eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
234 دنبال‌کننده
319 عکس
74 ویدیو
3 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ✨مهدی به خواهران و برادرانش گفت: 🌷خب برای امروز کافی است، برای جلسه بعدی کتاب (قیام حسینی) استاد مطهری را می‌خوانیم و درباره‌اش بحث می‌کنیم. 🌱 از دیدن حسین که خوابش گرفته بود خنده‌اش گرفت. به کمک فاطمه او را برد و در رخت‌خوابش خواباند. فاطمه غرولندکنان گفت: انگاری مجبور است بیاید پای حرف‌هایی بنشیند که نه ازش سر در می‌آورد و نه حوصله‌اش را دارد و زود خوابش می‌برد. 🌱 لبخندزنان گفت: خب هنوز برایش زود است که این حرف‌ها را درک کند. خود من خیلی وقت‌ها وسط حرف‌های مهدی چرتم می‌برد و وقتی به خود می‌آیم که نصف حرف‌های مهدی را نشنیده‌ام. همین که تو کلاسمان شرکت می‌کند و از بازی و استراحتش می‌زند بازم جای شکر دارد. ⛈صدای آذرخش آمد و بعد نم نم باران شروع شد. 🌱 از پنجره به حیاط نگاه کرد. مادرش ننه هادی را دید که پای تنور نشسته و خمیر را چونه می‌کند. سریع چترش را برداشت و به حیاط رفت. چتر را باز کرد و بالای سر ننه هادی ایستاد. ننه هادی به مریم نگاه کرد و گفت: ☘پیر بشوی جان ان‌شاءالله عروسیت! ✨مهدی هم آمد او هم چتری در دست داشت. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃آهای زرنگ خانم کمی برو آن طرف‌تر ما هم هستیم! 🌱 کمی کنار کشید. حالا دو چتر آبی و سبز بالا سر ننه هادی بود و صدای ضرب قطرات باران🌧 از سطح براق چتر شنیده می‌شد. ☘ننه هادی در حال چونه کردن خمیر گفت: _دم ظهری ننه علی، همسایه‌ی کناری‌مان تو روضه بهم گفت که ننه هادی خوش به حالت. هشت تا دختر خونه داری صدای جیکشان هم نمی‌آید. من دوتا دختر دارم یا گیس هم را می‌کشند یا به هم فحش و بد و بیراه می‌دهند. خدا نکند کمکم کنند. حتی لباسشان را خودم می‌شورم، رخت خوابشان را خودم پهن می‌کنم. پسرانت هم که یکی از یکی آقاتر و سر به زیرند. ✨مهدی گفت: _اگر از ما تعریف نمی‌کرد فکر می‌کردم که فقط از دختران خانم و با حیایت تعریف کرده و ما را از یاد برده است. ☘ننه هادی خندید. _آمدم خانه، اول برایتان صدقه کنار گذاشتم و بعد اسپند دود کردم. امان از چشم بد. ✨مهدی پرسید: 🌹ننه، آخر سر توانستی اين حاج لطیف را راضی کنی که آن انباری بالای پشت بام را برای کتابخانه به ما بدهد؟ ☘ننه هادی بر چونه‌های خمیر روی طبق، دستمال کشید و گفت: _کمی دندان روی جگر بگذارید، امشب به آقاتان می‌گویم، چشم! 🌱 و مهدی چتر به دست، مادر را دم شیر آب همراهی کردند. ☘ننه هادی دستانش را شست. دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خداوند را قسم می‌دهم به این شب پر نعمت بارانی🌧، که هر آرزویی✨ دارید برآورده شود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 به مهدی نگاه کرد. چشمان مهدی برق می‌زد. می‌دانست که خواسته و آرزوی برادر چیست و او هم همان آرزو و خواسته را داشت. □ ☘بیا ننه جان. این هم انباری که می‌خواستید! ✨مهدی و مریم با خوشحالی مادر را بوسیدند و به سرعت شروع کردند به نظافت و رفت و روب انباری‌. بعد قفسه‌های کتابخانه را به انباری برده و کتاب‌ها را به آنجا منتقل کردند و مشغول چیدن شدند. فاطمه، عقیله، علی و حسین هم آمدند. به کمک یکدیگر خیلی زود انباری تبدیل به کتابخانه شد. سر از پا نمی‌‌شناخت. سرانجام توانستند محلی ثابت برای کتابخانه و برگزاری جلسات نقد و بررسی کتاب پیدا کنند. ✨مهدی دفتر جلد چرمی بزرگ را به سپرد و گفت: 📚از حالا تو مسئول تحویل و گرفتن کتاب‌ها هستی. وقتی دیگران رفتند و مهدی و تنها ماندند، مهدی تعدادی برگه را به داد و گفت: 🌹بیا خواهرم. این‌ها اعلامیه‌های جدید امام خمینی است. این‌هارا به خانم جوشی برسان. راستی، حواست به آن چند کتاب ممنوع که پنهان کرده‌ای باشد. اگر یک موقع خدای نکرده ساواکی‌ها آمدند و من نبودم آن‌ها را سریع به خانه دوستم (احمد) برسان. احمد می‌داند چکارشان کند. مریم سر تکان داد. □ 🌱 تازه سلام نمازش را داده بود که فاطمه هراسان تو اتاق دوید و گفت: ، بدو بیا ببین چی شده! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 هراسان دنبال فاطمه دوید. در اتاق دیگر مهدی دست بر شکم گذاشته و از شدت درد رنگ صورتش کبود شده و به خود می‌پیچید. ننه هادی گریان و نالان در حالی که بر پاهایش می‌زد گفت: _یک کاری بکنید. بچه‌ام دارد از دست می‌رود. 🌱 سریع چادر به سر کرد و از خانه بیرون زد، تا رسیدن به کیوسک تلفن یک نفسی دوید. تلفن کرد اورژانس و کمک خواست. دقایقی بعد یک آمبولانس در حالی که نور هشدار دهنده‌ی سرخ سقفش روی دیوارها و کوچه می‌چرخید به در خانه‌ی حاج لطیف رسید. چند مرد سفیدپوش وارد خانه شدند. یکی از آن‌ها نبض مهدی را گرفت. با نگرانی به او و مهدی نگاه می‌کرد. دکتر مشغول معاینه مهدی شد. در همین لحظه جواهر دست او را کشید و را گوشه‌ای کشاند. گفت: 🍃جواهر، نگران نباش. حال مهدی خوب می‌شود. احتمالاً مسموم شده. جواهر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: 🌱 تو از بس نگران مهدی هستی حواست به این‌هایی که آمده‌اند نیست. 🌱 جا خورد. _یعنی چی؟ _این‌ها اصلاً واقعی نیستند. دوتا از آن‌ها از موقعی که آمده‌اند به هر بهانه به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشند. اگر علی جلویشان را نمی‌گرفت می‌خواستند به پشت‌بام هم بروند. 🌱 گیج شده بود، برگشت و با دقت به دکتر و مامورین اورژانس خیره شد. لحظاتی بعد روپوش یکی از آن‌ها اتفاقی کنار رفت و بر کمر او یک بی‌سیم را دید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ✨نگاهش به مهدی افتاد. مهدی دردکشان با ایماء و اشاره می‌خواست چیزی را به حالی کند، مریم سریع فهمید منظور مهدی چیست. 🍃آرام کنار رفت. سریع رفت به اتاق خودش و کتاب‌ها و اعلامیه‌هایی را که مخفی کرده بود برداشت. چادر به سر کرد و آماده رفتن شد. رساله و جواهر وارد اتاق شدند. رساله با تعجب پرسید: _چکار می‌کنی ؟ 🌱باید این‌ها را به دوست مهدی برسانم. شماها یک جوری سر آن‌ها را گرم کنید. حواستان باشد، نگذارید به مهدی نه آمپول بزنند، نه قرص و دارویی بخورانند، سعی کنید مهدی را به بیمارستان برسانید. من رفتم. 🌱 به آرامی از اتاق بیرون زد. حواس مأمورین به او نبود. درِ خانه باز بود، به نرمی از خانه بیرون زد. اما با دیدن یک پیکان تیره رنگ که سر کوچه بود قلبش به شدت شروع به زدن کرد. 🌹حجابش را کامل کرد و زیر لب (بسم‌الله) گفت و راه افتاد. سرش پایین بود و به آرامی جلو می‌رفت. نگاه نگران خواهرانش را بر خود احساس می‌کرد. سعی کرد مضطرب نباشد. سر بلند کرد و دید که چند مرد کت و شلوار پوش در حال پرس و جو از اهالی کنجکاو کوچه‌اند. به آرامی جلو رفت. یکی از ماموران متوجه شد، به سوی آمد. از سرعت قدم‌هایش نکاست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀جواهر دست بر دهان گذاشته بود تا جیغ نکشد. رساله و فاطمه تند تند (امن‌یجیب) می‌خواندند. مامور به نزدیکی رسید. _خانم؟ 🌱 ایستاد. بی آنکه سربلند کند و به مامور نگاه کند جواب داد: _بله؟ _شما اهل این محله هستید؟ 🌱 ساکت ماند. _شما مهدی فرهانیان رو می‌شناسید؟ در همین لحظه احمد از راه رسید و با عتاب رو به گفت: _معلومه کجا هستی؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم. احمد یقه‌اش را باز کرده و آدامس می‌جوید. به مأمور ساواک نگاه کرد و خندید. _نوکرتم کاکا، امری داشتید؟ _ایشان چه نسبتی با شما دارند؟ _خواهر من هستند، فرمایشی داشتید؟ _ شما مهدی فرهانیان را می‌شناسید؟ ✨مهدی دیگه کیه؟! نه آقا. ما سرمون به کار خودمان مشغوله، بیا بریم. بنفشه! ننه دل نگرانت شده! 🌱 پشت سر احمد راه افتاد احمد شروع کرد به الکی خندیدن و حرف زدن. نفسش بند آمده بود. خدا خدا می‌کرد غش نکند و وسط کوچه روی زمین نیفتد، اولین بار بود که در نزدیکی احمد که دوست صمیمی و از بچه‌های مؤمن و مبارز آبادان بود قدم برمی‌داشت. 🍃همین که از کوچه دور شدند و پیچیدند تو کوچه دیگر، احمد سریع دکمه پیراهنش را بست و با خجالت گفت: _شرمنده‌ام خواهر. همین که دیدم ماشین ساواک تو کوچه‌ی شما پیچید قلبم هری ریخت، داشتم می‌آمدم طرف خانه‌تان و مانده بودم چطوری کتاب‌ها را بگیرم که شما را دیدم، حلالم کنید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 سرخ شده و سر پایین انداخته بود بی هیچ حرفی زنبیل پر از کتاب و اعلامیه را زمین گذاشت، احمد سریع زنبیل را برداشت و گفت: _خداحافظ. و به سرعت دور شد، نفس راحتی کشید. 🌱آن شب برای خیلی سخت گذشت. وقتی به خانه برگشت. یکی از مأموران اورژانس با دیدن خشکش زد. فهمید که گول خورده و توانسته کتاب‌های ممنوعه را از خانه دور کند. با ناراحتی و خشم به چشم غره رفت. و جواهر و رساله با احترام مأموران اورژانس را از خانه بیرون کردند و سپس مهدی را به سرعت به بیمارستان رساندند. ✨وقتی مهدی سر حال آمد و فهمید که چه کار بزرگی کرده کلی خندید و از ﷼مریم تشکر کرد. خدا را شکر می‌کرد که مادرش نفهمیده که او چه کاری کرده و الا باید او را هم به بیمارستان می‌آوردند! مؤلف: پایان فصل اول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 از هلی‌کوپتر پیاده شد. جواهر دست او را گرفت و به سرعت به سوی پناهگاه دویدند. باد شدید پره‌های هلی‌کوپتر، چادرشان را به شدت تکان می‌داد. ناگهان صدای سوت ده‌ها خمپاره به گوش رسید. جواهر را هل داد و هر دو روی زمین دراز کشیدند صدای چند انفجار شدید بلند شد. هلی‌کوپتر به سرعت بلند شد و دور شد. جواهر و دوباره دویدند. به نخلستان رسیدند. روی زمین سجده کرد. خاک را بوسید و با شادمانی گفت: _می‌بینی جواهر، بوی مهدی میاد. خدایا من چطور طاقت آوردم این همه مدت از آبادان و مهدی دور باشم. 🍃با هم به سوی بیمارستان شرکت نفت راهی شدند. بین راه جواهر گفت: _ جان تو امانتی. من به زحمت آقاجان را راضی کردم. اگر می‌خواهی ازت ناراحت و رنجیده خاطر نشوم قول بده هر وقت سوت خمپاره و توپ شنیدی یا روی زمین دراز بکش یا جایی پناه بگیر. 🍃به خوابگاه بیمارستان شرکت نفت رسیدند. خانم جوشی و کریمی با خوشحالی به استقبال آمدند. سر از پا نمی‌شناخت. حالا در آبادان بود. در اولین فرصت به همراه جواهر به زیارت برادر شهیدش رفتند. جواهر در آنجا شاهد بود که صورت بر مزار مهدی گذاشته و تا ساعتی با مهدی درد دل کرد، گریه کرد و خود را سبک کرد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀چند روز بعد فاطمه هم آمد. _فکر کردی تو می‌توانی آقا جان را راضی کنی؟ آن قدر گریه کردم تا آقا جان اجازه داد من و عقیله و ننه هم به آبادان برگردیم. وای ما چطوری توانستیم این همه مدت از آبادان دور باشیم؟ 🌱 با خوشحالی گفت: _یعنی ننه را هم آورده‌ای؟ _آره، بیرون منتظرت است. 🌱 بیرون رفت ننه هادی با دیدن اول اخم کرد. خندید و جلو رفت. _اخم نکن مادر خوبم. اصلاً بهت نمیاد. تو را به خدا بخند ننه. بخند دیگه. ننه هادی را بغل کرد. _درد و غصه شماها آخر سر، مرا می‌کشد. حالت چطوره جان؟ _خوبم ننه. می‌خواهی دیدن مهدی برویم. _برویم ننه. ☘ننه هادی و دخترانش در غروبی خنک بالای سر مزار مهدی جمع شدند. یک دسته گل وحشی روی مزار مهدی گذاشت و گفت: ✨_مهدی جان! گل فروش پیدا نکردم. این گل‌ها را از درخت بخشنده بیمارستان کندم و آوردم. راضی باش. ☘آن شب ننه هادی و دخترانش به خانه رفتند. گرد و غبار از وسایل خانه گرفتند و و فاطمه شام پختند. هنوز سفره را پهن نکرده بودند که در خانه به صدا در آمد. ننه هادی ترسید: _ووی بسم‌‌الله. کی پشت دره؟ 🌻صدایی آشنا از کوچه آمد. _باز کن در را ننه هادی، غریبه نیستم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به بیمارستان رسید. فاطمه همراهش بود. فاطمه گفت: _ننه، شما اینجا منتظر بمانید من بروم دنبال مریم. 🍀ننه هادی قبول کرد و روی نیمکت در حیاط نشست. نمی‌دانست چرا از صبح دلش شور می‌زد. هر چه به خود تلقین می‌کرد که چیزی نشده و چرا باید دل نگران باشد، باز هم احساس خوبی نداشت. □ فاطمه وارد خوابگاه شد، لیلا را دید. سلام کرد. لیلا با رنگ و رویی پریده جواب سلام فاطمه را داد و سعی کرد لبخند بزند. ☘فاطمه پرسید: _لیلا، می‌دانی کجاست؟ 🌿لیلا دستپاچه شد. _، مگر برگشته؟ ☘فاطمه با شک و تردید به لیلا نگاه کرد. _تو حالت خوبه لیلا؟ 🌿لیلا سعی کرد آرام باشد. _خب آره. ممنون. _اتفاقی افتاده؟ _نه. چه اتفاقی؟ 🍃در همین لحظه خانم کریمی وارد خوابگاه شد. فاطمه به سوی او رفت. 🌿لیلا نفس راحتی کشید. فاطمه با دلواپسی، دست خانم کریمی را گرفت. _خانم کریمی، اتفاقی برای افتاده؟ 🍃خانم کریمی کمی به فاطمه نگاه کرد. چشمانش سرخ و متورم شده بود. سرانجام دست فاطمه را گرفت و گفت: _بیا برویم بیرون باهات حرف دارم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ♥️قلب فاطمه تند تند می‌زد. کم مانده بود گریه کند. مطمئن بود که اتفاق بدی برای افتاده. خانم کریمی بیرون خوابگاه ایستاد. به چشمان فاطمه دقیق شد و گفت: _ببین فاطمه، از تو توقع دارم که ناراحت نشوی. _چی شده‌، چه بلایی سر آمده؟ _ مجروح شده. _چی. مجروح شده؟ ☘فاطمه روی زمین نشست. خانم کریمی روبروی فاطمه بر پنجه‌ی پا نشست و گفت: _گوش کن فاطمه. حال خوبه. چندتا ترکش به کتفش خورده. الان هم تو بخش چهار داره استراحت می‌کند. ما نمی‌دانستیم چطوری به تو و ننه هادی خبر بدهیم. خدا کاری کرد که خودتان این‌جا آمدید.حالا برو و ننه هادی را آماده کن و بیاور بخش چهار. اول برو دست و صورتت را بشور. ☘فاطمه نگران بود که اگر ننه هادی بفهمد مجروح شده، دیگر اجازه نمی‌دهد در آبادان بماند و هر طور شده او را با خود می‌برد. چند دقیقه نشست و فکر کرد و سرانجام پا، کشان به سوی ننه هادی رفت. □ 🍀ننه هادی با دیدن صورت خیس فاطمه از جا پرید. _چی شده فاطمه، بلایی سر مریم آمده؟ ☘فاطمه سعی می‌کرد مادرش را آرام کند. _نه ننه جان، چیزی نشده. _تو را به خدا بگو چی شده. _حقیقتش... حقیقتش یک ترکش... چطوری بگم... بیا خودت ببین ننه! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘ننه هادی دلواپس و دل نگران در راهروی طوسی رنگ بیمارستان می‌دوید. ☘فاطمه دست ننه‌اش را گرفت. _کجا ننه، آنجاست. یک مکالمه شود. 🌿 به بخش چهار رسیدند. روی تخت دراز کشیده بود. با دیدن مادر و فاطمه سریع نشست. ننه هادی جلو دوید و را محکم بغل کرد. از شدت درد رنگ از صورتش پریده. فاطمه دست مادرش را گرفت. _مراقب باش ننه. کتفش مجروح شده. 🌱 سعی کرد حالت عادی داشته باشد. به زحمت مادرش را آرام کرد و اشک‌های مادر را پاک کرد و قربان صدقه مادر رفت. ننه هادی روی تخت در کنار نشست. _آخه این‌قدر گفتم نرو آبادان. آنجا خطرناکه. گوش نکردی. ببین چه با سرت آمده؟ _مگر چی شده ننه. یک ترکش نقلی و کوچیکه. دکتر در آوردش تا دو سه روز دیگه هم مرخص می‌شوم. به خدا جای نگرانی نیست. _آخر من چطوری تو را تو این وضعیت بگذارم و بروم. کی از تو مراقبت بکنه؟ ☘فاطمه با خوشحالی گفت: _من هستم ننه، می‌مانم کنار و از کنارش جم نمی‌خورم. _نه! بابات گفته باید با تو به خانه برگردم نمی‌توانم این‌جا بگذارم بمانی. فاطمه با استیصال به اشاره کرد کمکش کنه و بعد گفت: خب ننه تنها که نمی‌مانیم. و عقیله هم هستند. این همه دوست اینجا داریم. دامادها و خواهرانمان هم هستند. تو را به خدا ننه بگذار من پیش بمانم. _امان از دست شما دخترها! □ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین غروب نشده بود که ننه هادی صورت دخترانش را بوسید و رفت تا با <<هاور کرافت>> از طریق آب به ماهشهر برود. فاطمه وقتی مادر را راهی کرد و به بیمارستان برگشت به گفت: _این مجروحیت تو برای من سبب خیر شد. اگر تو مجروح نمی‌شدی ننه هیچ‌وقت راضی نمی‌شد مرا تو آبادان بگذارد و برود. 🌱 خندید. _کار خداست. ما چکاره‌ایم خواهر؟ <<هاور کرافت>> یک نوع کشتی که در آب و خشکی حرکت می‌کند. مؤلف: پایان فصل اول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾حاج لطیف رادیویی را که یادگار مهدی بود روشن کرد تا به اخبار گوش بدهد. جواهر و سمیره هم آنجا بودند. زنگ خانه به صدا در آمد. جواهر دم در رفت و آقای شعبان علیزاده (که در بنیاد شهید خدمت می‌کرد) و همسرش پشت در بودند. جواهر به آن دو تعارف کرد و آن دو وارد خانه شدند. حاج لطیف با علیزاده حال و احوال کرد. ننه هادی که از اول صبح دم به دم حالش منقلب می‌شد و دخترانش به زحمت او را آرام می‌کردند. پرسید: _چی شده آقای علیزاده، برای اتفاقی افتاده؟ رنگ از صورت علیزاده پرید. _این حرفها چیه مادر، آمده‌ایم دیدن شما. 🍀ننه هادی گفت: _تو را به خدا واقعیت را بگویید. من به دلم‌بد افتاده. 🌿خانم علیزاده گفت: _مادرها هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنند. حقیقتش ننه هادی، مجروح شده. ما آمده‌ایم که با هم به عیادتش برویم. 🍃جواهر و سمیره در اتاقی دیگر همدیگر را بغل کرده و به گریه افتادند. از ماهشهر به سوی آبادان حرکت کردند. بین راه جواهر گریه کنان به سمیره گفت: _سمیره، همین الان یک لحظه تو عالم رویا دیدم که تو سردخانه‌اس و علی دارد بالای سرش پوستر می‌چسباند. روی پوستر نوشته شده: <<خواهرم، شهادتت مبارک!>>. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🥀هنوز به آبادان نرسیده بودند که آقای علیزاده و همسرش کم کم خبر شهادت را به حاج لطیف و ننه هادی گفتند. حاج لطیف به پیشانی می‌زد و به تلخی می‌گریست. اما ننه هادی بهت زده شده و فقط هق هق خشکی از گلویش شنیده می‌شد. □ 🌿حاج لطیف را بوسید. انگار که خواب بود.جواهر و سمیره و علی و حسین غریبانه می‌گریستند. فاطمه هنگام زایمانش بود و حالا در بیمارستان بود. فامیل و دامادهای حاج لطیف هم بودند. فرج‌الله زال بهبهانی و آقا یوسف و آقای هاشم مطوری در کنار هادی و ناصر به پیشانی می‌زدند و می‌گریستند. 🍀ننه هادی خودش را غسل داد و کفن کرد. همه از دیدن این صحنه به شدت می‌گریستند. در کفن سپید چون عروسی بود که به خانه بخت می‌رفت. گرچه این کفن آن کفنی نبود که خواسته بود. جوشی هنوز به آبادان نرسیده بود. کفنی که خواسته بود، سالها بعد قسمت حاج لطیف شد. حاج لطیف در سال ۱۳۷۵ در کفن تبرک شده پیش مهدی و مریم و دامادهای شهیدش فرج‌الله زال بهبهانی و مهدی بیدادی رفت. مؤلف: پایان فصل اول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian