eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
225 دنبال‌کننده
348 عکس
88 ویدیو
9 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین انگار در مقر بچه‌های اسکله‌ی هشت عروسی بود! همه از خود بی‌خود شده از ته دل می‌خندیدند و به سر و کله‌ی هم می‌زدند. حتی حسین هم خوشحال بود. از ته دل می‌خندید. جمشید خنده خنده گفت: _بابا تو یک بازیگری حبیب، قول می‌دهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلم‌هایم بازی بدهم. 🌿امیر قیافه گرفت و گفت: _پس ما چی، مثل یک گماشته و مصدر کار کشته جلوی حبیب موس موس نمی‌کردم و حاج آقا یزدانی، حاج آقا یزدانی نمی‌کردم؟ تو را به جدت سید مقوا مرا هم تو فیلمت بازی بده! 🍃جمشید محمودی خیلی عادی و بی تفاوت گفت: _جهنم! تو هم به عنوان یک گونی سیب‌زمینی که از طبقه‌ی یازدهم پایین می‌اندازند استفاده می‌کنیم. اینم به خاطر گل روی خودم! 🌿امیر دنبال جمشید کرد و بچه‌ها خندیدند. 🍂حبیب بچه‌ها را آرام کرد و گفت: _فقط و فقط یادتان باشد از این قضیه با هیچ احدالناسی صحبت نکنید. هر چه باشد آن بنده خداها با چارلی بازی ما گول خوردند. دوست ندارم بعداً پشت سرشان صفحه بگذارند و بشوند سکه پول. باشد؟ 🍀همه سر تکان دادند. حبیب به حسین نگاه کرد و گفت: _حسین جان روز انتقام رسیده، خودت را آماده کن! 🌿چشمان حسین برق می‌زد. 🍂حبیب گفت: _گرگ و میش فردا کارمان را شروع می‌کنیم. امیر و جمشید می‌روند دیدگاه و من و بچه‌های دیگر پای خمپاره اندازها آماده شلیک می‌مانیم. 🌿امیر جان دوست دارم چنان گرای تمیزی بدهی که با همان گلوله‌های اول دخل آن پدر نامردها را در بیاوریم! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘رضا با خجالت دست بلند کرد و گفت: _راستش موضوعی هست که من باید زودتر می‌گفتم اما خجالت می‌کشیدم. 🍂حبیب با تعجب پرسید: _چی شده؟ ☘رضا که سرخ شده بود گفت: _اول از حسین می‌خوام اجازه بگیرم. اگر او اجازه بدهد خیالم راحت می‌شود. 🌿حسین سر تکان داد. _امشب من عروسی می‌کنم. حسین آقا اجازه می‌دهی؟ 🍃همه جا خوردند. حسین لبخند زنان گفت: _خواهرم همیشه می‌گفت همان طور که مرگ و شهادت هست باید زندگی و عروسی هم باشد. مبارک باشد. 🌿رضا نفس راحتی کشید و‌ رو به جمع گفت: _پس امشب تشریف بیاورید منزل ما. دور هم جمع باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم. 🍃جمشید گفت: _حیف که دوربین ندارم والّا خودم از مراسم عروسی‌ات فیلمبرداری می‌کردم. بچه‌ها به سلامتی شاداماد یک صلوات صدادار بفرستید! 🍃بچه‌ها با آخرین توان صلوات فرستادند و دست زدند! 🍂حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با امیر و جمشید نشسته بودند و گلوله‌های خمپاره را برای شلیک فردا آماده کرده بودند. 🍃هنوز دهها گلوله مانده بود که حبیب با خواهش و تمنا توانسته بود امیر و جمشید را راضی کند تا به مراسم عروسی رضا بروند و هر وقت کار تمام شد خودش هم به سرعت می‌آید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
هدایت شده از شهیده مریم فرهانیان
سوره قیامت برای سلامتی و ظهور امام زمان عج و هدیه به شهیده ✨✨✨✨✨✨✨✨ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیَامَةِ ﴿١﴾ وَلا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ ﴿٢﴾ أَیَحْسَبُ الإنْسَانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ ﴿٣﴾ بَلَى قَادِرِینَ عَلَى أَنْ نُسَوِّیَ بَنَانَهُ ﴿٤﴾ بَلْ یُرِیدُ الإنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ ﴿٥﴾ یَسْأَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ ﴿٦﴾ فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ ﴿٧﴾ وَخَسَفَ الْقَمَرُ ﴿٨﴾ وَجُمِعَ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ ﴿٩﴾ یَقُولُ الإنْسَانُ یَوْمَئِذٍ أَیْنَ الْمَفَرُّ ﴿١٠﴾ کَلا لا وَزَرَ ﴿١١﴾ إِلَى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ ﴿١٢﴾ یُنَبَّأُ الإنْسَانُ یَوْمَئِذٍ بِمَا قَدَّمَ وَأَخَّرَ ﴿١٣﴾ بَلِ الإنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ ﴿١٤﴾ وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِیرَهُ ﴿١٥﴾ لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ ﴿١٦﴾ إِنَّ عَلَیْنَا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ ﴿١٧﴾ فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ﴿١٨﴾ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنَا بَیَانَهُ ﴿١٩﴾ کَلا بَلْ تُحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ ﴿٢٠﴾ وَتَذَرُونَ الآخِرَةَ ﴿٢١﴾ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ ﴿٢٢﴾ إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ ﴿٢٣﴾ وَوُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ ﴿٢٤﴾ تَظُنُّ أَنْ یُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ ﴿٢٥﴾ کَلا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِیَ ﴿٢٦﴾ وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ ﴿٢٧﴾ وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ ﴿٢٨﴾ وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ ﴿٢٩﴾ إِلَى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ ﴿٣٠﴾ فَلا صَدَّقَ وَلا صَلَّى ﴿٣١﴾ وَلَکِنْ کَذَّبَ وَتَوَلَّى ﴿٣٢﴾ ثُمَّ ذَهَبَ إِلَى أَهْلِهِ یَتَمَطَّى ﴿٣٣﴾ أَوْلَى لَکَ فَأَوْلَى ﴿٣٤﴾ ثُمَّ أَوْلَى لَکَ فَأَوْلَى ﴿٣٥﴾ أَیَحْسَبُ الإنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى ﴿٣٦﴾ أَلَمْ یَکُ نُطْفَةً مِنْ مَنِیٍّ یُمْنَى ﴿٣٧﴾ ثُمَّ کَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى ﴿٣٨﴾ فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَالأنْثَى ﴿٣٩﴾ أَلَیْسَ ذَلِکَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتَى ﴿٤٠﴾ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
باشد که روزگار، بچرخد به کام دل باشد که غم، خجل شود از صبر قلب ما...
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۸ ☘رضا با خجالت دست بلند
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💫کوچه‌ها تاریک بود. آبادان برق نداشت. همه‌جا ظلمات بود. از دور صدای شلیک و انفجار می‌آمد. حبیب همان لباس نویی را بر تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود. 🌱خانه‌ی رضا را می‌شناخت اما وقتی به کوچه رسید دید که از خانه‌ی رضا صدای دعای کمیل می‌آید. فکر کرد آدرس را اشتباه آمده است. کوچه‌های دیگر را جستجو کرد اما خانه‌ی رضا را پیدا نکرد دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به سوی همان خانه‌ای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز می‌آمد. جوانی دم در ایستاده بود و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید و با دو دلی گفت: _ببخشید برادر، منزل... 🌱جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! دلش هری پایین ریخت. _چی شده رضا، اتفاقی افتاده؟ 🌿رضا سکسکه کنان گفت: _خوش آمدی. نه چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟ _آخر مگر تو امشب مراسم عروسی نداری؟ _چرا. 🍂حبیب کلافه شد. _پس چرا دعای کمیل و سینه‌زنی دارید؟ 🌿رضا آه کشید و گفت: _دیدم شب جمعه‌س گفتم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. بفرما داخل! مؤلف: پایان فصل چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب در گوشی بی‌سیم گفت: _امیر، امیر، حبیب، امیر، حبیب! بعد از خش خش کوتاهی صدای امیر آمد: _امیر به گوشم! _امیر جان ما منتظریم. آدرس بده تا پرستوها دانه‌ها را بفرستند! _به گوش باش حبیب! 🍂حبیب به قبضه‌های خمپاره اندازها نگاه کرد. هشت قبضه خمپاره انداز در انتظار ریختن آتش بودند. علی فرهانیان هم آمده بود. او دو قبضه خمپاره انداز کمیته‌ی انقلاب اسلامی آبادان را آورده و در کنار حسین با گلوله‌های آماده منتظر دستور حبیب بودند. بی‌سیم به صدا در آمد. _حبیب، حبیب، امیر! _حبیب به گوشم! _حبیب جان اگر می‌توانی خودت را به لانه برسان. یکی از کفترها پرش چیده شده! ❣دل حبیب هری پایین ریخت. رو کرد به رضا و گفت: _شاداماد پای بی‌سیم باش. دستور آتش که دادم شروع کنید! 🍂حبیب نشست روی موتور. گر چه هنوز بدنش از زخم ترکش‌ها رهایی نیافته و راه رفتن و بالا کشیدن از پله‌های دیدگاه برایش سخت و نفس‌گیر بود؛ اما مجبور بود خودش به دیدگاه برود. هندل زد و بعد کار موتور را گرفت و به سوی دیدگاه روانه شد. جمشید با رنگ و روی پریده پای دودکش نشسته بود و به خود می‌پیچید تا حبیب را دید به سختی از جا بلند شد. حبیب موتور را خاموش کرد و پرسید: _چی شده جمشید؟ _خدا بگم این رضا را چه بکند. فکر کنم راضی نبود من شام عروسی‌اش را بخورم. مسموم شدم. دارم می‌میرم! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بالم شکسته حال دلم روبراه نیست...💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian