انقلابی که تمام جهان را فرا گرفت....
#ما_فرزندان_خمینی_هستیم
#دهه_فجر_مبارک
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_ششم_قسمت۴ 🌱 #مریم لبخند تلخی زده
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۵
_ #مریم میدانی چه میگویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر میکنی من مثل تو هستم. تو فکر میکنی من روحیه تو را دارم؟ #مریم برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا!
_بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش!
🌿با هم به سوی سردخانهای که شهدا را نگه میداشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز #مریم گریه میکردند و به سر و سینه میزدند. #مریم به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه میکردند و نوحه میخواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار میزدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت:
_نمیشود عقیله. نمیشود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian