﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_یازدهم
مادر پای تلفن☎️ نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد📞
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت
برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
~~~~~~~~~~
راوی👈حسین
وای از این رقیه شیطون😱
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
🍃توکلت علیالله🍃
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشم
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم
"ز کودکی خادم این تبار محترمم"
بالاخره روز جعمه از راه رسید😍
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید
سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹
مادر، من، زینب، رقیه
فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊
وارد شدیم
حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️
حسناخانم با چادر وارد شد
سرم و انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥
استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم
آروم چای رو برداشتم☕️
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️
صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون
مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن
حاج خانم : بله حتما😊
حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂
-حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه
سخته کارم
اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید
نظرتون چیه⁉️
در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم"
-مبارک باشه❤️😍
باهم از در خارج شدیم
کوتاهترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁
مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰
حسنا: هرچی مامان بابا بگن
حاج آقا: مبارکه انشاءالله😍😍
📝
#ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃═════
صلوات بِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁