eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
225 دنبال‌کننده
319 عکس
74 ویدیو
3 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 📚 کتاب یار💝
✨ بین الحرمین شب ولادتی علمدار کربلا به نیت شهیده مریم فرهانیان @ketabyar312 @sh_mfarhanian
خیلی حس و حال خوبیه که تو بین‌الحرمین رفیق شهیدت رو به میانسال و جوون و نوجوون معرفی کنی...🌹 الحمدلله🌷 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_اول_قسمت۶ ☘ننه هادی دلواپس و دل نگ
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین غروب نشده بود که ننه هادی صورت دخترانش را بوسید و رفت تا با <<هاور کرافت>> از طریق آب به ماهشهر برود. فاطمه وقتی مادر را راهی کرد و به بیمارستان برگشت به گفت: _این مجروحیت تو برای من سبب خیر شد. اگر تو مجروح نمی‌شدی ننه هیچ‌وقت راضی نمی‌شد مرا تو آبادان بگذارد و برود. 🌱 خندید. _کار خداست. ما چکاره‌ایم خواهر؟ <<هاور کرافت>> یک نوع کشتی که در آب و خشکی حرکت می‌کند. مؤلف: پایان فصل اول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨وَأَشْرَقَتِ الأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا✨ و زمين به نور پروردگارش روشن گردد. سوره زمر آیه۶۹ . شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین سنیه سامری از خانم کریمی تعریف را شنیده بود. وقتی خبر مجروحیت آمد، سنیه خیلی مشتاق شد از نزدیک را ببیند. میوه و کمپوت خرید و به همراه <<سیما>> دوست صمیمی‌اش به عیادت رفت. 🌱 به بالش تکیه داده و قرآن می‌خواند. سنیه وارد اتاق شد و به آرامی سلام کرد. سربلند کرد. لبخند زد و قرآن را بست. بوسیدش و گذاشت روی کمد کوچک تخت و جواب سلام سنیه را داد. سنیه و سیما جلو رفتند و با روبوسی کردند. سنیه نمی‌دانست چرا به احساس عجیبی پیدا کرده است. انگار سال‌ها او را می‌شناخته است. به ذهنش فشار می‌آورد که چرا این‌قدر برایش آشناست. او را کجا دید؟ اما جوابی برای سوالاتش پیدا نمی‌کرد. به گرمی و مهربانی با آن دو صحبت می‌کرد. از سنیه پرسید که کجا فعالیت می‌کند. سیما گفت: تو بنیاد شهید هستیم. اگر خدا قبول کند به خانواده‌ی شهدای روستایی سرکشی می‌کنیم، به مشکلاتشان رسیدگی می‌کنیم. 🌱 مشتاقانه پرسید: _جدی، چقدر خوب. خوش به سعادتتان. 🍃سنیه لبخند زد. سیما به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و رو به مریم گفت: مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۱ سنیه سامری از خانم کریمی
سلام و عرض ادب. یکی از دوستان و همرزم شهیده پیام دادند که اسم همرزم شهیده خانم سنیه سامری هستن. احتمالا اشتباه شده که در کتاب صفیه سامری نوشته شده. الان تصحیح کردیم.
در بخش اول فصل پنجم قسمت۳ اگر به یاد دارید در مورد یک نوجوانی به نام حسین نیکزاد بود که آورده بودنش بیمارستان و قبول نمی‌کرد پرستارها اون رو پانسمان کنن و شهیده با صحبت کردن اون رو قانع کرد که پانسمانش رو عوض کنه، خیلی کنجکاو بودیم که چه اتفاقی برای اون نوجوان میوفته، زنده هست یا شهید شد؟ حتی در گوگل اسمش رو جستجو کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم. در ادامه در فصل اول قسمت۴ در مورد حسین نیکزاد پرداخته شده.⬇️
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _خب خواهر فرهانیان. ان شاءالله زودتر خوب بشوید. ما باید مرخص بشویم. سنیه خندید و گفت: _آخر این سیما خانم ما تا چند ماه دیگر عروس می‌شود. 🌷سیما سرخ شد و به سنیه سقلمه زد، بعد رو به گفت: _اگر شما هم تشریف بیارید خیلی خوشحال می‌شویم. 🍃بعد از آن عیادت، سنیه چند بار دیگر به سر زد. هر بار را در حال قرائت قرآن یا خواندن دعای توسل و زیارت عاشورا می‌دید. مهر عجیبی نسبت به پیدا کرده بود. □ 🌱 مقنعه‌اش را سر کرد و در جواب اعتراض فاطمه گفت: _دیگر خوب شده‌ام یک ترکش کوچلو که این‌‌قدر دنگ و فنگ ندارد. خب حالا از کجا شروع کنیم؟ ☘فاطمه با حرص و ناراحتی گفت: _من که نمی‌توانم حریف تو بشوم. تو بسیجی نوجوانی به نام حسین نیکزاد می‌شناسی؟ 🌱 کمی فکر کرد و بعد گفت: _آره یادم آمد. اوایل جنگ مجروح شده بود. بدجوری بدنش سوخته بود. هنوز تو بیمارستان بود که رفتیم میانکوه و دیگر خبری ازش ندارم. ☘فاطمه گفت: _دوباره مجروح شده و برگشته. انگاری او هم تو را خوب یادش مانده. 🌱 با خوشحالی گفت: _برویم ببینیمش. 🌿 با هم راه افتادند. به بخش دو رفتند. حسین نیکزاد روی تخت بود. با دیدن ، سعی کرد بلند شود. اما نتوانست. با دیدن لبان دلمه بسته و پوست پوست شده حسین دلش آشوب شد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾حسین به زحمت لبخند زد و گفت: _سلام خاله ! 🍂مجروحین دیگر با تعجب نگاهشان می‌کردند. روی صندلی کنار تخت حسین نشست. _سلام. دوباره مجروح شده‌ای؟ _آره خاله . تشنمه. دارم از تشنگی می‌میرم. 🍁مجروح تخت بغلی گفت: _آب برای حسین ممنوعه. و به تابلوی بالای سر حسین اشاره کرد. یک گاز استریل را خیس کرد و روی لبان خشک حسین کشید. _برادر نیکزاد طاقت بیار. تو باید عمل جراحی بشوی. اگر آب بخوری زخم‌هایت چرک می‌کند. _خواهش می‌کنم خاله ! تشنمه. 🌱 سرخ شد. با صدایی آرام گفت: _می‌شود اسم مرا صدا نکنی. آخه زشته. اینجا نامحرم هست. 🌾حسین که از تشنگی داشت گریه می‌کرد گفت: _خاله تشنمه، آب. خواهش می‌کنم. _طاقت بیار برادر نیکزاد. من با دکترت صحبت می‌کنم. اگر آب برایت ضرر نداشت قول می‌دهم اولین نفر باشم که برایت آب می‌آورم. □ با رسیدن به بیمارستان، سریع به عیادت حسین نیکزاد رفت. اما تخت حسین خالی بود. هم اتاقی‌های حسین با دیدن ، سربرگرداندند. دلش شور می‌زد. رفت به سر پرستاری و سراغ حسین را گرفت. _حسین نیکزاد؟ همان نوجوان سقا که روی تخت ۱۲ بود؟ _آره. همان نوجوان. _متأسفانه دیروز شهید شد. 🌱 به دیوار تکیه داد. چشمانش از اشک پر شد. _آخر سر آب خورد؟ _نه، تشنه شهید شد! 🌱 به تلخی گریست. مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بسم الله النور✨ سلام و عرض ادب الان در مقام امام زمان عج دعاگوی شماهستیم، ان شاءالله عازم نجف هستیم. شاید سوال پیش بیاد که چرا امروز این ساعت را ارسال کردیم. ساعت ۱شب در حرم حضرت عباس بودیم که شروع کردیم به مکتوب کردن قسمت۵. دیدیم داستان امروز در مورد لب های تشنه و عطش حسین نیکزاد هست، داخل حرم با دل‌ِشکسته از تشنگی و آب نوشتیم. قبل از این‌که جسم ما از حرم امام حسین ع دور بشه رفتیم اون‌جا پیام رو ارسال کردیم و زیارت کردیم به نیابت از سقای شهید، شهید حسین نیکزاد و شهیده و همه شهدا، به خصوص شهدای واقعاً مظلوم مظلوم مظلوم آبادان و خرمشهر. برای شادی روح همه شهدا ۵ صلوات همراه فاتحه هدیه می‌کنیم🌷 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۳ 🌾حسین به زحمت لبخند زد و
اگر بزرگواری اطلاع دارد مزار شهید حسین نیکزاد کجا هست، ممنون میشویم اطلاع بدهد که اگر آبادان هست برویم سر مزار شهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘عقیله با رزمنده‌ای به نام <<فرج‌الله زال بهبهانی>> در آبادان ازدواج کرد. 🌱 خیلی خوشحال بود. قبل از ازدواج کلی با عقیله صحبت کرد. _ببینم عقیله به هدفت از ازدواج فکر کرده‌ای به اینکه چه برنامه‌ای داری و چطوری می‌خواهی فرزندانت را تربیت کنی؟ شوهر تو رزمنده است و با دشمن می‌جنگد. تو باید تربیت بچه‌هایت را به عهده بگیری. فکر نکن ازدواج یک امر آسان است. به همه مسائل فکر کن. تو این اوضاع جنگی نباید توقع داشته باشی که همسرت هر شب دیدنت بیاید. باید با سختی و دوری از همسرت کنار بیایی. ☘عقیله از این‌که این قدر به مسائل ریز توجه می‌کند تعجب کرده بود. □ 🌷مهدی بیداری تازه بیست و دو ساله شده بود. مادرش ننه محمد از این‌که برادر کوچکتر مهدی ازدواج کرده و هنوز مهدی سر و سامان نگرفته خیلی غصه می‌خورد. همیشه وقتی مهدی به مرخصی می‌آمد، ننه محمد به مهدی اصرار می‌کرد که ازدواج کند و مهدی همیشه خنده، خنده می‌گفت: _مادر جان چند بار بگویم. من می‌خواهم در سی سالگی ازدواج کنم! و ننه محمد حرص می‌خورد و چیزی نمی‌گفت. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ الحمدلله علی کل حال دیروز بعد از ظهر رسیدیم ایران. بابت تأخیر در ارسال ادامه در این دو روز شرمنده‌ایم، التماس دعا داریم از بزرگواران. ان شاءالله از امروز ادامه رو ارسال می‌کنیم.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃اما آن روز وقتی مهدی به خانه آمد، ننه محمد دید که مهدی در خودش است و انگار حرفی در دل دارد و نمی‌تواند بر زبان بیاورد. برای مهدی چایی آورد، نشست کنارش و پرسید: _ببینم پسرم، اتفاقی افتاده، چیزی شده؟ 🌷مهدی در حالیکه سرش را پایین انداخته بود با خجالت گفت: _می‌ترسم حرفی بزنم و بگویید مهدی چه قدر پررو است. _نه مادر، این حرف‌ها چیه. حالا بگو چی شده. 🌷مهدی لبخند زد و سرخ شد. _از امام خمینی پیامی خواندم که هر رزمنده ای ازدواج کند شهادتش پیش خدا مقبولتر است. 🌴ننه محمد با خوشحالی صورت مهدی را بوسید. _حالا کسی را در نظر داری؟ _نه مادر خودتان هر که را صلاح دانستید من قبول دارم. فقط خواهش می‌کنم به خانواده‌ی عروس بگویید که من رزمنده‌ام و تا وقتی دشمن را ادب نکرده باشیم دست از جهاد نمی‌کشم. 🌴ننه محمد به این و آن سپرد تا دختری مناسب برای مهدی بیابند. خودش هم بیش از بیست‌جا به خواستگاری رفت اما هیچکدام را نپسندید. شگفت زده شده بود که حالا که مهدی قصد ازدواج دارد چرا دختری مناسب پیدا نمی‌شود. 🍃تا آن که خانم رحمانی؛ زن داداش ننه محمد برای او خبر آورد که دختری مؤمن و مناسب از هر نظر برای مهدی پیدا کرده است. _دختر حاج لطیف فرهانیان است. مهدی فرهانیان همان اوایل جنگ در دارخوین شهید می‌شود و عروس خانم که از دختران متعهد است که در بیمارستان شرکت نفت به همراه خواهر دیگرش به مجروحین خدمت می‌کند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند… نثار روح بلندشان صلوات 🥀🥀 🤲 ‏‏ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم اَجمَعِین 🌹 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian 💌 کانال شهید فاضل شیرالی ✓ https://eitaa.com/shahidfazelshirali 📍کانال رسمی شهید احمد مکیان ❞ https://eitaa.com/shahid_ahmadmakian من میترا نیستم ➩☘↷ ♡↝ @sh_zeynabkamae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌴ننه محمد با خوشحالی گفت: _اگر بشود قبل از رفتن به خواستگاری یک جوری ببینمش خیلی خوب می‌شود. 🍃‌خانم رحمانی گفت: _بسیار خُب، شب جمعه می‌رویم مزار شهدا، آنجا می‌بینیمش. 🥀شب جمعه ننه محمد و خانم رحمانی به مزار شهدا رفتند. ننه محمد در نزدیکی مزار شهید مهدی فرهانیان دو دختر چادری را دید. دلش غنج رفت. به خانم رحمانی گفت: _خدا خیرت بدهد. این دوتا که یکی از یکی بهترند! حالا شما کدام یکی را در نظر دارید؟ _آن دختر که پایین مزار نشسته است و دیگری که بالای مزار دارد قرآن می‌خواند فاطمه است. من فاطمه را در نظر دارم. □ 🌾چند روز بعد خانواده‌ی بیداری منزل حاج لطیف رفتند و فاطمه را خواستگاری کردند. ننه هادی راضی نبود. نه اینکه مهدی را نپسندیده باشد. خیلی هم از مهدی خوشش آمده بود. ناراحتی‌اش از این بود که در خانه بماند و فاطمه که دختر کوچکتر است ازدواج کند. 🌱 با ننه هادی خیلی صحبت کرد. _ببین ننه، ببخشید که پررویی می‌کنم، اما من هنوز همسر مورد نظرم را پیدا نکرده‌ام‌. اجازه بدهید فاطمه به خانه بخت برود. بعد اگر قسمت شد من هم ازدواج می‌کنم. _آخر ننه جان جواب حرف‌های مردم را چه بدهم؟ _با مردم چکار داریم؟ اصل، خوشبختی فاطمه است‌. آقا مهدی هم الحمدلله جوان برازنده و مؤمنی است. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی راضی شد اما حالا نوبت بحث و جدل فاطمه با بود: _ببینم ! تا حالا هر دوی ما به بهانه‌ی ادامه تحصیل و جنگ به خواستگارانمان جواب رد می‌دادیم، حالا چی شده تو اصرار داری که من با ایشان ازدواج کنم. اصلاً چرا خودت که بزرگتر از من هستی ازدواج نمی‌کنی؟ _ببین فاطمه، نمی‌خواستم این حرف را بزنم. اما حالا می‌زنم. من ازدواج نکرده شهید می‌شوم و اگر من شهید شوم تو هیچ وقت عروسی نمی‌کنی. _این حرف را نزن ! چطور دلت میاد؟ _به خدا تو بهترین خواهر منی. خودت این را خوب می‌دانی که من حرف‌هایم را به تو می‌زنم. غیر از روابط خواهرانه تو بهترین دوست منی. خواهش می‌کنم حرفم را رد نکن. 🍃و فاطمه دیگر حرفی نزد. 🌿چند روز بعد و فاطمه و ننه هادی به همراه مهدی و پدر و مادر او برای خرید ازدواج به اهواز رفتند. به فاطمه اصرار می‌کرد که سعی کند مراسم عروسی‌اش ساده و کم خرج برگزار شود. ☘وقتی در بازار اهواز آن دو پشت سر مهدی و ننه محمد و ننه هادی به مغازه‌ها می‌رفتند. به فاطمه گفت: _راستی فاطمه تو صاحب دختر می‌شوی. شاید من دخترت را نبینم. اسمش را مریم بگذار. _همین یک که تو باشی برای کل خانواده بس است. و هر دو خندیدند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌸مراسم ازدواج فاطمه خیلی ساده برگزار شد. جنگ بود و آتش توپها و خمپاره‌ها مانع از روال عادی زندگی نشده بود. مردم شهرهای جنگ زده به زندگی ادامه می‌دادند و خانواده‌ی فرهانیان از همین مردم بودند. 🌱 در دفترچه خاطراتش نوشته است. <<سرانجام با برکناری بنی‌صدر به عنوان فرمانده‌ی کل قوا و پس از آن عزل او از ریاست جمهوری، جانی دوباره در کالبد رزمندگان خسته از خیانت‌ها و ناملایمت‌های ناشی از بی کفایتی بنی‌صدر، دمیده شد. در سرتاسر جبهه‌ها شوری دوباره دمیده شد و با آمدن داوطلبان مردمی در پنجم مهرماه و طی عملیات ثامن‌الائمه، حصر آبادان شکسته شد. شور و حال مردم ناگفتنی بود. شهر من دوباره با تمام وجود نفس می‌کشید‌. و حالا نوبت خرمشهر بود. و عملیات حماسی بیت‌المقدس با رمز <<یاعلی>> آغاز شد. دشمن بعثی تاب توان در برابر خیل رزمندگان تازه نفس و از جان گذشته را نیاورد و سرانجام خرمشهر پس از نزدیک به دو سال بار دیگر به دامان پربرکت ایران بازگشت. بله خرمشهر با خونهای جوانان غیور ایران متبرک و آزاد و رها شد. خدایا به خاطر این همه لطف و کرم، تو را سپاسگزارم. ای شهیدان راه وطن، ما را دریابید‌. ✨مهدی جان‌، می‌دانم که روحت خوشحال است. من فتح خرمشهر را بر سر مزارت جشن گرفتم.>> □ ☘عقیله صاحب پسری شد و اسمش را مجتبی گذاشتند. برای مجتبی لباس دوخت. عقیله خیلی خوشش آمد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا