فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدتـــــــــــــ♡ مبارک عشقنا ♥️
#جان_فدا
#جانم_فدای_رهبرم❣
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۳ 🍂حبیب و جمشید بیرون آم
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۴
🍂حبیب نفس در سینه حبس و سعی کرد بر خود مسلط باشد. به مدرسهی مهرگان رسیدند. حبیب آنجا را خیلی خوب میشناخت. تا کلاس پنجم در آنجا درس خوانده بود و تمام سوارخ سنبههايش را میشناخت و حالا در هیبتی تازه در آنجا میآمد تا...
□
ماشین ترمز کرد. جمشید رو به بچهها با صدای بلند نهیب زد:
_دسته سریع بپرید پایین و مراقب حاج آقا باشید!
و خودش جلوتر از همه پایین پرید و در را برای حبیب باز کرد.
🍃سربازی که دم در مدرسه نگهبانی میداد سریع دوید داخل مدرسه. لحظهای بعد فرماندهی گروهان ژاندارمری در حالی که داشت دکمههای بلوز فرمش را میبست دم در رسید.
🍃جمشید در ماشین را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_بفرما حاج آقا. رسیدیم!
🍂حبیب جدی و خیلی خشک از ماشین پیاده شد. دستی به سر و صورت کشید. عینکی را که امیر بهش داده بود روی بینی جابجا کرد. در حال تسبیح انداختن در حالی که با دیدن هیبت حبیب و چهارده جوان مسلح که دو طرفش بودند حسابی جا خورده بود. پا کوبید و رسمی و جدی گفت:
_سلام علیکم، خیلی خوش آمدید!
🌿امیر جلو رفت تا مراسم معارفه را برگزار کند. حبیب در حالی که لبخند کمرنگی بر چهره داشت دستش را به سوی فرمانده دراز کرد. امیر با صدای بلند گفت:
_حاج آقا یزدانی نماینده قراررگاه خاتمالانبیاء و ایشان سروان...
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️تنهایی، بقیع، خاک، مادر
به اندازهی نبودنت، واژههای غریبانه داریم که بخواهیم مراعات نظیر بسازیم.
امام زمانم!
حالا تو تنهایی مهمان بقیع هستی
و شاید عبایت خاکی شده؛ درست مثل چادر مادرت...
🤲🏻 خدایا به غربت ائمه بقیع قسَمت میدهیم، اللهم عجّل فرج ولیّک الغریب...
#تخریب_بقیع
#هشت_شوال
#انشاءالله_زیارت_بقیع_به_نیابت_از_شهیده_فرهانیان
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
تولدتـــــــــــــ♡ مبارک عشقنا ♥️ #جان_فدا #جانم_فدای_رهبرم❣ شهیده #مریم_فرهانیان🌷 https://eitaa
🔻ایرانی ها رسمی دارند بنام سالروز #تولد البته همه جا معروفه ولی ما این روز تولد رو بهانه ای برای شکرگذاری این نعمت به وجود اومدن میدونیم.
که اگر حاج قاسم بود واسه تولد آقا اینجوری شکرگذاری میکرد...
(بخشی از وصیت نامه حاج قاسم)
"خداوندا ! تو را #شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز ــ که جانم فدایِ جان او باد ــ قرار دادی."
تشکر از شما دوست عزیز💐
#ارسالی_از_دوست_شهدایی
#گلزار_غریب
#مزار_شهیده_فرهانیان
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۴ 🍂حبیب نفس در سینه حبس
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۵
🌿امیر با دقت به نام فرمانده که بالای جیب بلوزش جا گرفته بود، نگاه کرد.
اما قبل از او فرماندهی ژاندارمری گفت:
_ستوان حسین پاشایی. در خدمتم حاج آقا. بفرمایید برویم دفتر بنده.
تا ستوان پاشایی برگشت، حبیب یک سقلمه به پهلوی امیر زد که کم مانده بود باعث خندیدن امیر و خراب شدن کارها شود.
🍃با راهنمایی ستوان پاشایی، حبیب و امیر و جمشید به دفتر ستوان که قبلاً دفتر مدیر مدرسه بود داخل شدند. ستوان پاشایی در حالی که به حبیب و جمشید و امیر که روی صندلی مینشستند نگاه میکرد. گفت:
_برای بنده جای بسی خوشحالی است که نمایندهی قرارگاه به بنده لطف داشته و به دیدنم آمدهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاه در غائله جنگهای آمل همکاری کرده و تشویق نامه هم گرفتهام. ستوان به سوی میزش رفت و از کشوی داخل آن یک برگه را برداشت و به حبیب داد. حبیب که از ورای عینک طبی امیر اصلاً نمیتوانست نامه را ببیند سر تکان داد و گفت:
_خدا را شکر. پس ما با یکی از برادران صمیمی و مقید به انقلاب رو به رو هستیم. این یک معجزهس!
🍃ستوان به پهنای صورت خندید. حبیب گفت:
_ما به خاطر یک امر مهم و بسیار جدی خدمت رسیدهایم!
ستوان دستپاچه شد.
_خواهش میکنم. خدمت از ماست.
🍂حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت:
_و امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۶
🍃ستوان که ذوق زده شده بود شق و رق نشست و گفت:
_حتماً، حتماً. من در خدمتم.
🍂حبیب به صندلی تکیه داد و در حال تسبیح انداختن گفت:
_قرار است نیروهای سپاه به زودی از اروند عبور کنند و تا بصره پیشروی کنند!
🍃رنگ از صورت ستوان پرید. حبیب ادامه داد:
_شما خودتان معلوماست که یک فرمانده کار کشته و نظامی واقعی هستید و میدانید برای اینکه قدرت آتش دشمن را بسنجیم باید قبلاً روی آنها خمپاره بریزیم. سه کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما میخواهیم زودتر کارمان را انجام بدهیم.
🍃ستوان گفت:
_چه خدمتی از بنده ساختهس؟
_اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری و راز این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید و مطمئنم این نامه که ما ارسال میکنیم در گرفتن درجهتان تأثیر خواهد داشت!
🍃ستوان پاشایی با خوشحالی از جا بلند شد و پا کوبید:
_خواهش میکنم حاج آقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم!
🍂حبیب لبخند زنان به امیر گفت:
_به برادران بگویید با راهنمایی جناب سروان پاشایی مهمات را به ماشین منتقل کنند و در ضمن شما همین حالا تشویق نامهی جناب پاشایی را تنظیم کنید.
امیر گفت:
_چشم حاج آقا!
🍃ستوان پاشایی از خوشحالی در آسمان پرواز میکرد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۷
انگار در مقر بچههای اسکلهی هشت عروسی بود! همه از خود بیخود شده از ته دل میخندیدند و به سر و کلهی هم میزدند. حتی حسین هم خوشحال بود. از ته دل میخندید. جمشید خنده خنده گفت:
_بابا تو یک بازیگری حبیب، قول میدهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلمهایم بازی بدهم.
🌿امیر قیافه گرفت و گفت:
_پس ما چی، مثل یک گماشته و مصدر کار کشته جلوی حبیب موس موس نمیکردم و حاج آقا یزدانی، حاج آقا یزدانی نمیکردم؟ تو را به جدت سید مقوا مرا هم تو فیلمت بازی بده!
🍃جمشید محمودی خیلی عادی و بی تفاوت گفت:
_جهنم! تو هم به عنوان یک گونی سیبزمینی که از طبقهی یازدهم پایین میاندازند استفاده میکنیم. اینم به خاطر گل روی خودم!
🌿امیر دنبال جمشید کرد و بچهها خندیدند.
🍂حبیب بچهها را آرام کرد و گفت:
_فقط و فقط یادتان باشد از این قضیه با هیچ احدالناسی صحبت نکنید. هر چه باشد آن بنده خداها با چارلی بازی ما گول خوردند. دوست ندارم بعداً پشت سرشان صفحه بگذارند و بشوند سکه پول. باشد؟
🍀همه سر تکان دادند. حبیب به حسین نگاه کرد و گفت:
_حسین جان روز انتقام رسیده، خودت را آماده کن!
🌿چشمان حسین برق میزد.
🍂حبیب گفت:
_گرگ و میش فردا کارمان را شروع میکنیم. امیر و جمشید میروند دیدگاه و من و بچههای دیگر پای خمپاره اندازها آماده شلیک میمانیم.
🌿امیر جان دوست دارم چنان گرای تمیزی بدهی که با همان گلولههای اول دخل آن پدر نامردها را در بیاوریم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۸
☘رضا با خجالت دست بلند کرد و گفت:
_راستش موضوعی هست که من باید زودتر میگفتم اما خجالت میکشیدم.
🍂حبیب با تعجب پرسید:
_چی شده؟
☘رضا که سرخ شده بود گفت:
_اول از حسین میخوام اجازه بگیرم. اگر او اجازه بدهد خیالم راحت میشود.
🌿حسین سر تکان داد.
_امشب من عروسی میکنم. حسین آقا اجازه میدهی؟
🍃همه جا خوردند. حسین لبخند زنان گفت:
_خواهرم #مریم همیشه میگفت همان طور که مرگ و شهادت هست باید زندگی و عروسی هم باشد. مبارک باشد.
🌿رضا نفس راحتی کشید و رو به جمع گفت:
_پس امشب تشریف بیاورید منزل ما. دور هم جمع باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم.
🍃جمشید گفت:
_حیف که دوربین ندارم والّا خودم از مراسم عروسیات فیلمبرداری میکردم. بچهها به سلامتی شاداماد یک صلوات صدادار بفرستید!
🍃بچهها با آخرین توان صلوات فرستادند و دست زدند!
🍂حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با امیر و جمشید نشسته بودند و گلولههای خمپاره را برای شلیک فردا آماده کرده بودند.
🍃هنوز دهها گلوله مانده بود که حبیب با خواهش و تمنا توانسته بود امیر و جمشید را راضی کند تا به مراسم عروسی رضا بروند و هر وقت کار تمام شد خودش هم به سرعت میآید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
هدایت شده از شهیده مریم فرهانیان
سوره قیامت
برای سلامتی و ظهور امام زمان عج و هدیه به شهیده #مریم_فرهانیان
✨✨✨✨✨✨✨✨
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیَامَةِ ﴿١﴾
وَلا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ ﴿٢﴾
أَیَحْسَبُ الإنْسَانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ ﴿٣﴾
بَلَى قَادِرِینَ عَلَى أَنْ نُسَوِّیَ بَنَانَهُ ﴿٤﴾
بَلْ یُرِیدُ الإنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ ﴿٥﴾
یَسْأَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ ﴿٦﴾
فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ ﴿٧﴾
وَخَسَفَ الْقَمَرُ ﴿٨﴾
وَجُمِعَ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ ﴿٩﴾
یَقُولُ الإنْسَانُ یَوْمَئِذٍ أَیْنَ الْمَفَرُّ ﴿١٠﴾
کَلا لا وَزَرَ ﴿١١﴾
إِلَى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ ﴿١٢﴾
یُنَبَّأُ الإنْسَانُ یَوْمَئِذٍ بِمَا قَدَّمَ وَأَخَّرَ ﴿١٣﴾
بَلِ الإنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ ﴿١٤﴾
وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِیرَهُ ﴿١٥﴾
لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ ﴿١٦﴾
إِنَّ عَلَیْنَا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ ﴿١٧﴾
فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ﴿١٨﴾
ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنَا بَیَانَهُ ﴿١٩﴾
کَلا بَلْ تُحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ ﴿٢٠﴾
وَتَذَرُونَ الآخِرَةَ ﴿٢١﴾
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ ﴿٢٢﴾
إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ ﴿٢٣﴾
وَوُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ ﴿٢٤﴾
تَظُنُّ أَنْ یُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ ﴿٢٥﴾
کَلا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِیَ ﴿٢٦﴾
وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ ﴿٢٧﴾
وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ ﴿٢٨﴾
وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ ﴿٢٩﴾
إِلَى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ ﴿٣٠﴾
فَلا صَدَّقَ وَلا صَلَّى ﴿٣١﴾
وَلَکِنْ کَذَّبَ وَتَوَلَّى ﴿٣٢﴾
ثُمَّ ذَهَبَ إِلَى أَهْلِهِ یَتَمَطَّى ﴿٣٣﴾
أَوْلَى لَکَ فَأَوْلَى ﴿٣٤﴾
ثُمَّ أَوْلَى لَکَ فَأَوْلَى ﴿٣٥﴾
أَیَحْسَبُ الإنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى ﴿٣٦﴾
أَلَمْ یَکُ نُطْفَةً مِنْ مَنِیٍّ یُمْنَى ﴿٣٧﴾
ثُمَّ کَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى ﴿٣٨﴾
فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَالأنْثَى ﴿٣٩﴾
أَلَیْسَ ذَلِکَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتَى ﴿٤٠﴾
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
باشد که روزگار، بچرخد به کام دل
باشد که غم، خجل شود از صبر قلب ما...
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۸ ☘رضا با خجالت دست بلند
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۹
💫کوچهها تاریک بود. آبادان برق نداشت. همهجا ظلمات بود. از دور صدای شلیک و انفجار میآمد. حبیب همان لباس نویی را بر تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود.
🌱خانهی رضا را میشناخت اما وقتی به کوچه رسید دید که از خانهی رضا صدای دعای کمیل میآید. فکر کرد آدرس را اشتباه آمده است. کوچههای دیگر را جستجو کرد اما خانهی رضا را پیدا نکرد دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به سوی همان خانهای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز میآمد. جوانی دم در ایستاده بود و شانههایش از گریه میلرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید و با دو دلی گفت:
_ببخشید برادر، منزل...
🌱جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! دلش هری پایین ریخت.
_چی شده رضا، اتفاقی افتاده؟
🌿رضا سکسکه کنان گفت:
_خوش آمدی. نه چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
_آخر مگر تو امشب مراسم عروسی نداری؟
_چرا.
🍂حبیب کلافه شد.
_پس چرا دعای کمیل و سینهزنی دارید؟
🌿رضا آه کشید و گفت:
_دیدم شب جمعهس گفتم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. بفرما داخل!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_پنجم_قسمت۱
🍂حبیب در گوشی بیسیم گفت:
_امیر، امیر، حبیب، امیر، حبیب!
بعد از خش خش کوتاهی صدای امیر آمد:
_امیر به گوشم!
_امیر جان ما منتظریم. آدرس بده تا پرستوها دانهها را بفرستند!
_به گوش باش حبیب!
🍂حبیب به قبضههای خمپاره اندازها نگاه کرد. هشت قبضه خمپاره انداز در انتظار ریختن آتش بودند. علی فرهانیان هم آمده بود. او دو قبضه خمپاره انداز کمیتهی انقلاب اسلامی آبادان را آورده و در کنار حسین با گلولههای آماده منتظر دستور حبیب بودند.
بیسیم به صدا در آمد.
_حبیب، حبیب، امیر!
_حبیب به گوشم!
_حبیب جان اگر میتوانی خودت را به لانه برسان. یکی از کفترها پرش چیده شده!
❣دل حبیب هری پایین ریخت. رو کرد به رضا و گفت:
_شاداماد پای بیسیم باش. دستور آتش که دادم شروع کنید!
🍂حبیب نشست روی موتور. گر چه هنوز بدنش از زخم ترکشها رهایی نیافته و راه رفتن و بالا کشیدن از پلههای دیدگاه برایش سخت و نفسگیر بود؛ اما مجبور بود خودش به دیدگاه برود. هندل زد و بعد کار موتور را گرفت و به سوی دیدگاه روانه شد.
جمشید با رنگ و روی پریده پای دودکش نشسته بود و به خود میپیچید تا حبیب را دید به سختی از جا بلند شد. حبیب موتور را خاموش کرد و پرسید:
_چی شده جمشید؟
_خدا بگم این رضا را چه بکند. فکر کنم راضی نبود من شام عروسیاش را بخورم. مسموم شدم. دارم میمیرم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالم شکسته
حال دلم روبراه نیست...💔
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
#چهارشنبه_امام_رضایی
#دلتنگی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
May 11
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_پنجم_قسمت۲
🍂حبیب سر تکان داد و گفت:
_ تو این وضعیت تو هم وقت گیر آوردی برای مسموم شدن؟ برگرد پیش بچهها. سعی کن گرایی که میدهم خوب اجرا کنی. جمشید سوار موتور شد. حبیب در دل یا علی گفت و از پلههای آهنی دودکش خودش را بالا کشید. به سختی و عرق ریزان بالا رسید.
🌿امیر خندان و سر حال منتظرش بود.
_شانس را میبینی حبیب؟
_خب بابا. بیا پشت دوربین!
هر دو چشم بر دوربین گذاشتند. آسمان در حال روشن شدن بود و رگهی طلایی خورشید بر نخلهای سرسبز میدرخشید. نسیم خنکی میوزید. حبیب با دقت به نخلستان خیره ماند. پرسید:
_هنوز که دست به کار نشدند؟
_ نه. کمی خواب ماندهاند. ان شاءالله که به خواب مرگ رفتهاند.
_غصه نخور. تا یک ساعت دیگر برای همیشه به خواب میروند!
🍃ناگهان صدای ته قبضه آمد و بعد دود سفیدی از میان نخلستان بالا آمد.
🍂حبیب فریاد کشید:
_زود باش امیر، ثبتش کن. ۱۲۸ ضرب در ۴۴...
🌿امیر سریع نشست و شروع به نوشتن کرد. حبیب داشت میشمرد.
_هزار و چهار، هزار و پنج، هزار و شش!
□
☘رضا گوشی را فشار داد:
_رضا بگوشم!
🍂صدای حبیب آمد:
_رضا جان سریع روی این گرا که میدهم بروید.
☘رضا تند تند آدرس را نوشت. بعد رو کرد به جمشید و گفت:
_ ۱۵۷۰، ۳۳، ۱۱_
بچهها به سرعت خمپارهها را آماده شلیک کردند.
_حبیب جان ما منتظر الله اکبر توییم!
_الله اکبر!
_خمینی رهبر!
با اشاره دست رضا، هشت گلولهی خمپاره به سوی دشمن شلیک شد!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_پنجم_قسمت۳
🍂حبیب با خوشحالی فریاد کشید:
_آفرین. رضا همینجا ثبتش کن. به نام شهیده #مریم_فرهانیان. آتش به اختیار برو یا علی! و حبیب میدید که چگونه خمپارهها برای دشمن یک جهنم واقعی درست کردهاند. با گلولهی چهاردهم بود که ناگهان انفجار عظیمی در نخلستان به وقوع پیوست و یک قارچ آتش به سوی آسمان بلند شد.
🍂حبیب کم مانده بود از خوشحالی گریه کند.
□
🌿حسین یک گلوله برداشت و صدایش لرزید.
_این به نیابت برادرم مهدی!
و گلوله خمپاره را تو لوله خمپاره انداز رها کرد.
🍀علی گلولهای دیگر را در لوله انداخت.
_به نیابت از خواهر سنیه سامری!
🌿حسین گلولهای دیگر برداشت.چشمانش جوشید:
و این هم به نیابت از خواهرم #مریم!
🍂صدای شادمان حبیب از بیسیم به گوش حسین رسید:
_الله اکبر. کارشان تمام شد. الله اکبر!
🌿حسین به سجده افتاد. در سجده شانههایش میلرزید. علی و رضا و جمشید و دیگران هم از خوشحالی گریه میکردند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلزار_غریب
مزار #شهیده_فرهانیان
به نیابت از شما بزرگواران
و پخش قسمتی از نذر یک بزرگوار که هزینه دادن.🌷
.
پیام انرژی بخش یکی از اعضاء محترم کانال #شهیده_فرهانیان از تهران💐✨
ادامه پیام:
تو رو خدا هر بار تشریف بردید خیلی سلام ما تهرانیها رو هم برسونید به امید روزی که خودمون بیاییم
.
چشم حتماً دعاگوی شما اعضاء محترم از تهران، سر مزار #شهیده_فرهانیان خواهیم بود.✨🌷
#پیام_شما
#شهدا_شفیع_شما
#شب_جمعه
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian