eitaa logo
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»  یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:  «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»  امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:  «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» ⭐بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:  «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 🍃موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. ✳معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. ✔به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند. 👌امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. 💟علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد.... ✔حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دهم همه بچه‌ها رفتن منو آقای حسینی مون
؟ ══🍃💚🍃══════ مادر پای تلفن☎️ نشست شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد📞 بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم هورا هورا هورا من برم استراحت کنم حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم ~~~~~~~~~~ راوی👈حسین وای از این رقیه شیطون😱 بدجنس ای خدا نوکترم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم 🍃توکلت علی‌الله🍃 اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشم فوقش از عشق زمینیم میگذرم گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم "ز کودکی خادم این تبار محترمم" بالاخره روز جعمه از راه رسید😍 کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹 مادر، من، زینب، رقیه فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊 زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊 وارد شدیم حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️ حسناخانم با چادر وارد شد سرم و انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥 استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم☕️ یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️ صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم : بله حتما😊 حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂 -حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه سخته کارم اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه⁉️ در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم" -مبارک باشه❤️😍 باهم از در خارج شدیم کوتاه‌ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁 مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰 حسنا: هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان‌شاءالله😍😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃═════ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_دهم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنی
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 💠 حضرت زهرا در ابعاد اجتماعی-سیاسی 🔹حضرت زهرا همونطور که در ابعاد مختلف علمی،عبادی و سایر فضایل انسانی پیشگام بودن توی مسائل سیاسی و اجتماعی هم فعال بودن. اگر چه ایشون بانوی پرده نشین بودن ولی با افرادی که به اهل بیت نزدیک بودند در صورت نیاز هم صحبت میشدند. سلمان،مقداد،ابوذر،جابرابن عبدالله انصاری و تعدادی دیگه از این افراد بودند. 🌱 حضرت زهرا در کنار مزار شهداء تاریخ زندگی ایشون نشون میده که تنها به فکر کسایی که زنده ان نیستن بلکه بعد از مرگشون اونها رو فراموش نمیکرده و بر سر مزارشون میرفتن و از خدا براشون طلب آمرزش میکردند. 🖋در روایت اومده که ایشون در حضورشون بر قبور شهداء،علاوه بر آمرزش خواهی،نیایش و گریستن،براشون نماز هم میخوندند."۱" ▫️ مادر سادات در تدفین خواهر در تاریخ به نقل از شیعه و سنی اومده چون حضرت رقیه دختر حضرت رسولﷺ در اثر ضربات شوهرش "عثمان بن عفّان" مظلومانه از دنیا رفتن حضرت زهرا به همراه زن های دیگه توی مدینه توی تدفین ایشون در بقیع شرکت کردن و اشک عزا ریختن."۲" طبق نوشته های اهل سنت مثل "وفاءالوفاء" در حالی که خلیفه ثانی زن های توی قبرستون رو با تازیانه میزد و از گریه منع میکرد، میگفت:(گریه ی زن از دام های شیطان است😐) پیامبر اون رو نصیحت میکرده و گفتن:(مزاحم بانوان نباش) بعدش چشمان اشکبار دخترشون (فاطمه) رو پاک کردن."۳" ✨این احادیث نشون میده که حضرت زهرا با حفظ حجاب،یک زن اجتماعی بودند. 📌پی نوشتها: 📚 ۱. اصول کافی:ج۴،ص۵۶۱ 📚 ۲. وفاءالوفاء:ج۳،ص۸۹۴ 📚 ۳. شرح نهج‌البلاغه:ج۱۵،ص۳۵و۳۶ 🌀ادامه دارد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️