🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 8⃣4⃣1⃣ 🌴 به رفتن چیزی نمانده چند روز مانده بود به عملیات، نم‌نم باران هوا را شسته بود و موزاییک‌های کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود. محمدحسین را دیدم که با دو عصا زیر بغلش به طرف ما می‌آید. گفتم: « محمدحسین چه طوری؟ » گفت: « خوبم! فقط این عصاها مزاحم‌اند. » گفتم: « چاره ای نیست، باید تحملشان کنی! » گفت: « چرا؟! چاره این است که بیندازم‌شان کنار. » هنوز می‌خواستم دلداری اش بدهم که عصاها را به گوشه‌ای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود. مشخص بود خیلی درد می‌کشد چون به سختی راه می‌رفت، اما به قول خودش «حسین، پسر غلام حسین» بود. اگر اراده‌اش بر انجام کاری بود، هرطور شده آن را انجام می‌داد. گفتم: « محمدحسین! می‌خوری زمین و آن وقت مجبور می‌شوی دوباره به عقب برگردی. » سرش را پایین انداخت و گفت: « حسین جان! دیگر به رفتن ما چیزی نمانده، این عصاها را هم دیگر نمی‌خواهم. اگر به اینها وابسته باشم، حالا حالاها ماندگارم. » و دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصا به دست نگرفت. مرتب راه می‌رفت و تمرین می کرد.¹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. حسین ایرانمنش ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم