eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
225 دنبال‌کننده
319 عکس
74 ویدیو
3 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃آهای زرنگ خانم کمی برو آن طرف‌تر ما هم هستیم! 🌱 کمی کنار کشید. حالا دو چتر آبی و سبز بالا سر ننه هادی بود و صدای ضرب قطرات باران🌧 از سطح براق چتر شنیده می‌شد. ☘ننه هادی در حال چونه کردن خمیر گفت: _دم ظهری ننه علی، همسایه‌ی کناری‌مان تو روضه بهم گفت که ننه هادی خوش به حالت. هشت تا دختر خونه داری صدای جیکشان هم نمی‌آید. من دوتا دختر دارم یا گیس هم را می‌کشند یا به هم فحش و بد و بیراه می‌دهند. خدا نکند کمکم کنند. حتی لباسشان را خودم می‌شورم، رخت خوابشان را خودم پهن می‌کنم. پسرانت هم که یکی از یکی آقاتر و سر به زیرند. ✨مهدی گفت: _اگر از ما تعریف نمی‌کرد فکر می‌کردم که فقط از دختران خانم و با حیایت تعریف کرده و ما را از یاد برده است. ☘ننه هادی خندید. _آمدم خانه، اول برایتان صدقه کنار گذاشتم و بعد اسپند دود کردم. امان از چشم بد. ✨مهدی پرسید: 🌹ننه، آخر سر توانستی اين حاج لطیف را راضی کنی که آن انباری بالای پشت بام را برای کتابخانه به ما بدهد؟ ☘ننه هادی بر چونه‌های خمیر روی طبق، دستمال کشید و گفت: _کمی دندان روی جگر بگذارید، امشب به آقاتان می‌گویم، چشم! 🌱 و مهدی چتر به دست، مادر را دم شیر آب همراهی کردند. ☘ننه هادی دستانش را شست. دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خداوند را قسم می‌دهم به این شب پر نعمت بارانی🌧، که هر آرزویی✨ دارید برآورده شود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 به مهدی نگاه کرد. چشمان مهدی برق می‌زد. می‌دانست که خواسته و آرزوی برادر چیست و او هم همان آرزو و خواسته را داشت. □ ☘بیا ننه جان. این هم انباری که می‌خواستید! ✨مهدی و مریم با خوشحالی مادر را بوسیدند و به سرعت شروع کردند به نظافت و رفت و روب انباری‌. بعد قفسه‌های کتابخانه را به انباری برده و کتاب‌ها را به آنجا منتقل کردند و مشغول چیدن شدند. فاطمه، عقیله، علی و حسین هم آمدند. به کمک یکدیگر خیلی زود انباری تبدیل به کتابخانه شد. سر از پا نمی‌‌شناخت. سرانجام توانستند محلی ثابت برای کتابخانه و برگزاری جلسات نقد و بررسی کتاب پیدا کنند. ✨مهدی دفتر جلد چرمی بزرگ را به سپرد و گفت: 📚از حالا تو مسئول تحویل و گرفتن کتاب‌ها هستی. وقتی دیگران رفتند و مهدی و تنها ماندند، مهدی تعدادی برگه را به داد و گفت: 🌹بیا خواهرم. این‌ها اعلامیه‌های جدید امام خمینی است. این‌هارا به خانم جوشی برسان. راستی، حواست به آن چند کتاب ممنوع که پنهان کرده‌ای باشد. اگر یک موقع خدای نکرده ساواکی‌ها آمدند و من نبودم آن‌ها را سریع به خانه دوستم (احمد) برسان. احمد می‌داند چکارشان کند. مریم سر تکان داد. □ 🌱 تازه سلام نمازش را داده بود که فاطمه هراسان تو اتاق دوید و گفت: ، بدو بیا ببین چی شده! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱فرازی از شهیده 🤍 /////////////////// ✅سعی کنید که هر چه بهتر تزکیه نفس کنید... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کامیون حمل آب معدنی برای مردم غزه که از مصر ارسال می‌شد، توسط اسرائیل مورد هدف قرار گرفت. ❌اگر حسین بن‏ علی بود، می‏گفت اگر می‏خواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمر 1300 سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس. 👤شهید مطهری شهیده 🌷 @sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 هراسان دنبال فاطمه دوید. در اتاق دیگر مهدی دست بر شکم گذاشته و از شدت درد رنگ صورتش کبود شده و به خود می‌پیچید. ننه هادی گریان و نالان در حالی که بر پاهایش می‌زد گفت: _یک کاری بکنید. بچه‌ام دارد از دست می‌رود. 🌱 سریع چادر به سر کرد و از خانه بیرون زد، تا رسیدن به کیوسک تلفن یک نفسی دوید. تلفن کرد اورژانس و کمک خواست. دقایقی بعد یک آمبولانس در حالی که نور هشدار دهنده‌ی سرخ سقفش روی دیوارها و کوچه می‌چرخید به در خانه‌ی حاج لطیف رسید. چند مرد سفیدپوش وارد خانه شدند. یکی از آن‌ها نبض مهدی را گرفت. با نگرانی به او و مهدی نگاه می‌کرد. دکتر مشغول معاینه مهدی شد. در همین لحظه جواهر دست او را کشید و را گوشه‌ای کشاند. گفت: 🍃جواهر، نگران نباش. حال مهدی خوب می‌شود. احتمالاً مسموم شده. جواهر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: 🌱 تو از بس نگران مهدی هستی حواست به این‌هایی که آمده‌اند نیست. 🌱 جا خورد. _یعنی چی؟ _این‌ها اصلاً واقعی نیستند. دوتا از آن‌ها از موقعی که آمده‌اند به هر بهانه به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشند. اگر علی جلویشان را نمی‌گرفت می‌خواستند به پشت‌بام هم بروند. 🌱 گیج شده بود، برگشت و با دقت به دکتر و مامورین اورژانس خیره شد. لحظاتی بعد روپوش یکی از آن‌ها اتفاقی کنار رفت و بر کمر او یک بی‌سیم را دید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ✨نگاهش به مهدی افتاد. مهدی دردکشان با ایماء و اشاره می‌خواست چیزی را به حالی کند، مریم سریع فهمید منظور مهدی چیست. 🍃آرام کنار رفت. سریع رفت به اتاق خودش و کتاب‌ها و اعلامیه‌هایی را که مخفی کرده بود برداشت. چادر به سر کرد و آماده رفتن شد. رساله و جواهر وارد اتاق شدند. رساله با تعجب پرسید: _چکار می‌کنی ؟ 🌱باید این‌ها را به دوست مهدی برسانم. شماها یک جوری سر آن‌ها را گرم کنید. حواستان باشد، نگذارید به مهدی نه آمپول بزنند، نه قرص و دارویی بخورانند، سعی کنید مهدی را به بیمارستان برسانید. من رفتم. 🌱 به آرامی از اتاق بیرون زد. حواس مأمورین به او نبود. درِ خانه باز بود، به نرمی از خانه بیرون زد. اما با دیدن یک پیکان تیره رنگ که سر کوچه بود قلبش به شدت شروع به زدن کرد. 🌹حجابش را کامل کرد و زیر لب (بسم‌الله) گفت و راه افتاد. سرش پایین بود و به آرامی جلو می‌رفت. نگاه نگران خواهرانش را بر خود احساس می‌کرد. سعی کرد مضطرب نباشد. سر بلند کرد و دید که چند مرد کت و شلوار پوش در حال پرس و جو از اهالی کنجکاو کوچه‌اند. به آرامی جلو رفت. یکی از ماموران متوجه شد، به سوی آمد. از سرعت قدم‌هایش نکاست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀جواهر دست بر دهان گذاشته بود تا جیغ نکشد. رساله و فاطمه تند تند (امن‌یجیب) می‌خواندند. مامور به نزدیکی رسید. _خانم؟ 🌱 ایستاد. بی آنکه سربلند کند و به مامور نگاه کند جواب داد: _بله؟ _شما اهل این محله هستید؟ 🌱 ساکت ماند. _شما مهدی فرهانیان رو می‌شناسید؟ در همین لحظه احمد از راه رسید و با عتاب رو به گفت: _معلومه کجا هستی؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم. احمد یقه‌اش را باز کرده و آدامس می‌جوید. به مأمور ساواک نگاه کرد و خندید. _نوکرتم کاکا، امری داشتید؟ _ایشان چه نسبتی با شما دارند؟ _خواهر من هستند، فرمایشی داشتید؟ _ شما مهدی فرهانیان را می‌شناسید؟ ✨مهدی دیگه کیه؟! نه آقا. ما سرمون به کار خودمان مشغوله، بیا بریم. بنفشه! ننه دل نگرانت شده! 🌱 پشت سر احمد راه افتاد احمد شروع کرد به الکی خندیدن و حرف زدن. نفسش بند آمده بود. خدا خدا می‌کرد غش نکند و وسط کوچه روی زمین نیفتد، اولین بار بود که در نزدیکی احمد که دوست صمیمی و از بچه‌های مؤمن و مبارز آبادان بود قدم برمی‌داشت. 🍃همین که از کوچه دور شدند و پیچیدند تو کوچه دیگر، احمد سریع دکمه پیراهنش را بست و با خجالت گفت: _شرمنده‌ام خواهر. همین که دیدم ماشین ساواک تو کوچه‌ی شما پیچید قلبم هری ریخت، داشتم می‌آمدم طرف خانه‌تان و مانده بودم چطوری کتاب‌ها را بگیرم که شما را دیدم، حلالم کنید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 سرخ شده و سر پایین انداخته بود بی هیچ حرفی زنبیل پر از کتاب و اعلامیه را زمین گذاشت، احمد سریع زنبیل را برداشت و گفت: _خداحافظ. و به سرعت دور شد، نفس راحتی کشید. 🌱آن شب برای خیلی سخت گذشت. وقتی به خانه برگشت. یکی از مأموران اورژانس با دیدن خشکش زد. فهمید که گول خورده و توانسته کتاب‌های ممنوعه را از خانه دور کند. با ناراحتی و خشم به چشم غره رفت. و جواهر و رساله با احترام مأموران اورژانس را از خانه بیرون کردند و سپس مهدی را به سرعت به بیمارستان رساندند. ✨وقتی مهدی سر حال آمد و فهمید که چه کار بزرگی کرده کلی خندید و از ﷼مریم تشکر کرد. خدا را شکر می‌کرد که مادرش نفهمیده که او چه کاری کرده و الا باید او را هم به بیمارستان می‌آوردند! مؤلف: پایان فصل اول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
. 🔰 بسیج امید ملت ایران 🔹 خواهران بسیجی ما نیز که زن های محجبه و عفیف و مقید به آداب شرعی هستند نقش برجسته ای در حضور میلیونی بسیج دارند. ________________ شهیده 🌷 @sh_mfarhanian .
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_اول_قسمت۷ 🌱 #مریم سرخ شده و سر پا
سلام و احترام خدمت مخاطبین محترم کانال شهیده مریم فرهانیان🌷 ان شاءالله امشب فصل دوم رو شروع می‌کنیم.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿فاطمه جوشی بار دیگر را برانداز کرد. نمی‌دانست چرا از خوشش آمده و مهر او به دلش نشسته است. تعریف را از خیلی‌ها شنیده بود. همه از هوش و درایت گفته بودند. از حجاب و ایمان محکم تعریف کرده بودند و اینکه برادرش مهدی در خانه، جلساتی درباره‌ی مسائل مذهبی و خواندن کتاب‌های دکتر شریعتی و مطهری بر پا کرده و پای ثابت این جلسات است. 🌿جوشی گفت: _اگر شک و تردید داری سریع بگو. هیچ تعارفی با هم نداریم. 🌱 پرسید: _فقط می‌خواهم هدف این کار برایم روشن شود. 🌿جوشی جواب داد: _رهبران مبارزه به این نتیجه رسیده‌اند که اگر در بحبوحه‌ی انقلاب ماجرا به قیام مسلحانه کشیده شود از وجود خواهران زبده و مبارزه هم می‌شود استفاده کرد. این اولین قدم ما برای جهاد در راه خداست. آموزش‌های مختلف انواع سلاح و تاکتیک‌های نبرد خیابانی و امدادگری را خواهید دید و در ضمن در بخش اعلامیه و نظم دادن به تظاهرات هم فعالیت خواهیم کرد. خب این هم جوابت. 🌱 سربلند کرد و گفت: _باشد من هستم،‌ فقط یک شرط دارم. چه شرطی؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _من باید قبل از غروب آفتاب در منزل باشم. _چرا؟ _خب دیگر.شاید دلیلش را بعداً بگویم. اسم فرهانیان در صدر اسامی دختران آبادانی که آماده‌ی جهاد در راه خدا بودند ثبت شد. 🌱 و دختران دیگر به همراه فاطمه جوشی مخفیانه زیر نظر یک مبارز که به تازگی از لبنان آمده بود آموزش‌های لازم را دیده و فعالیتشان آغاز شد. اوایل آن‌ها فقط به پخش اعلامیه و نظم دادن تظاهرات ضد سلطنتی مردم آبادان مشغول بودند. تا این که پایه‌های پوسیده‌ی رژیم شاهنشاهی فروریخت و انقلاب پیروز شد. اما هنوز طعم شیرین انقلاب در کام مردم بود که استان‌های مرزی توسط گروهک‌های ضد انقلاب ناامن شد.خوزستان و به خصوص خرمشهر و آبادان یکی از جاهایی بودند که توسط گروه خلق عرب،دست‌خوش حوادث و بمب‌گذاری‌های متعدد شد. آن زمان بود که به هوش و درایت رهبران انقلاب که چنین حوادثی را پیش‌بینی و در فکر رفع آن بودند آفرین فرستاد. همچنان در کنار جوشی و میمنت کریمی و دختران مسلمان دیگر فعالیت می‌کرد. ✨مهدی به سپاه پاسداران پیوست و عقیله و و فاطمه هم عضو ذخیره سپاه شدند و برای اعزام به اردوی رزمی آماده شدند. دوره‌ی نظامی برای عقیله و فاطمه فرهانیان خیلی سخت می‌گذشت.دویدن و نرمش‌ها و بشین پاشوها طاقت همه را طاق کرده بود.فقط بود که با بردباری همه‌ی مراحل را به خوبی می‌گذراند و به عقیله که خسته شده بود و از زیر آموزش‌ها شانه خالی می‌کرد روحیه می‌داد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|سخنان شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈• 🔺کانال رفیق شهیدم حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/hajghasem1_20
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃در روزهای آخر آن‌ها زیر نظر فاطمه جوشی برای کوهنوردی آماده شدند و حرکت کردند. هر چه بالاتر می‌رفتند راه سخت‌تر می‌شد. در این مرحله مهدی هم با خواهرانش بود. پا به پای مهدی حرکت می‌کرد و عقیله و فاطمه غرولند کنان پشت سر آن دو بالا می‌آمدند. 🌾سرانجام راه به قدری باریک و سخت شد که فقط می‌شد به تنهایی از آن عبور کرد. حالا اکثر دخترها غرغر می‌کردند و ناراضی بودند. فرمانده در محلی مناسب آن‌ها را جمع کرد و گفت: _تا اینجا آمده‌ایم، باقی راه با خودتان است که برویم و یا برگردیم. هر نظری که رای لازم بیاورد می‌پذیریم. یکی از دخترها گفت: _برادر، راه سخت است. برگردیم. دیگری گفت: _اگر پایمان سُر بخورد و پرت شویم تو دره چه کسی جواب خانواده‌مان را می‌دهد. _تا همین جا بس است. برگردیم! _برگردیم! _برگردیم! جوشی به نگاه کرد که دستش را بالا برده. فرمانده به اشاره کرد که حرف بزند. بلند شد و با لحنی محکم گفت: 🌱اگر ما قله‌های مادی را نتوانیم فتح کنیم. هیچ‌وقت نمی‌توانیم به قله‌های ایمان و معنویت صعود کنیم. این خیلی بد است که ما در این مرحله که نزدیک قله هستیم برگردیم و تسلیم بشویم. با اجازه‌ی فرمانده من تصمیم دارم تا قله بروم. هر کس قصد همراهی دارد یا علی بگوید و بیاید! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💫انگار جانی دوباره در کالبد خسته‌ی آن‌ها دمیده شد. همه از جا بلند شدند و پشت سر فرمانده که لبخند رضایت بر لب داشت به سوی قله روانه شدند. □ در پایان دوره، تقدیرنامه گرفت و یکی از کسانی شد که بالاترین امتیاز را آورد. سپس به همراه مهدی و عقیله یک عکس یادگاری انداخت. سمت راست و عقیله سمت چپ مهدی ایستاد. وقتی از آن سه عکس انداختند خندید و گفت: 🌱از قدیم گفته‌اند که سمت راستی‌ها همیشه پیروزند! عقیله با اصرار فراوان رفت سمت راست مهدی ایستاد و یک عکس دیگر انداختند! □ جوشی با خستگی گفت: 🌿 جان حالا این دفعه را بعد از غروب خانه برو. من کلی کار دارم و کمکی ندارم. گفت: 🌱 نه خواهر جوشی من که گفتم باید قبل از غروب خانه باشم. _آخر چرا؟ _خب این قولی است که من به خود داده‌ام. اگر من به قول خود وفا نکنم دیگر نمی‌توانم به دیگران قول داده و وفادار باشم. مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
سلام و عرض ادب امیدواریم که از دو فصل خوشتون اومده باشه بزرگواران🌷 به زودی فصل سوم ارسال میشه🌹 کانال شهیده رو به دوستانتون معرفی کنید🌻
بسم رب النور✨ نائب الزیاره اعضاء محترم کانال مریم فرهانیان بودیم🌷 @sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا