🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣9⃣2⃣
🌷 خورِ عبدالله
۲۱ اسفند ۱۳۶۴
صبح روز اول حمله، نزدیک خور عبدالله توی سنگر مستقر بودم. تعداد انگشت شماری از بچهها زخمی و شهید شده بودند. مقابل ما عراقیها با تانک و نفربر که با آتش توپخانه حمایت میشدند، سخت مقاومت میکردند. به بیسیمچیام گفتم:
« اشلو رو بگیر. »
- « آقوی دهقان، اشلو پشت خطه.... »
گوشی بیسیم را گرفتم و گفتم:
« عمو، عراقيا بدجوری مقاومت میکنن. این جوری پیش بره باید بکشیم عقب. افراد خسته شدن. نیروی کمکی. »
با تحکم دو کلمه گفت:
« خودم میام. »
با خودم غرولند کردم:
" یعنی چه... نیرو کمکی میخوام، فرمانده که نخواسم خودم اومدم.... "
در یک چشم به هم زدن از راه رسید.
+ « خسته نباشی کاکا رحیم. مشکل چیه؟ »
از صورت تکیده و زردش مشخص بود چند شب را تا صبح بیدار بوده. خمپارهای نزدیکم زمین خورد. خم شدم. صاف شدم و با احتیاط از شیب خاکریز بالا رفتم. تانک و نفربرهای زرهی عراقی را نشان دادم.
« چند برابر ما هسن، آتیش توپخونه اذیت میکنه. »
اشاره کردم به افراد خستهی گروهانم که با کلاش پشت خاکریز مقاومت میکردند.
- « خسته هسن، اوضاع رو میبینی که. »
کنجکاو و با شک، منتظر شدم ببینم چه معجزهای برای این معضل پیدا می کند:
" شنیدم مشکل گشای جنگه.... این گوی و اینم میدون. "
هنوز به او فکر میکردم که مثل برق کفش کتانی را از پا بیرون آورد. برگشت و نگاهی به سمت راست انداخت. بسیجی جوانی با آرپیجی میخواست از خاکریز بالا برود. توی یک حرکت سریع لباس خاکی دو جیب را از سر بیرون کشید و با تن لخت رفت طرف بسیجی. آرپیجی ۷ را با گلوله از او گرفت و نشاند روی شانه.
+ « اینو امانت بده. تونستی به من گلوله برسون. »
نرم و چالاک مثل پلنگ، زیر آتش دشمن از خاکریز بالا رفت. همه افراد گروهانم محو عمل درخشان مرتضی شدند. منتظر بودم از روی خاکریز شلیک کند. اما از خاکریز سرازیر شد پایین و صدایش مثل رعد پیچید توی دل خاکریز:
« یا علی. »
داد زدم:
- « عمو... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم