• 🔹 میگن اهل ایران بوده؛ بعد از ترک ایران، اسمش رو تغییر داده بود و خودش رو به اسم «سالم» به بقیه معرفی می‌کرد. مردم اون رو به عنوان برده‌ی زنی از طایفه بنی‌اسد می‌شناختن؛ تا این که اميرالمؤمنين اون برده رو خرید و آزاد کرد. 🔸از اون موقع بود که شد شاگرد و مرید اميرالمؤمنين :)💚 🔹یه‌ روز اميرالمؤمنين‌ ازش‌ پرسیدن: اسمت چیه؟ مثل همیشه گفت: سالم. اميرالمؤمنين‌‌ فرمودن: ولی‌‌ من‌ از پیامبر شنیدم‌ پدرت‌ تو سرزمین‌‌ خودتون اسمت‌ رو میثم‌ گذاشته! 🔸سالم، متحیر از علم حضرت به‌ اون‌ راز، حرف‌ ایشون‌ رو تائید کرد. اميرالمؤمنين‌‌ ازش خواستن: از این‌ به بعد با اسم واقعی خودت زندگی کن! میثم هم بی چون و چرا قبول کرد.. 🔹خرمافروش بود و به خاطر شغلش معروف شده بود به میثم تمار. عاشق این بود که هرجا می‌نشینه از فضائل اميرالمؤمنين صحبت کنه. همه می‌دونستن میثم و اميرالمؤمنين، چقدر هم دیگه رو دوست دارن!... 🔸یه روز صبح، اومد پیش اميرالمؤمنين؛ حضرت خیره شدن به چشم‌هاش و فرمودن: به خدا قسم اون روزی رو می‌بینم که به خاطر دوستی با من، دست و زبونت رو می‌بُرن و از یه نخل آویزونت می‌کنن!.. میثم از شنیدن این که قراره به خاطر محبت اميرالمؤمنين به شهادت برسه، نه تنها خم به ابرو نیاورد، بلکه از شدت خوشحالی یه جا بند نمی‌شد و مدام خداروشکر می‌کرد! :)🌱 🔹میثم حتی می‌دونست نخلی که قراره روی اون دارش بزنن، کجاست! هربار که از کنار اون نخل رد می‌شدن، اميرالمؤمنين می‌فرمود: تو و این نخل، باهم ماجراها دارین!.. میثم، بعد از اون خبر، سالها به اون نخل می‌رسید و ازش مراقبت می‌کرد! 🔸وقتی ابن زیاد وارد کوفه شد، پرچمش به همون نخل گیر کرد و پاره شد؛ با خودش گفت: حتما این درخت برای من بد یُمنه! به خاطر همین دستور داد قطعش کنن. 🔹اون لحظه، میثم به پسرش گفت: برو روی فلان‌ تیکه نخل، اسم‌ من‌ و پدرم رو بنویس؛ پسر هم، همین کار رو کرد. 🔸یه مدت گذشت؛ میثم‌ تمار رو گرفتن و آوردن پیش ابن زیاد. اون ملعون، از فن بیان و سخنوری میثم ماتش برده بود! از هویت ایشون که پرسید، بِن حُرَیث بهش گفت: میثم تمار از شیعیان سرسخت علی‌ بن ابی طالبه! و همین شد دلیلی برای صدور حکم‌ اعدامش‌!.. 🔹 همون ایام میثم، مختار ثقفی رو توی زندان دید؛ بهش گفت: ابن زیاد ما رو می‌کشه، اما تو آزاد میشی، انتقامِ‌ خون‌ حسین‌‌ بن‌‌ علی رو می‌گیری‌ و ابن‌ زیاد رو هم می‌فرستی به‌ جهنم! خیلی نگذشت که پیش‌بینی میثم، تمام و کمال محقق شد. 🔹میثم تا لحظه اجرای حکمش، مدام از می‌گفت.. 🔸بعد از اعدام، پسرِ میثم رفت‌ چوبه‌دار رو نگاه کرد، و دید همون تیکه نخله، که میثم خواسته بود اسمش رو روی اون بنویسند.. 🔻هرچند که احتمالا بخشی از این ماجرا رو تو سریال مختارنامه دیدین، اما نوشتم به مناسبت سالروز شهادت یارِ عاشق و وفادار اميرالمؤمنين، جناب 🖤 ________ 💠 اینجاازعلی‌بخوانیدوآل‌علی‌(؏) 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6