•
🔴 جنازه مردی با لباس زنانه در محراب مسجد!
🔸عمر برای نماز صبح به مسجد رفت.
دید جنازه یه نفر بدون سر افتاده تو محراب مسجد!
نزدیک شدن تا جنازه رو جا به جا کنند،
دیدن جنازه مال یه مَرده که لباس زنانه به تن داشته!..
🔹دستور داد اميرالمؤمنين رو برای قضاوت خبر کنن.
🔸اميرالمؤمنين که اومدن و جنازه رو دیدن، فرمودن: جنازه رو دفن کنید؛ چند وقت دیگه همین جا یه نوزاد میذارن. اون موقع خبرم کنید.
🔹عمر گفت: تو از کجا میدونی؟
اميرالمؤمنين فرمودن: پیغمبر به من گفته بودن که همچین اتفاقی میافته.
🔸۹ ماه گذشت و یه روز مردم دیدن یه نوزاد داخل محرابه.
اميرالمؤمنين رو خبر کردن.
ایشون دستور دادن یه دایه برای نوزاد پیدا کنید و ۹ ماه بعد، در عید فطر، دایه رو بیارید پیش من.
🔹۹ ماه دیگه هم گذشت و روز عید دایه رو آوردن پیش اميرالمؤمنين.
حضرت به دایه فرمودن: بچه رو ببر به محل نماز عید و هر زنی که اومد پیشت، بچه رو بوسید و گفت: ای ستمدیده، فرزند زن ستمدیده، و ای فرزند مرد ستمگر؛
اون رو بگیر و بیارش پیش من.
🔸دایه بچه رو برد همونجا و چیزی نگذشت که دید یه زن از پشت سر صداش میکنه.
- خانوم! تو رو به حق رسول الله یه لحظه صبر کن.
🔹دایه توقف کرد. زن بهش رسید، بچه رو ازش گرفت؛ صورتش رو بوسید و گفت: ای مظلوم، فرزند مظلومه، و ای فرزند مرد ظالم. تو چقدر شبیه طفل مُردهی منی!
🔸وقتی زن خواست بچه رو به دایه برگردونه و بره، دایه دستشو گرفت و گفت تا با من نیای پیش علیبنابیطالب نمیذارم بری!
🔹هرچی زن التماسش کرد، دایه بیخیال نشد.
... دستشو گرفت و به زور بردش پیش اميرالمؤمنين.
🔸اميرالمؤمنين خطاب به زن فرمودن:
تو میگی یا من بگم؟
زن گفت: خودم میگم..
🔹من دختر عامر بن سعد خزرجیام. پدرم در یکی از جنگها در رکاب پیغمبر شهید شد. مادرم هم زمان خلافت ابوبکر از دنیا رفت و من تنها موندم.
کارم شده بود این که هرروز بشینم با زنهای همسایه صحبت کنم و وقت بگذرونم.
🔸یه روز که با همسایهها مشغول صحبت بودیم، یه پیرزن اومد پیش ما و یکی یکی اسمهامون رو پرسید، بین سوال و جوابهاش فهمید که من مجردم و پدر و مادرم فوت شدن..
🔹اون پیرزن بهم گفت میخوای من همخونهات بشم تا از این تنهایی در بیای؟ منم که از خدام بود تو خونه یه هم صحبت داشته باشم قبول کردم.
🔸اون پیرزن اومد و همش عبادت میکرد، کم میخورد، کم میخوابید.
یه روز بهم گفت تو دختر خیلی زیبایی هستی من میترسم تو رو تو خونه تنها بذارم. میخوای بگم دخترم هم بیاد پیش ما زندگی کنه تا وقتایی که من نبودم کنارت باشه؟
منم با خوشحالی گفتم آره حتما! چرا که نه؟
🔹پیرزن رفت و با دخترش برگشت.
دیدم دخترش همون دم در ایستاده و نمیاد داخل.
گفتم چرا نمیاد داخل؟ پیرزن گفت: به خاطر زیبایی تو ماتش برده!
🔸خندیدم رفتم پیش دختر، سرشو بوسیدم و روبندش رو برداشتم... یهو دیدم زیر روبند یه مرد مسته!...
و اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد...
🔹اون مرد از شدت مستی بیهوش شد.. گوشه لباسش یه چاقو داشت. اونقدر عصبی و وحشت زده بودم که با چاقوی خودش سرش رو بریدم و آوردم انداختمش تو مسجد.
🔸من از اون مرد باردار شدم. وقتی بچه به دنیا اومد میخواستم اونم بکشم ولی دلم نیومد. برای همین آوردم گذاشتمش اینجا. این ماجرای من بود پسر عموی رسولالله.
🔹عمر گفت: من شهادت میدم که پیغمبر فرمودن: من شهر علمم و علی درِ اون شهره. و همچنین فرمود: علی حرفی جز حق نمیزنه. بگو یاعلی؛ قضاوت با تو.
🔸اميرالمؤمنين فرمود:
مقتول دیهای نداره؛ چون مرتکب گناه بزرگی شده.
این زن هم نباید حد بخوره، چون مجبور به اون گناه شده،
اما اون پیرزن پلید باید به خاطر این جنایت بزرگ سنگسار بشه.
پیرزن دستگیر و حکمش اجرا شد، و نوزاد هم به آغوش به مادرش برگشت.
| قضاوتهای امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام، محمدتقی شوشتری، فصل ۴۹، بخش دوم
#قضاوت_های_اميرالمؤمنين
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔸 یکی از آشناهاش، ده هزار درهم داده بود بهش و وصیت کرده بود:
_ بعد از مرگم، هروقت پسرم به سن قانونی رسید، هرچقدر که خودت دوست داری از این پول بده به پسرم...
🔹اون آشنا از دنیا رفت و گذشت و پسرش به سن قانونی رسید.
🔸مرد رفت پیش اميرالمؤمنين، وصیت رو به ایشون گفت و پرسید:
_ حالا باید چقدر به پسر اون خدابیامرز بدم؟
🔹اميرالمؤمنين علیهالسلام فرمودن:
تو دوست داری چقدر بهش بدی؟
مرد گفت: هزار درهم.
🔸اميرالمؤمنين فرمود:
پس باید ۹ هزار درهم بهش بدی!
چون تو ۹ هزار درهم رو دوست داری
و اون مرد وصیت کرده بود که هرچی خودت دوست داری به پسرش بدی.
#فضائل_امیرالمؤمنین
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔹میگفت:
به محضر امیرالمؤمنین شرفیاب شدم.
دیدم حسابی توی فکرن! همون طور که غرق افکارشون بودن، سر چوبی که تو دستشون بود رو به زمین میزدن.
🔹پرسیدم:
_ یا امیرالمؤمنین چرا اینقدر تو فکرید؟ دیدم دارید چوب رو به این زمین میزنید؛ میخواید اینجا رو برای خودتون داشته باشید؟
🔹امیرالمؤمنین فرمودن:
_ به خدا قسم نه به این زمین، نه به هیچ چیز این دنیا یک روز هم رغبت پیدا نکردم!
داشتم درمورد مولودی فکر میکردم که یازدهمین نسل از فرزندان منه؛
مهدی! کسی که زمین رو پر از عدل میکنه همون طور که تا قبلش از ظلم و سیاهی پر شده!..
مهدی وارد غیبتی میشه که به خاطر اون غیبت، خیلیها که در مسیر حق بودن، منحرف میشن و خیلیها هم که تا قبلش گمراه بودن، هدایت میشن!
🔹پرسیدم:
_ یا امیرالمؤمنین واقعا این اتفاقات میفته؟!!
🔹امیرالمؤمنین فرمودن:
_ قطعا اتفاق میفته...
| مهدی موعود، ص ۳۴۳، ۳۴۴
#روایت_من
#جمعة_الانتظار
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔸آیه اومد «فِي بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ»
یعنی:
(این چراغ پر فروغ) در خانههایی نور افشانی میکنه که خدا خواسته اون خونهها مقام و منزلت پیدا کنند.
🔸یه نفر از پیامبر پرسید:
یا رسول الله منظور از این خونهها، کدوم خونههاست؟!
پیامبر اکرم فرمودند: منظور خونه پیامبر و اهلبیت پیامبره.
🔸ابوبکر از جا پرید، خونه امیرالمؤمنین رو نشون داد و گفت: یعنی خونه علی هم از همین خونههاست؟!
پیامبر فرمودن:
خونهٔ علی (؏) برترین این خونههاست!
| تفسير الميزان، علامه طباطبائي، ص 126
#فضائل_امیرالمؤمنین
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔹گرفتار تب شدیدی شده بود؛
روز جمعه که رسید، احساس کرد حالش یکم بهتره. با خودش گفت: الان بهترین کار اینه که یه آبی به سر و صورتم بزنم و برم نماز جمعه رو پشت سر امیرالمؤمنین بخونم.
🔸رفت، غسل جمعه کرد و برای نماز راه افتاد سمت مسجد.
🔹امیرالمؤمنین که رفتن روی منبر تا خطبهشون رو شروع کنن، تب رُمَیله دوباره شدید شد!
🔸بعد نماز، رمیله رفت پیش امیرالمؤمنین؛
حضرت بهش فرمودن: رمیله امروز دیدم که حالت خوب نبود و به خودت میپیچیدی!
🔹رمیله گفت: بله یا امیرالمؤمنین؛ یه چند روزی حالم خوب نبود، امروز یکم بهتر شده بودم با خودم گفتم بیام نماز جمعه که دوباره اینجا حالم خراب شد...
🔸امیرالمؤمنین فرمودن:
رمیله! هیچ مؤمنی بیمار نمیشه، مگر این که ما هم با بیماری اون بیمار میشیم..
هیچ مؤمنی غمگین نمیشه، مگر این که ما هم از غم اون غمگین میشیم..
هیچ مؤمنی دعا نمیکنه مگر این که ما براش آمین میگیم..
رمیله حتی وقتی شماها دعا نمیکنید هم ما حواسمون بهتون هست و براتون دعا میکنیم!...
🔹رمیله که اشک تو چشمهاش جمع شده بود عرض کرد:
_ الهی فداتون بشم آقاجانم! این فقط مربوط به افرادی میشه که جلوی چشمتون هستن؟ پس بقیه مؤمنین چی؟!
🔸امیرالمؤمنین فرمودن:
_ هیچ مؤمنی چه در شرق، چه در غرب عالم، از چشم ما پنهان نیست! این شامل حال همهٔ مؤمنین میشه...
| بحارالانوار، ج ۲۶، ص ۱۴۰
#روایت_من
#امیرالمؤمنینِ_قلبم🫀
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
دخترم به خاطر شیطنت بچهها گلایه میکرد؛
امام فرمودن:
من حاضرم ثواب تحمل این شیطنتها رو،
با ثواب همه عباداتم عوض کنم!
ایشون عقیده داشتن بچه باید آزاد باشه،
بزرگ که شد،
اون وقت باید براش حد و حدود تعیین کرد.
✍ خانم فریده مصطفوی (دختر حضرت امام)
#امام_خمینی
#روایت_من
💠 @shagerde_ostad
•
🔰 برخورد سخت امیرالمؤمنین با غالیها¹!
🔸جناب قنبر، با تعجب وارد خونه شد و گفت:
یا امیرالمؤمنین ۱۰ نفر بیرون ایستادن و میگن شما خدای اونهایید!!
🔹امیرالمؤمنین دستور دادن که اونها رو بیارن داخل خونه.
قنبر رفت و با اون ده نفر برگشت.
🔸امیرالمؤمنین پرسیدن: حرفتون چیه؟!
اونها گفتن: یاعلی تو پروردگار ما هستی، تو ما رو آفریدی، تو به ما روزی میدی!
🔹امیرالمؤمنین با ناراحتی فرمودن: این چه حرفیه؟! دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزنید!! من هم مثل شما آفریدهٔ خدام!
🔸غالیها از حرفشون کوتاه نیومدن و دوباره امیرالمؤمنین رو خدای خودشون معرفی کردن.
حضرت با عصبانیت فرمودن: خالق و پروردگار من و شما خداست! فورا از این عقیده توبه کنید!
🔹گفتن: ما حاضر نیستیم دست از این عقیدهمون برداریم.
🔸امیرالمؤمنین به قنبر فرمودن: برو چندتا کارگر خبر کن و بگو یه گودال حفر کنن.
کارگرها اومدن و گودال رو کندن.
امیرالمؤمنین دستور دادن داخل گودال هیزم بریزن و آتش بزرگی آماده کنند؛
🔹رو به اون ۱۰ غالی فرمودن: همین حالا از این شرکی که گرفتارش شدید توبه کنید و الا همتون رو میسوزونم!
ولی اونها حاضر به توبه نشدن.
🔸امیرالمؤمنین، چند نفرشون رو داخل آتش انداختن اما باز هم بقیه از عقیدهشون کوتاه نیومدن و حضرت همهشون رو داخل آتش سوزوندن.
🔹اون جا، امیرالمؤمنین فرمودن:
من هر موقع که همچین شرک و انحراف بزرگی رو ببینم، همین طوری آتش روشن میکنم و قنبر رو صدا میزنم!
📚 منابع:
_ شرح نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۴۲۵
_ رجال کشی، ص ۶۱
_ قضاوتهای امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام، فصل ۴۷ غلو، حدیث ۲
.........
🖇۱. در اینجا منظور از غالیها افرادی هستند که درمورد جایگاه امیرالمؤمنین غلوّ و اغراق کرده، ایشون رو خدا میدونن!
#روایت_من
#امیرالمؤمنینِ_قلبم 🫀
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔹چشمشون به یه گروهی افتاد؛
پرسیدن: شما کی هستید؟!
عرض کردن: یا امیرالمؤمنین ما جماعتی، اهل توَکُلیم!
حضرت پرسیدن: توکل شما چطوریه؟!
گفتن: هروقت چیزی پیدا کنیم، میخوریم؛ هروقت هم چیزی پیدا نکنیم، صبر میکنیم.
🔸امیرالمؤمنین فرمودن: سگهای منطقهٔ ما هم همین کار رو میکنن؛ این که اسمش توکل نیست!
پرسیدن: پس روش درستش چیه؟!
🔹حضرت فرمودن: کاری که ما میکنیم اینه که هروقت نداشته باشیم، شکر میکنیم؛ هروقت هم داشته باشیم، به نیازمندها کمک میکنیم. توکل واقعی باید آدم رو به اینجا برسونه!
| دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱: ص ۱۲۴
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔰قصاص ناتمام!
🔸زمان خلافت خلیفه دوم، یه نفر مرتکب قتل شد! خانواده قاتل، برای خونخواهی سراغ عمر رفتن و عمر حکم داد که برادر مقتول، قاتل رو قصاص کنه.
🔹برادر مقتول، برای قصاص اونقدر قاتل رو کتک زد که قاتل بیهوش افتاد! به همین خاطر خیال کرد که دیگه مرده و رهاش کرد..
🔸طایفهٔ قاتل وقتی اومدن جنازهاش رو ببرن دیدن هنوز زنده است و بردن و درمانش کردن.
🔹یه مدت بعد، برادر مقتول دوباره چشمش به قاتل افتاد و گفت تو قاتل برادر منی من باید تو رو بکشم!
قاتل با عصبانیت گفت: تو یه بار من رو قصاص کردی!
🔸دوباره رفتن و شکایتشون رو پیش عمر بردن؛ عمر، به برادر مقتول گفت: برو دوباره قصاصش کن!
قاتل، فریاد میزد که: یعنی چی؟؟! من یه بار قصاص شدم!!! این چه حکمیه؟!!
🔹این بار شکایتشون رو پیش امیرالمؤمنین بردن؛ حضرت به برادر مقتول فرمودن: عجله نکن!
بعد هم رفتن سراغ عمر و فرمودن: حکم تو درمورد اینها درست نبود!
عمر گفت: پس حکم درست چیه؟!
🔸امیرالمؤمنین فرمودن: اول قاتل، باید این مرد رو به خاطر ضرب و شتم قصاص کنه و تمام ضرباتی که ازش خورده رو به خودش بزنه؛
وقتی برادر مقتول بابت ضرباتی که زده بود قصاص شد، بعدش میتونه قاتل رو به خاطر قتل برادرش بکشه.
🔹برادر مقتول، از ترس این که زیر مشت و لگد قاتل جون بده، بیخیال قصاص شد و اون رو بخشید.
📚 منابع:
_ فروع کافی، ج ۷، ص ۳۶۰
_ تهذیب، ج ۱۰، ص ۲۷۸
_ من لایحضره الفقیه، ج ۴، ص ۱۲۸، ح ۱۴
#قضاوت_های_امیرالمؤمنین
#فضائل_امیرالمؤمنین
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
🔹ملا احمد نراقی، یکی از علمای بزرگ اسلام بودن که از قضا ثروت و املاک خیلی زیادی داشتن.
🔸یه روز که رفته بودن حموم، یه درویشی ایشون رو دید و بهشون گفت:
_ حضرت آیتالله! شما این همه برای مردم منبر میرید که علاقه و دلبستگی به دنیا بده، اونوقت خودتون این همه مال و اموال دارید؟! من موندم شما با این همه ثروت چطوری میخواید بمیرید!!
🔹ملا احمد نراقی اونجا سکوت کردن و جواب درویش رو ندادن؛ یکم که گذشت، رو به درویش فرمودن:
_ فلانی! تا حالا کربلا رفتی؟!
دوریش گفت: نه!
ملا احمد نراقی فرمودن:
_ خب بیا همین الان دوتایی باهم راه بیفتیم بریم کربلا.
درویش با خوشحالی قبول کرد و راهی شدن.
🔸یه مسیری رو که رفتن، یهو درویش دو دستی زد تو سرش و رو به ملا احمد گفت: یه لحظه صبر کن من باید برگردم، زود میام!
ملا احمد نراقی پرسیدن: چی شد یهو؟
درویش گفت: کشکولم رو تو حموم جا گذاشتم؛ باید برم بیارمش.
🔹ملا احمد نراقی فرمودن: حالا دیدی؟ فرق من و تو همینه! من به قول تو این همه ثروت دارم، اما یه ثانیه هم فکر نکردم که حالا گاوم چی میشه؟ گوسفندم چی میشه؟ زمینم... ملکم... همه رو به خدا سپردم و اومدم.
اما تو از دار دنیا یه کشکول داری و دل کندن ازش این همه برات سخته!
این یعنی من مالک اموالم هستم، در حالی که کشکول تو، مالک تو شده!
از منظر امیرالمؤمنین، زاهد، به افرادی مثل ملا احمد نراقی میگن؛ نه اون درویش که به جبر یا اختیار، از مال دنیا محروم شده و نمیتونه از همون حداقلی که داره دل بکنه!
| گفتار وعاظ، ج ۲، ص 160
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6
•
⚫️ امتحانی که دانشمند بنیعباس، از امام جوادِ خردسال گرفت!
▪️بعد از شهادت امام رضا عليهالسلام
مأمون، از طوس به بغداد رفت و از امام جواد عليهالسلام که در اون زمان سنشون خیلی کم بود هم خواست باهاش به بغداد برن.
▪️امام جواد که وارد بغداد و کاخ مأمون شدن، مأمون به ایشون پیشنهاد (بخوانید دستور) ازدواج با دخترش ام الفضل رو داد.
▪️امام در برابر این پیشنهاد اجباری سکوت کردن و مأمون هم خیال کرد که ایشون راضیه و بساط عروسی رو آماده کرد.
▪️بزرگان بنیعباس که متوجه این تصمیم مأمون شدن، شدیدا بهش اعتراض کردن!
گفتن: حالا که علی بن موسی از دنیا رفته و حکومت بالاخره به خودمون برگشته، باز میخوای آل علی رو تو حکومت شریک کنی؟! با خودت فکر نکردی که اگه محمد بن علی از دختر تو صاحب پسری بشه، باید حکومت رو به آل علی تقدیم کنی؟!
▪️مأمون گفت: الان شما مشکلتون با محمد بن علی چیه؟!
▪️گفتن: از فرزندان علی بودنش به کنار؛ بابا اون بچهاست! علم درست و حسابی نداره؛ معلوم هم نیست وقتی بزرگ شد چجوری آدمی بشه! به درد وصلت با طایفه ما نمیخوره!
▪️مأمون گفت: شما این خانواده رو نمیشناسید؛ اینا از کوچیک تا بزرگشون اهل علماند! ولی اگه حرف من رو قبول ندارید باشه بیاین امتحانش کنیم.
▪️عباسیان دانشمند معروف اون زمان، به نام یحییبناکثم رو برای یک مناظره با فرزند خردسال امام رضا انتخاب کردن.
▪️امام جواد با همون سن کم، در مقابل یحیی بن اکثم، قرار گرفت و مردم هم جمع شدن تا ببینن نتیجه مناظره چی میشه؟
▪️یحیی به مأمون گفت: اجازه میدید از این پسر سوالی بپرسم؟
مأمون گفت: از خودش اجازه بگیر.
همه زدن زیر خنده!
یحیی که احساس میکرد به خاطر این بچه تحقیر شده، با اکراه خطاب به امام جواد سؤالش رو تکرار کرد؛
حضرت فرمودن: هرچی میخوای بپرس.
▪️یحیی پرسید:
حکم کسی که مُحرِم بوده و در همون حال یه حیوون رو شکار کرده چیه؟!
▪️امام جواد فرمودند:
- این شخص، شکار رو در محدودهی حرم کشته یا خارج از اون؟
- میدونسته شکار کردن در اون حالت حرومه یا نه؟
- عمدا کشته یا اشتباهی بوده؟
- اون فرد آزاد بوده یا برده؟
- بچه بوده یا بزرگسال؟
- اولین بارش بوده یا چندبار این کار رو کرده؟
- شکارش پرنده بوده یا غیر پرنده؟
- از حیوانات کوچک بوده یا بزرگ؟
- باز هم قصد انجام این کار رو داره یا از کارش پشیمونه؟
- در روز شکار کرده یا شب؟
- در احرام حج واجب بوده یا عمره؟
↩️حکمش بستگی به پاسخ این سوالها داره.
▪️یحییبناکثم که برای اولین بار از امام جواد میشنید یه حکم به ظاهر ساده این همه فرع و نکته داره، ماتش برده بود و همه حضار دیدن که به خاطر این شکست رسما به لکنت افتاد!!
▪️مأمون گفت: دیدین حق با من بود؟ خداروشکر که اشتباه نمیکردم.
و بعد از پراکنده شدن مردم، از حضرت خواستن که حکم فرد شکارچی رو تو هرکدوم از اون حالات به بزرگان و علمای بنی عباس یاد بدن...
📚 منابع:
_ بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۷۵_۷۶
_ الارشاد، ص ۳۱۹_۳۲۱
_ احتجاج، ص ۲۴۵
#جواد_الائمه
#امام_جواد
#روایت_من
________
💠 اینجاازعلیبخوانیدوآلعلی(؏) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6