❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۱
☘جواهر از خانه بیرون زد. روستای <<میانکوه>> در اواخر زمستان زودتر از همیشه به پیشواز بهار رفته بود. همهجا سرسبز و شاخهی درختان شکوفه زده بود. جواهر از راه باریکی که میان زمین سرسبز و پر از چمن و بوتههای گل بود گذشت. و به تپههای کوچک سرسبز رسید. میدانست #مریم را کجا پیدا کند. از مدتها پیش که آتش جنگ بالا گرفت و خرمشهر سقوط و آبادان در محاصره افتاد، حاج لطیف توانست با هزار مصیبت خانواده را راضی کند تا آبادان را ترک کنند.
🍀 ننه هادی اول قبول نمیکرد:
_کجا بروم؟ پسرم مهدی اینجاست. من چطور طاقت بیاورم از او دور باشم.
☘ عقیله و فاطمه و #مریم هم هر کدام سر از مخالفت در آورده و قبول نمیکردند، آبادان را ترک کنند.
_مگر خون ما از دیگران رنگینتر است؟
_این همه رزمنده در آبادان و خرمشهر میجنگند. اگه امثال ما نباشند چه کسی برای آنها غذا میپزد و مجروحین را رسیدگی میکنند؟
_آقاجان، علی و حسین در آبادانند. ما هم میمانیم. قول میدهیم مراقب خودمان باشیم.
🌿اما حاج لطیف گفته بود:
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_هفتم_قسمت۱ ☘جواهر از خانه بیرون ز
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۲
_آنها پسرند و میتوانند مراقب خود باشند، گرچه نگران آن دو که کم سن و سالند هم هستم. اما شما دخترها ناموس من هستید من نمیتوانم اجازه بدهم دخترانم در شهر جنگ زدهای که معلوم نیست کی سقوط میکند بمانند با ما میآیید تا انشاءالله اوضاع بهتر بشود آن وقت همگی بر میگردیم آبادان.
_پس چرا سمیره و جواهر و رساله با ما نمیآیند؟
_آنها شوهر دارند. من نمیتوانم دربارهی آنها تصمیم بگیرم. اما شماها هنوز در کفالت من هستید و من قیم شمایم. دیگر حوصلهی جر و بحث ندارم. و سرانجام خانوادهی فرهانیان به نمره یک روستای میانکوه آمده و در خانههای که از بلوکهای سیمانی درست شده و در انتهای روستای سرسبز بود ساکن شدند. از روزی که به آنجا آمدند #مریم همیشه به تپههای سرسبز مجاور روستا میرفت. در فراغ مهدی و آبادان میگریست و درد دلش را در دفترچهاش مینوشت. جواهر چند بار دردنامهی #مریم را که خطاب به مهدی بود، خوانده بود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۳
🌷<<سلام بر برادر شهیدم! مقامت بس بلند و با ارزش است. قلمم توان ندارد که دربارهات بنویسد. مانند همیشه که ساعتها مینشستم و برایت میگفتم و تو گوش میدادی و برای مشکلاتم راه حل میگذاشتی، میخواهم برایت درد دل کنم نمیدانم این نوشته را میخوانی یا نه؟ اما مطمئنم که تو به همهی امور آگاهی و مقامی بالاتر از تو نیست. تو شهید راه خدایی و یک انسان کامل. نشستهام و به راه تو میاندیشم و در مییابم که هیچ قدمی در راه تو و هزاران شهید گلگون کفن بر نداشتهام.
✨مهدی جان! منتظرم که با لباس سپید و صورتی درخشان به سویم بیایی. میدانم که این تصویر رویا نیست تو میآیی. زیرا که قدرت و عظمت خدا به قدری است که میتواند کارهای غیرممکن را ممکن سازد. راستی کتاب <<انقلاب اسلامی>> شهید مطهری را میخوانم. راستی که چه استاد بزرگی بود و با شهادتش من او را شناختم. همانطور که شهادت باعث کامل شدن تو شد.
✨مهدی جان من از تو دورم. قلبم در آبادان است و خودم در اینجا. خیلی دوست دارم بار دیگر هوای پاک شهرم را استشمام کنم و سر مزار پاک تو بیایم و ساعتی با تو خلوت کنم.
✨مهدی جان! قول و قرارمان را که فراموش نکردهای؟ من میدانم که تو به عهد خود وفا میکنی و مرا تنها نمیگذاری. چشم به راهت هستم.>>🌷
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_هفتم_قسمت۳ 🌷<<سلام بر برادر شهیدم
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۴
☘جواهر سرانجام #مریم را پیدا کرد. دید که #مریم در حال گریستن، دارد در دفترچهاش مینویسد. به آرامی کنار #مریم نشست. #مریم به خود آمد. سریع صورت خیسش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند. جواهر با مهربانی سر #مریم را به شانه فشار داد و پرسید:
_آخر خواهر خوبم تو چرا اینقدر بیقراری میکنی؟
🌱بغض #مریم دوباره ترک برداشت.
☘_جواهر، من اینجا مثل پرندهای در قفس شدهام. جای من اینجا نیست من الان باید تو آبادان باشم. آنجا میتوانم مفید باشم. آخر وقتی شهر و خانهمان توسط دشمن دارد بمباران میشود درست است که اینجا باشیم؟ درست است که کسانی دیگر از شهرهای دیگر به کمک آبادان و خرمشهر بیایند و ما با خیال راحت برای اینکه گزندی بهمان نشود در اینجا باشیم. جواهر تو را به روح مهدی قسم میدهم که با آقا جان صحبت کن و راضیاش کن تا بگذارد من به آبادان برگردم. جواهر من اگر اینجا بمانم دق میکنم. خواهش میکنم جواهر. آقا جان به حرفهای تو گوش میدهد. کاری بکن جواهر.
☘جواهر دست #مریم را در دست گرفت و فشار داد.
_باشد #مریم من سعیام را میکنم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_هفتم_قسمت۴ ☘جواهر سرانجام #مریم ر
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۵
🍃آن شب جواهر پشت سر حاج لطیف به حیاط رفت. حاج لطیف متوجه شد که جواهر با او کار دارد.
_چه شده جواهر، اتفاقی برای آقای مطوری افتاده؟
_نه آقا جان. او در آبادان دارد خدمت میکند. میخواستم دربارهی #مریم با شما صحبت کنم.
🌿گره به پیشانی حاج لطیف افتاد. جواهر قبل از آن که پدر صحبتی کند گفت:
_ببین آقا جان، از زمانی که آمدهایم کار #مریم شده گریه کردن. روز به روز لاغر و رنجور میشود. به خدا این بیتابی و گریه کردن #مریم را بیمار میکند و کار دستمان میدهد.
🌿حاج لطیف آه کشید.
_خب میگویی من چکار کنم، اجازه بدهم #مریم تک و تنها در آبادان بماند؟
_نه آقا جان. تک و تنها که نیست. اولاً دوستان #مریم در بیمارستان شرکت نفت فعالیت میکنند و خوابگاه دارند و جایشان خیلی امن است. ثانیاً من با آقای هاشم مطوری صحبت کردهام. #مریم میتواند پیش ما هم بیاید. تازه علی و حسین هم وقتی #مریم در آبادان باشد به او سر میزنند. پس نگرانی در کار نیست. خواهش میکنم اجازه بدهید که #مریم به آبادان برگردد. جای #مریم در اینجا نیست.
🌿حاج لطیف به دیوار سیمانی تکیه داد. به آسمان شبزده خیره ماند.
_تو ضمانت #مریم را میکنی؟
☘ جواهر فهمید که حاج لطیف دارد راضی میشود با خوشحالی گفت: با جان و دل آقا جان. قول میدهم که همیشه از او خبردار باشم تازه آقا یوسف داماد بزرگمان هم تو آبادان است. #مریم آنجا بیکس و کار نیست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۶
🌿_باشه جواهر. به خدا دوست ندارم یک خار به پای هیچ کدام از شماها برود. داغ مهدی برایم بس است. دوست ندارم به هیچ کدامتان چیزی بشود. اما دوست ندارم #مریم جلوی چشمم ذره ذره آب بشود. به #مریم بگو هر کاری دوست دارد بکند.
☘جواهر دست پدر را بوسید و با خوشحالی به اتاق برگشت.
🌱 #مریم اول باور نمیکرد. وقتی جواهر قسم خورد که پدر با رفتن او به آبادان موافق است. از خوشحالی گریهکنان جواهر را به آغوش گرفت و بعد دوید به حیاط. جواهر با چشمانی خیس از پشت پنجره دید که #مریم دست و صورت پدر را میبوسد و پدر هم میگرید و #مریم را در آغوش گرفته است.
□
🌱 #مریم و جواهر به پایگاه هوایی ماهشهر رفتند. آبادان در محاصره بود و تنها راه رفتن به آنجا از راه هوایی و با هلیکوپتر بود. هر آن ممکن بود به سوی هلیکوپترها که علامت سرخ هلال احمر داشتند شلیک شود و مسافرین و مجروحین شهید شوند.
اما #مریم فقط فکر و ذکرش رفتن به آبادان بود و خطر رفتن به آنجا را به جان خریده بود. سرانجام جواهر و #مریم سوار هلیکوپتر شده و به سوی آبادان پرواز کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل هفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۱
🍃فرشته اویسی هم آمد و گفت:
_بهتر نیست با ماشین بنیاد شهید به مزار شهدا برویم؟ هوا خیلی گرم است.
🍀سنیه گفت:
بیایید خودمان برویم ثوابش بیشتره. رانندهمان تو این گرما اگر ما را ببرد و برگرداند کلی اذیت میشود.
_باشد. خودمان برویم.
🍎میوه خریدند و یک ضبط صوت با نوار قرآن برداشتند. فرشته پرسید:
_مادر مرزوق کی فوت کرد؟
🍀سنیه جواب داد:
_وقتی مرزوق مجروح شد من تو بیمارستان شناختمش. آدرس مادرش را داد و ما مادرش را به طرف بندر گناوه راهی کردیم. گفت که تا چهلم پسرش زنده نمیماند و خواهش کرد که لااقل در سالگرد مرزوق سر مزار پسرش برویم. راست گفته بود. هنوز چهلم مرزوق نشده بود که مادرش فوت کرد.
🌱#مریم گفت:
_خب بچهها دارد شب میشود. راه بیوفتیم.
🍃ساعت یک ربع به شش بعد از ظهر سیزده مرداد سال۶۳بود. آن سه از واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان راهی مزار شهدا شدند.
🌿راه طولانی بود و از آسمان انگار آتش میریخت. زمین تفتیده بود و آسفالت خیابانها نرم شده بود. فرشته خسته شد و ناچار شدند سوار ماشین شوند. اما در شهر جنگزده تاکسی خیلی به ندرت پیدا میشود. سرانجام یک سواری آمد. سنیه دست بلند کرد و ماشین را نگه داشت، وقتی سنیه مسیر را گفت، راننده جواب داد:
_من تا چهار راه دانشکده نفت میبرمتان.
به چهار راه دانشکده نفت رسیدند و پیاده شدند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۲
🍀سنیه صدای انفجار خفیفی را از دور شنید. با نگرانی به #مریم و فرشته گفت:
_بچهها میگویم برویم آن طرف خیابان نزدیک دیوار راه برویم. اینجا خطرناکه شاید خمپاره بیاد.
🌱#مریم داشت با فرشته صحبت میکرد که ناگهان صدای سوت وحشتناک خمپاره آمد و تا سنیه خواست #مریم را هل بدهد از شدت موج انفجار به زمین خورد. گوشش سوت میکشید. دود و گرد و غبار فضا را پوشاند. سنیه تا چند لحظه نه میدید و نه میشنید. لحظاتی بعد وقتی از بهت و گیجی صدای انفجار رها شد، جستجو کرد. #مریم را دید که روی زمین به حالت سجده افتاده و دستش را روی قلبش گذاشته است😭.فرشته از موج انفجار چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد. سنیه که گوشهایش سوت میکشید و کیپ شده بود فریاد کشید:
_فرشته چیزیت شده؟
_نه، اما #مریم مجروح شده. وای سنیه من هم مجروح شدهام!
🍀سنیه که حال خود را نمیفهمید فرشته را به طرف جوی خشک آن طرف خیابان برد. بعد برگشت به طرف #مریم. دست #مریم را گرفت. #مریم را کشاند طرف جوی خشک شده. #مریم خمیده و به سختی جلو میرفت. خزید توی جوی و زمین را از شدت درد چنگ میزد.💔😭
🍀سنیه که گیج شده بود گفت:
_همینجا باشید من بروم کمک بیاورم. تکان نخورید ها. ممکنه دوباره خمپاره بزنند.
🍀سنیه دوید، خورد زمین. دید که ردی از خون روی زمین مانده است.تازه متوجه شد که شکم و پاهایش غرقهی خون است.شکمش پاره بود. دستش را روی پارگی شکمش گذاشت و بیتوجه به درد و خونریزی دوید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۳
آن طرف چهار راه یک موتور واژگون شده را دید.چرخهای موتور روشن هنوز میچرخید و مردی آن طرف موتور افتاده و خون زیر سرش جمع شده بود.
🍀سنیه به سوی مقر سپاه که در ششصد متری چهار راه بود دوید. وقتی به آنجا رسید با مشت و لگد به در کوبید.اما کسی در را باز نکرد. ناامید نشد.دوباره به سوی چهار راه دوید کم کم داشت سرش از شدت خونریزی گیج میرفت.تمام سعی و توانش را جمع کرد. یک سرباز مجروح را دید.از پای سرباز خون میرفت. دوید جلو.
_برادر، برادر کمک کن. دوستانم مجروح شدهاند. باید برسانیمشان بیمارستان.
🌿سرباز با دیدن حال و روز سنیه،جا خورد.
اما خودتان هم بدجوری مجروح شدهاید.
_تو را به خدا بیایید کمک کنید.
🍃در همین لحظه یک ماشین از راه رسید.سنیه به طرف ماشین دوید و دستگیرهی در ماشین را گرفت و با التماس به راننده گفت که کمک کند. اما راننده با دیدن سر و بدن خونی سنیه ترسید و گاز داد. سنیه تا چند متر همراه ماشین کشیده شد و روی زمین افتاد.ماشین دور شد.خونریزی سنیه بر اثر خوردن به زمین بیشتر شد. ترکش به کبدش خورده و خون از پارگی شکمش میجوشید. سنیه دستش را روی زخمش فشار داد تا خونریزی کم شود.
🍃یک وانت نظامی از راه رسید. سنیه خودش را جلوی ماشین انداخت.راننده وحشتزده به سنیه و سرباز مجروح گفت:
_زود باشید سوار شوید،اینجا زیر آتش دشمن است.
سنیه گریه کنان گفت:
_نه برادر، دوستانم هم هستند. باید آنها را به بیمارستان برسانیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۴
🌴راننده ماشین را سر و ته کرد و دنده عقب به طرف محلی که فرشته و #مریم افتاده بودند رفت. سنیه با همان حال خراب به فرشته کمک کرد تا سوار ماشین شود. اما زورش نمیرسید #مریم را بیرون بکشد. رو به سرباز مجروح کرد.
_برادر کمک کن.
🍃اما #مریم دست سنیه را فشار داد. سنیه مقنعه #مریم را که عقب رفته بود با دستان خونیاش جلو کشید و مرتب کرد. بعد به زحمت #مریم را از جوی بیرون کشید و او را به سختی بلند کرد و عقب وانت هل داد. خودش هم بالا رفت. سر #مریم را به زانو گرفت. وانت به سرعت حرکت کرد. سنیه نگران #مریم بود. احساس میکرد که #مریم لحظه به لحظه از او دور میشود.
به سرباز گفت:
_برادر ببین نبض #مریم میزند؟
سرباز به دروغ گفت:
_آره میزند. زندهس.
🍀سنیه متوجه شد که زیر قلب #مریم پر از خون شده است. دست #مریم را گرفت و التماس کرد.
_#مریم تو را به خدا طاقت بیار، داریم میرسیم.
🍃اما #مریم لحظه به لحظه از سنیه دور و دورتر میشد.
□
در ساعت شش بعد از ظهر سیزدهم مرداد سال۶۳، سرانجام فاطمه جوشی توانست از میان غلغله جمعیت خود را به ضریح امام رضا (ع) برساند. کفنی را که برای #مریم خریده بود به ضریح مالید و دردمندانه گریست.
_یا امام رضا من نایب الزیارهی #مریم هستم. ای خدا تو را به حق امام رضا(ع) هر خواسته و حاجتی که #مریم دارد برآورده کن!
☘فاطمه جوشی نمیدانست که در همان لحظه #مریم...
مؤلف: #داود_امیریان
پایان بخش دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_هفتم_قسمت۱
✨بهمن ماه سال ۱۳۸۱ بود. ننه محمد مثل هر سال در زینبیهای که در طبقه پایین منزلشان است، مراسم سالگرد شهید مهدی بیداری را برگزار میکرد.
🍃زنها دور هم نشسته و صحبت میکردند. ننه محمد گفت:
_سال ۱۳۶۷ وقتی جنگ تمام شد به آبادان برگشتیم. من و حاج آقا به خانه آمدیم. آن زمان هنوز زینبیه را نساخته بودیم. من طبقه بالا بودم که یکهو صدای فریاد حاج آقا بیداری آمد. هراسان پایین آمدم. دیدم حاج آقا به گوشهای اشاره کرد. دیدم که یک کبوتر🕊 زیبا که دور گردنش خال خال قهوهای و بدنش مثل برف سفید است کنار حوض نشسته است. دُمش بلند و خیلی خوشگل بود. من و حاج آقا مات و مبهوت مانده بودیم. کبوتر سفید🕊 با نگاه از ما اجازه گرفت و بعد از حوض آب خورد. نگاهی به من و حاج آقا کرد و رفت طرف در. دوباره برگشت به ما دو نفر نگاه کرد و بعد پرواز کرد. آمد بالای سرمان چرخید و بعد رفت. یکهو بغض هر دویمان ترکید. همان جا گریه کنان به حاج آقا گفتم: حاج آقا متوجه شدی این پرنده کی بود؟ این کبوتر🕊، روح مهدی بود. من میدانستم که مهدی ما را تنها نمیگذارد. پس از آن بود که من و حاج آقا طبقه پایین خانه را زینبیه کردیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_هفتم_قسمت۲
🌴ننه هادی در حالی که میگریست گفت:
_حرف دل مرا زدی ننه محمد. خدا خیر کند. چند وقت پیش من هم خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که آقای خامنهای آمده و روی نیمکت حیاط خانهمان نشسته است. رفتم جلو و گفتم:
_آقا چرا تو حیاط نشستهاید. تشریف بیارید داخل خانه.
♥️آقای خامنهای با مهربانی لبخند زد و گفت:
_من آمدهام که در نبود همسر و فرزندان و دامادهای شهیدت مراقب شما و دخترتان باشم.
وقتی از خواب پریدم مطمئن شدم که ما تنها نیستیم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل هفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian