🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 1⃣0⃣1⃣    🌟 فراق راوی: یکی از دوستان شهید سال ها از پايان جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسید! مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و... اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم! به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. شروع به صحبت کردیم. خاطرات سال ها قبل را مرور می کردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم. دوست من در پایان گفت: « مدتي بعد از شهادت تورجي خدمت آيت الله ميردامادي، استاد محمد بودم. تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت. حضرت آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! » این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهرا (س) گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟ » شهید تورجی بلافاصله گفت: « همین که در آغوش فرزندش، امام زمان (عج) جان دادم برایم کافی است! » دوستم این را گفت و رفت. اما من حالم خیلی دگرگون شد. خیلی گریه کردم. احساس می کردم قافله رفته و من جامانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. کفش هایم را در آوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همینطور از چشمانم سرازیر بود. داد می زدم. محمد را صدا می کردم. گفتم: « بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم