eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
228 دنبال‌کننده
319 عکس
74 ویدیو
3 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 چروک مقنعه و مانتوی خیسش را گرفت و به دقت آن‌ها را روی طناب پهن کرد. فاطمه هم با لباس‌های شسته‌اش آمد و در حال پهن کردن لباس‌هایش گفت: _تو این خاک و خل انفجار و آتش و آن هم وقتی نه آب و برق درست و حسابی هست تو هم حوصله داری ها! 🌱 مقنعه‌اش را مرتب کرد و گفت: _درسته که جنگه اما ماها باید به وضع بهداشتی و ظاهرمان خیلی برسیم. نباید فعالیت و کمک به مجروحین باعث بشه که از تمیزی غافل بمانیم. اگر ما تر و تمیز باشیم می‌دانی چقدر در روحیه‌ی خودمان و مجروحان تأثیر مثبت می‌گذارد؟ 🌿فاطمه به آسمان پر از دود و غبار اشاره کرد. _با دود این پالایشگاه باید یک روز در میان کل لباس‌هایمان را بشوریم. اگر باد نیاید همه از دود مواد سوختی مثل سیاه‌پوستان آفریقایی می‌شویم! 🍃لیلا هراسان آمد و گفت: 🥀_یکی از مجروحین شهید شده! هر سه شتابان به سوی بخش دویدند. در بخش۵، همه دور یک تخت جمع شده بودند. جلو رفت. 🥀رزمنده‌ی جوان روی تخت با صورت کبود در حالی که رگه‌های خون از دهانش تا متکای زیر سرش راه پیدا کرده بود با چشمان باز شهید شده بود. روی صندلی کنار تخت نشست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀لیلا با گریه گفت: _مجروحیت او طوری نبود که شهید شود آخر فقط ترکش به پاهایش خورده بود. تا دیشب سرحال بود و به مجروحین دیگر روحیه می‌داد. 🌱 که سعی می‌کرد خود را کنترل کند با صدای بغض گرفته گفت: _مسمومش کرده‌اند. بهش زهر خورانده‌اند! 🌻پرستاران و امدادگران دور تخت ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند. به آن‌ها نگاه کرد و گفت: _این سومین نفره که این‌طوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچ‌کس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد اول خودمان از شربت یا آب یک جرعه می‌خوریم بعد به مجروح می‌دهیم. کمپوت‌ها و شربت‌های اهدایی باید آزمایش بشوند. به تمام مجروحین بسپرید که دیگر از دست غریبه‌ها چیزی نگیرند. از هیچ‌کس! 🍁دخترها با رنگی پریده سر تکان دادند. از روز بعد، از مجروحین به شدت مراقبت می‌شد. و دوستانش داوطلبانه اول خود جرعه با قاشقی از نوشیدنی و خوردنی مجروحین می‌خوردند و وقتی که می‌دیدند بی‌خطر است به مجروحین می‌دادند. این وسط لیلا به امدادگران داوطلبی که از جاهای دیگر آمده بودند مشکوک شده بود. _ببینید خانم جوشی، این‌ها نه حجاب درست و حسابی دارند نه کار بلدند. من یکی به این‌ها مشکوکم. 🌱 گفته بود: _آخر همین‌طوری که نمی‌شود به کسی تهمت زد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃_چه تهمتی؟ هیچ می‌دانید بعضی از آن‌ها گروهکی هستند، فکر می‌کنید چه کسی آمار مجروحین و شهدایمان را به روزنامه‌‌های آن‌ها می‌دهد مگر همین روزنامه‌ی مجاهدين خلق خبرهای دست اول از بیمارستان چاپ نمی‌کند؟ من مطمئنم که کار همین‌هاست! ☘جوشی به نگاه کرده بود. _ ! شاید لیلا حق داشته باشد تو بیش از حد با آن‌ها مدارا می‌کنی. 🐻حتی اگر منظور بدی هم نداشته باشند با دادن اطلاعات به روزنامه‌ها، دوستی خاله خرسه می‌کنند. 🌱_اما من می‌گویم باید آن‌ها را جذب کرد، نه دفع. 🌸فاطمه آمد و گفت: _ بیا آن نوجوان بسیجی دوباره نمی‌گذارد کسی پانسمانش را عوض کند. 🌱 رو به خانم جوشی و لیلا گفت: _خواهش می‌کنم زود قضاوت نکنید. 🌱 به طرف بخش ۳ رفت. 🌿یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتش‌سوزی یک تانک به شدت سوخته بود روی تخت ناله می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی پانسمانش را عوض کند. به طرف او رفت. به پرستارها اشاره کرد بیرون بروند. نشست روی صندلی کنار تخت. به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت: 🌹_ اسمت چیه برادر؟ 🍂نوجوان بی‌آنکه چشم از پنجره بردارد گفت: _حسین نیکزاد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین فصل_پنجم_قسمت۴ 🌷اتفاقاً من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟ _دارخوین. _ببین برادر نیکزاد مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟ _بله. _می‌دانی که تو این بیمارستان عده‌ای نامحرم هستند که خبرهای این بیمارستان را به بیرون می‌فرستند. می‌دانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی این‌جاست که می‌ترسد و نمی‌گذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه می‌شود. آن وقت دوستان بسیجی تو روحیه‌شان ضعیف می‌شود و دشمن شاد می‌شود. تو که دوست نداری این‌طور بشود. دوست داری؟ 🌾حسین برگشت و مظلومانه به نگاه کرد. ۱۳ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس گفت: _آخر خیلی درد دارد. شما که نمی‌دانید انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی می‌کنند. خیلی درد دارد. _می‌دانم برادر، اما مطمئنم وقتی می‌خواستی جبهه بیایی فکر همه چیز را کرده‌ای. جنگ که جای خوش گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانواده‌ات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند. پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفته‌ای درد می‌کشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن می‌روی. حالا اجازه می‌دهی زخم‌هایت را پانسمان کنیم؟ 🌾حسین لب گزید. بعد گفت: _فقط به شرطی که شما هم باشید. 🌱 لبخند زنان گفت: _باشد قبول است. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀خانم جوشی گفت: _آخر جان تو که می‌دانی بودنت در بیمارستان چقدر مفیده، اگر تو نباشی من خیلی دست تنها می‌شوم. 🌱 گفت: _ببین خواهر جوشی، الحمدلله اوضاع آرام شده و دیگر آبادان زیاد بمباران نمی‌شود. با آمدن پرستاران خوب و متعهد به اندازه کافی نیرو در بیمارستان‌ها هست. 🌼من دوست دارم فعالیت کنم و حالا در بیمارستان خدا را شکر کار زیادی برایم نیست. مجروحین کم شده‌اند و بیشترشان را به شهرهای دیگر منتقل می‌کنند. من با سنیه سامری صحبت کردم. من احساس می‌کنم در رسیدگی به خانواده‌ی شهدا و تبلیغات خیلی مشکل هست و به وجود امثال من نیاز هست. نمی‌دانی چه قدر دوست دارم به خانواده‌ی شهدا خدمت کنم. 🍃احساس می‌کنم این‌طوری خیلی مفیدتر هستم. به شما قول می‌دهم اگر به وجودم احتیاج شد. حتماً به بیمارستان بیایم. اگر با رفتن من به بنیاد شهید موافقت کنید خیلی ممنون‌تان می‌شوم. 🍀خانم جوشی در برابر دلایل حرفی نداشت. سنیه سامری از خوشحالی در آسمان سیر می‌کرد. از اینکه به او نزدیک‌تر می‌شد خدا را شکر می‌کرد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀وقتی سیما ازدواج کرد، سنیه خیلی تنها شد. با آن که سیما در آبادان بود و آن دو همدیگر را می‌دیدند اما سنیه نمی‌خواست در زندگی زناشویی و جدید سیما نقش زیادی داشته باشد. می‌خواست سیما با همسرش باشد. سنیه آرام آرام خود را از زندگی سیما کنار کشید. 🌿از طرف دیگر همین اتفاق برای هم افتاده بود. فاطمه غیر از خواهر، دوست صمیمی بود. آن دو حرف دلشان را به هم می‌زدند و با ازدواج فاطمه، تنها شده بود. این تنهایی باعث شد که سنیه و به هم نزدیک و نزدیک‌تر شوند. و بعد از آن بود که سنیه به پیشنهاد داد به واحد فرهنگی بنیاد شهید بیاید و با آغوشی باز از این دعوت استقبال کرد. و دوستی محکم و صمیمی و سنیه آغاز شد. □ ☘سنیه چند برگه فرم برای آورد، به برگه‌ها نگاهی کرد و پرسید: _این برگه‌ها برای چیه؟ _برای تشکیل پرونده‌ات. باید این‌ها را پر کنی تا از ماه آینده نیروی رسمی بنیاد شهید بشوی و بتوانی از حقوق و مزایا استفاده کنی. 🌱 با ناراحتی برگه‌ها را به سنیه پس داد. _نه سنیه جان، من به خاطر حقوق و مزایا به بنیاد شهید نیامده‌ام. من تا به حال برای فعالیتهایم از هیچ جا حقوق نگرفته‌ام. چه رسد بنیاد شهید که خدمت به خانواده‌ی شهدا را ثواب می‌دانم. _باشه جان. حقوق و مزایا نگیر. اما حداقل باید اسمت تو بنیاد شهید باشد تا برایت کارت صادر شود و بتوانی به راحتی فعالیت و خدمت کنی. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 کمی فکر کرد و گفت: _خب این شد حرفی. اما به شرطی که حقوق نگیرم. _وای تو چقدر ناز و ادا داری . خب حالا اسم شریف و فامیلی محترم و تاریخ تولد و شماره شناسنامه و آدرس و... _ بسه سنیه، بده خودم می‌نویسم. _ شروع به پر کردن فرم‌ها کرد. << فرهانیان. فرزند: لطیف. متولد ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ در آبادان، شماره شناسنامه ۲۲۸۵، صادره از آبادان و این هم آدرس. □ 🍀سنیه به دیدن سیما رفته بود. اما دلش پیش مانده بود. حالا با او در منزل پدری سنیه زندگی می‌کرد. خانواده‌ی سنیه به ماهشهر رفته بودند. سنیه وقتی دو، سه ساعت از دور می‌شد. خیلی زود دلش برای تنگ می‌شد. روز به روز وابسته‌تر می‌شد. 🌿وقتی به خانه رسید دید که در سجاده نشسته و چشمانش از فرط گریه سرخ و متورم و پشت دستانش هم سرخ و ملتهب شده است. ترسید. _چی شده ، اتفاقی افتاده؟! _نترس سنیه، چیزی نیست. _تو را به خدا بگو چرا گریه کرده‌ای، چرا پشت دستانت سرخ شده؟ بغض دوباره ترک برداشت. گریه گریه پشت دستش می‌زد. _می‌دانی سنیه، داشتم فکر می‌کردم که روز حساب وقتی از دستانم بپرسند که چه کار خیری کرده است، چه جوابی دارد؟ دست کدام فرزند شهید را گرفته و به کدام مادر یا همسر شهید خدمت کرده است؟ سنیه من خیلی می‌ترسم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ تو که با تمام وجود داری به خانواده‌ی شهدا خدمت می‌کنی. قبلاً هم به مجروحین می‌رسیدی و در کارهای پشت جبهه فعالیت می‌کرده‌ای.اگر قرار باشد این همه اجر و ثواب تو به حساب نیاید پس وای به حال امثال من! 🍀سنیه سعی می‌کرد مثل در خودسازی و عبادت سخت‌کوشی کند. آن دو در گرمای بالای پنجاه درجه‌ی آبادان روزه می‌گرفتند و لحظه‌ای از خدمت به خانواده و فرزندان شهدا غافل نمی‌شدند. هر روز سوار بر ماشین به روستاهای اطراف رفته و پای درد دل خانواده‌ی شهدا می‌نشستند. حالا اکثر فرزندان شهدا آن دو را می‌شناختند و را بیشتر دوست داشتند. و او را خاله صدا می‌کردند. 🍃پاره‌ای وقتها که برای دیدن خانواده‌ی شهدا به ماهشهر می‌رفت همه‌اش می‌گفت: _الان عباس و لیلا منتظر من هستند.خدا کند سنیه و بچه‌ها به اکبر و قاسم و فاطمه هم سر بزنند. 🍀مرضیه پرسیده بود: _ این کسانی که می‌گویی کی هستند؟ _ فرزند شهدا هستند.دلم برایشان یک ذره شده. □ 🍃آن روز مادر یک شهید به بنیاد شهید آمد.او را خاله زبیده صدا می‌کردند.دخترش می‌خواست ازدواج کند و او پول احتیاج داشت تا برای دخترش جهیزیه بخرد اما طبق مقررات نمی‌شد به او پول داد. وقتی ماجرا را فهمید به سراغ خاله زبیده رفت.خاله زبیده خسته و درمانده وقتی با جواب منفی مسؤولان بنیاد شهید مواجه شده بود عصبانی و ناراضی شده و دادوفریاد می‌کرد. به همه بد و بیراه می‌گفت و شکایت می‌کرد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 با مهربانی او را به اتاقش برد. برایش آب خنک آورد. خاله زبیده دردمندانه گریست. حال دست کمی از او نداشت. نشست و با او صحبت کرد. از مشکلات بنیاد شهید و نبود امکانات و بودجه گفت. خاله زبیده گریه‌اش را خورد. غصه‌دار از جا بلند شد و گفت: 🍂من پسرم را به خاطر خدا داده‌ام. اما فکر می‌کردم لااقل در اینجا به دردم رسیدگی می‌شود. پیر شوی مادر، باز پای حرفهایم نشستی و سنگ صبورم شدی. خاله زبیده رفت. طاقت نیاورد و سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. سنیه به سراغش آمد. 🌱 گریه گریه گفت: _می‌بینی سنیه، وقتی ما که وظیفه‌مان رسیدگی به خانواده‌ی شهداست این طوری سر آن‌ها شیره می‌مالیم و از گردن بازشان می‌کنیم، پس وای ه حال جاهای دیگه. من طاقت ندارم. ببینم سنیه تو می‌توانی به من پول قرض بدهی. 🍀سنیه اشک‌هایش را پاک کرد و خندید: _عجب آدمی هستی . تو که چند ماهه حقوق مرا می‌گیری و باهاش وسایل زندگی میخری و برای فاطمه می‌بری. من پولی برایم نمانده. هم به خنده افتاد. _ناخن خشکی نکن. آخه تو پول به چه دردت می خوره. فاطمه تازه ازدواج کرده و من وظیفه دارم بهش برسم. _خوبه دیگه، از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی، من خودم آدم نیستم، پول احتیاجم نمی‌شود؟ _پول چرک دست است، یاالله پاشو با همدیگه سراغ همکارها برویم. من هر طوری شده باید مشکل خاله زبیده را حل کنم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 به خاطر آن مادر شهید سراغ همکاران و دوستانش رفت و توانست پول مناسبی فراهم کند و به همراه سنیه به دیدن خاله زبیده رفت. خاله زبیده باورش نمی‌شد. را در آغوش گرفت و از ته دل او را دعا کرد. 🌱 صورت او را بوسید و گفت: _ان شاءالله، ان شاءالله. 🍃هنگام بازگشت سنیه با شیطنت پرسید: _ببینم ، حاجتت چیه، نکنه یک همسر خوب می‌خواهی؟ _نه سنیه، از آن بهتر می‌خواهم، شهادت آرزوی من است. 🍀سنیه ایستاد و به توپید: _دیگه این دعا را نکن ! مؤلف: پایان فصل پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب در گوشی بی‌سیم گفت: _امیر، امیر، حبیب، امیر، حبیب! بعد از خش خش کوتاهی صدای امیر آمد: _امیر به گوشم! _امیر جان ما منتظریم. آدرس بده تا پرستوها دانه‌ها را بفرستند! _به گوش باش حبیب! 🍂حبیب به قبضه‌های خمپاره اندازها نگاه کرد. هشت قبضه خمپاره انداز در انتظار ریختن آتش بودند. علی فرهانیان هم آمده بود. او دو قبضه خمپاره انداز کمیته‌ی انقلاب اسلامی آبادان را آورده و در کنار حسین با گلوله‌های آماده منتظر دستور حبیب بودند. بی‌سیم به صدا در آمد. _حبیب، حبیب، امیر! _حبیب به گوشم! _حبیب جان اگر می‌توانی خودت را به لانه برسان. یکی از کفترها پرش چیده شده! ❣دل حبیب هری پایین ریخت. رو کرد به رضا و گفت: _شاداماد پای بی‌سیم باش. دستور آتش که دادم شروع کنید! 🍂حبیب نشست روی موتور. گر چه هنوز بدنش از زخم ترکش‌ها رهایی نیافته و راه رفتن و بالا کشیدن از پله‌های دیدگاه برایش سخت و نفس‌گیر بود؛ اما مجبور بود خودش به دیدگاه برود. هندل زد و بعد کار موتور را گرفت و به سوی دیدگاه روانه شد. جمشید با رنگ و روی پریده پای دودکش نشسته بود و به خود می‌پیچید تا حبیب را دید به سختی از جا بلند شد. حبیب موتور را خاموش کرد و پرسید: _چی شده جمشید؟ _خدا بگم این رضا را چه بکند. فکر کنم راضی نبود من شام عروسی‌اش را بخورم. مسموم شدم. دارم می‌میرم! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب سر تکان داد و گفت: _ تو این وضعیت تو هم وقت گیر آوردی برای مسموم شدن؟ برگرد پیش بچه‌ها. سعی کن گرایی که می‌دهم خوب اجرا کنی. جمشید سوار موتور شد. حبیب در دل یا علی گفت و از پله‌های آهنی دودکش خودش را بالا کشید. به سختی و عرق ریزان بالا رسید. 🌿امیر خندان و سر حال منتظرش بود. _شانس را می‌بینی حبیب؟ _خب بابا. بیا پشت دوربین! هر دو چشم بر دوربین گذاشتند. آسمان در حال روشن شدن بود و رگه‌ی طلایی خورشید بر نخلهای سرسبز می‌درخشید. نسیم خنکی می‌وزید. حبیب با دقت به نخلستان خیره ماند. پرسید: _هنوز که دست به کار نشدند؟ _ نه. کمی خواب مانده‌اند. ان شاءالله که به خواب مرگ رفته‌اند. _غصه نخور. تا یک ساعت دیگر برای همیشه به خواب می‌روند! 🍃ناگهان صدای ته قبضه آمد و بعد دود سفیدی از میان نخلستان بالا آمد. 🍂حبیب فریاد کشید: _زود باش امیر، ثبتش کن. ۱۲۸ ضرب در ۴۴... 🌿امیر سریع نشست و شروع به نوشتن کرد. حبیب داشت می‌شمرد. _هزار و چهار، هزار و پنج، هزار و شش! □ ☘رضا گوشی را فشار داد: _رضا بگوشم! 🍂صدای حبیب آمد: _رضا جان سریع روی این گرا که می‌دهم بروید. ☘رضا تند تند آدرس را نوشت. بعد رو کرد به جمشید و گفت: _ ۱۵۷۰، ۳۳، ۱۱_ بچه‌ها به سرعت خمپاره‌ها را آماده شلیک کردند. _حبیب جان ما منتظر الله اکبر توییم! _الله اکبر! _خمینی رهبر! با اشاره دست رضا، هشت گلوله‌ی خمپاره به سوی دشمن شلیک شد! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب با خوشحالی فریاد کشید: _آفرین. رضا همین‌جا ثبتش کن. به نام شهیده . آتش به اختیار برو یا علی! و حبیب می‌دید که چگونه خمپاره‌ها برای دشمن یک جهنم واقعی درست کرده‌اند. با گلوله‌‌ی چهاردهم بود که ناگهان انفجار عظیمی در نخلستان به وقوع پیوست و یک قارچ آتش به سوی آسمان بلند شد. 🍂حبیب کم مانده بود از خوشحالی گریه کند. □ 🌿حسین یک گلوله برداشت و صدایش لرزید. _این به نیابت برادرم مهدی! و گلوله خمپاره را تو لوله خمپاره انداز رها کرد. 🍀علی گلوله‌ای دیگر را در لوله انداخت. _به نیابت از خواهر سنیه سامری! 🌿حسین گلوله‌ای دیگر برداشت.چشمانش جوشید: و این هم به نیابت از خواهرم ! 🍂صدای شادمان حبیب از بی‌سیم به گوش حسین رسید: _الله اکبر. کارشان تمام شد. الله اکبر! 🌿حسین به سجده افتاد. در سجده شانه‌هایش می‌لرزید. علی و رضا و جمشید و دیگران هم از خوشحالی گریه می‌کردند. مؤلف: پایان فصل پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian