eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣2⃣3⃣ - « قاسم، خودت کجایی؟ » - « نهر جاسم، خاکریز داره سقوط می‌کنه » - « قاسم، بکش عقب. می‌دونی اگه گیر عراقیا بیفتی؟ » - « تو محاصره افتادیم. نیرو ندارم برای شکستن محاصره. » - « قاسم، چه‌قدر می‌تونی مقاومت کنی؟ » - « شاید ده دقیقه. » - « موضعت رو حفظ کن ببینم چیکار می‌تونیم بکنیم. » بی‌سیم را قطع کردم و تعداد انگشت‌شمار افراد را سازماندهی کردم برای دفاع. از همه طرف به سمت ما تیر می‌آمد. بالای سر حسین تاجیک نشستم. تند تند نفس می‌کشید. چفیه‌ی دور گردنم را باز کردم. خاک و دود سر و صورت او را گرفتم. لبخند کمرنگی زد. « تر و تمیزم می‌کنی برای تشییع؟ » رو برگرداندم و اشک گوشه‌ی چشمم را گرفتم. لبخند زدم و گفتم: « با وجودی که خودم کرمانی‌ام اما همیشه از شهر بم خوشم می‌اومد. » - « از چی اون؟ » - « لهجه‌ی شیرین بم، صدای ایرج بسطامی. » لبخند کمرنگی زد و گفت: « من بمی نیستم حاجی؟ » و بعد " گل‌پونه‌ها " را زیر لب زمزمه کرد: « گل‌پونه‌ها نامهربانی آتشم زد گل‌پونه‌ها، بی‌همزبانی آتشم زد می‌خواهم همچون تا سحرگاهان بخوانم افسرده‌ام، دیوانه‌ام، آزرده جانم » بی‌سیم‌چی صدایم کرد: « حاج اسدی پشت خطه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣3⃣3⃣ تند بی‌سیم را از دست جوان گرفتم. - « به گوشم. » - « قاسم، سمت چپت، مرتضی داره با یه دسته نیرو میاد کمک. » - « اشلو فرمانده‌ی گردان فجر؟ » -« ها کاکو » برگشتم بالای سر حسین تاجیک، با همان تبسم جان داده بود. برگشتم پشت خاکریز و تیراندازی کردم. « الله اکبر... الله اکبر... » هنوز ده دقیقه نگذشته بود که جناح سمت چپ شلوغ و صدای تکبیر بلند شد. برگشتم و به سمت چپ نگاه انداختم. در عرض چند دقیقه، دو تانک عراقی که راه را بسته بودند، گلوله‌ی آتش شدند و سوختند. پشت آن چشمم به یک دسته نیرو افتاد که جوانی باریک اندام و قدمتوسط جلو آن‌ها، آرپی‌جی بر دوش با پای بدون پوتین از درون پرده‌ی دود و خاک بیرون آمد و به سرعت بزرگ شد. هیجان‌زده فریاد زدم: « اشلو... » با آمدن مرتضی و چند نفر دیگر صحنه‌ی جنگ عوض شد. مرتضی و آن چند نفر انگارِ صاعقه زدند به تانک‌ها و جناح چپ را باز کردند. برای لحظه‌ای غبطه خوردم به حاج اسدی با چنین فرمانده گردانی. مرتضی خودش را رساند و با خوشرویی انگشتان دستش را جمع به طرف بالا گرفت و چرخاند و عربی گفت: « ای شی لونک » لحظه‌ای سیر به قاب صورت بشاش و خندانش خیره شدم و لذت بردم. گفتم: « اینی که گفتی یعنی چه؟ » + « رنگ و روت چطوره؟ مخفف اشلو. » نمی‌دانم چرا هرچه به صورت لاغر و ساده‌ی مرتضی‌جاویدی زُل می‌زدم، نبود حسین تاجیک را بیشتر حس می‌کردم. با همان صورت خاکیِ دود زده و دو گوشی که پر بود از خاک و چند قطره خون تیره‌ی خشک شده توی گوش. اشکم سرازیر شد. گفت: « حاجی قاسم، شما برید عقب، خودمون فرمون  بقیه‌ی تانکا رو می‌بریم. » « ممنون از این‌که ما رو نجات دادی. می‌مونم تا پاتک رو دفع کنیم. » با کلام و صورتی که پر بود از تصمیم و تمرکز، گفت: « شرمنده، حاج اسدی گفته باید شما رو بکشم عقب. بقیه می‌مونن برای مقابله با پاتک. » اول جنازه‌ی حسین تاجیک را به عقب منتقل کردم و بعد سوار موتور تریل شدم و با بی‌سیم‌چی از حلقه‌ی محاصره بیرون رفتم. تمام مسیر ناخودآگاه تکرار می‌کردم: « ای شی لونک.... اشلو.... » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣3⃣3⃣ 🌷مرتضی آوینی ۲۲ دی ۱۳۶۵ چند روز بیشتر از عملیات کربلای ۵ نگذشته بار دیگر ف لشکر المهدی آماده‌ی عملیات شده است. برادر " ناظم‌پور " واحد تخریب را آماده می‌کرد. یکی از بچه‌ها که ادای خبرنگارها را در می‌آورد به سراغ کاظم می‌رود که مشغول وضو گرفتن است. کاظم سعی می‌کند بگریزد اما بچه‌ها اجازه نمی‌دهند و بالاخره او را جلو دوربین وا می‌دارند. کاظم صبورانه با لبخندی که حکایت از حجب و حیا دارد، نگاهش را و صدایش را از دوربین دریغ می‌کند و منتظر می‌ماند تا او را رها کنند. بعد از کاظم نوبت مصطفی‌ است. او هم نخست سعی می‌کند تا دوربین را منصرف کند. سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد و این‌گونه سعی می‌کند تا تاثیر دوربین را از نفس خود بزداید. باز هم پیروزی با اوست اگرچه بالاخره دوربین را بپذیرد و چند کلمه درباره‌ی خود سخن بگوید. بچه‌ها می‌گویند: « بگو که طلبه هم هستی. » آشکارا سرخی شرم بر چهره‌اش می‌نشیند، اما باز هم می‌خندد و از کنار این سخن، زیرکانه می‌لغزد و خود را نجات می‌دهد. دوربین به هرکجا که رو می‌کند، بچه‌ها می‌گریزند. اگر کسی هم اقبال می‌کند، می‌خواهد پیام استقامت خویش را ابلاغ کند. آن‌ها می‌دانند که نفس، حجاب آن‌هاست و برای رسیدن به مقام قرب، تنها از خود گذشتن کافی است. اگرچه تنها از خود گذشتن کافی باشد، اما این نه در توان هر تازه رسیده‌ای است. و عجبا، باید باور کرد که در سراسر جهان، تنها این خیل وفادارانند که قدرت از خودگذشتگی دارند. اکبر بی‌سیم‌چی، حاج علی‌اکبر رحمانیان و بعد هم فرمانده یکی از گروهان‌های گردان کمیل ( لشکرالمهدی). دوربین به هرکجا که رو می‌کند بچه‌ها می‌گریزند. آن‌ها سعی می‌کنند که خود را در میان جمع گم کنند. نام و نشان، سنگینی‌هایی است که سالکین طریق خدا از آن دو می‌گریزند و اگر کسی هم از خود سخنی می‌گوید، هیچ رنگ و شائبه‌ای از عُجب در آن دیده نمی‌شود. و بالاخره گمشده‌ی خویش، مرتضی جاویدی را یافتیم، فرمانده گردان فجر. او را که می‌بینی به یاد آن ۴ روز و ۵ شبی می‌افتی که در عملیات والقمر ۲، با ۵۰ نفر از بچه های گردان (فجر) در محاصره‌ی دشمن افتاده بودند و هنگامی که کار به انتها رسیده بود. مرتضی گفته بود: « ما مقاومت می‌کنیم و اجازه نمی‌دهیم که تاریخ تنگه‌ی اُحد تکرار شود. » اجر مقاومت دلیرانه‌ی آنها پیروزی بود. نام و نشان، سنگینی‌هایی است که سالکین طریق خدا از آن دو می‌گریزند و  مرتضی بالاخره هم در برابر سماجت دوربین تسلیم نشد. آخرین بار مرتضی جاویدی را در کنار دریاچه‌ی پرورش ماهی ملاقات کردیم، دو، سه ساعت بیش‌تر نبود که این خط به تسخیر رزمندگان اسلام درآمده بود و برای تثبیت کامل آن هنوز بچه‌ها به شدت با نیروهای زرهی دشمن درگیر بودند. مرتضی که خیال داشت گردان خود را پیش ببرد و راه گریزی هم از نگاه دوربین نیافته بود، به ناچار سعی کرد با همان نگاهی که همواره گویی به فراتر از نهایت‌ها می‌نگریست، در چشم دوربین نگاه کند و با عجله به سؤالات ما پاسخ گوید. بعد هم با شتاب در حالی که یک موشک آرپی‌جی به دست داشت روانه شد. مرتضی را در جبهه با نام اشلو می‌شناختند و اگر درست بیندیشیم، تقدیر آینده جهان نه در کف نام آوران دنیای تیره سیاست، بلکه در کف دلاوران گمنامی چون مرتضی‌جاویدی و " طمراس چگینی " است که فارغ از نام و نشان دست اندر کار تغییر عالم هستند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣3⃣3⃣ 🌷 تک چرخ جان ۶ بهمن ۱۳۶۵ صبح، منطقه شلمچه، تویوتای خاکی رنگ تدارکات را توی خاکریز هلالی شکل پارک کردم. با کمک چند نفر زیر آتش سنگین عراقی‌ها مهمات را خالی کردم و داخل سنگر مهمات جا دادم. سوار که شدم، مرتضی با لقبم صدایم کرد: « تک چرخ جان » به چشم مهربان او چشم دوختم. سر تا پای لباسش را خاک گرفته بود. از زور خاک انگارِ پیرمردها شده بود. سلام کردم و اشاره به سر و روی او، گفتم: « پیرمرد شدی. نمی‌خوای یه حموم بزنی؟ » خندید. سیب سرخ داخل دستش را گاز زد. + « آی گفتی تک چرخ جان. » خمپاره‌ای پشت سنگر زمین خورد. گفتم: « عمو سوار شو تا ناکار نشدیم. » کنارم سوار شد و ماشین را راندم توی جاده خاکی شلمچه. توی گوش سمت چپش خون خشک شده دیدم. پرسیدم: « پرده گوشت دوباره خون اومده، چشات هم عین ی کاسه خون قرمز شده، چند شب نخوابیدی؟  بچه‌های گردان کجا هستن؟ » + « دو، سه تا پاتک رو دفع کردیم. سه شبانه روز تو نهر جاسم، وجب به وجب زیر آتش بودیم. باقی‌مونده گردان رو فرستادم اهواز بازسازی. » - « پس بگو چرا داری میای اهواز. از دشمن چه خبر؟ » + « نفس‌های آخرش رو می‌کشه. اطراف کانال ماهی و نهر جاسم، جنگ تن به تنه. » چشمش را مالید. ماشین را راندم روی جاده آسفالت به طرف خرمشهر. گفت: « تک چرخ جان، شنیدم تو اهواز حموم راه انداختی و بچه ها رو غسل شهادت میدی. » - « فعلا افتخار من همینه که کیسه‌کش رزمنده‌ها باشم. » + « نوبت گردان فجر کیه؟ » - « همین الآن. حموم در بست در اختیار عمو مرتضی. » با وجود خستگی عجیبش تا اهواز پلک روی هم نگذاشت و از بچه‌ها گفت و خندید و سرم را گرم کرد. نفهمیدم کی به اهواز رسیدم. ماشین را اهواز مقابل حمامی که اجاره کرده بودیم، نگه داشتم. گفت: « تک چرخ جان، دوش خصوصی هم داری؟ » -« بله عمو مرتضی، واسه چی میخوای؟ » - « میخوام این بار خودم رو خوب بشورم. » با هم داخل حمام شدیم. گفت: « کیسه منو می‌کشی؟ » دست گذاشتم روی چشمم. - « به روی چشم. » با لذت علاقه شروع کردم به کیسه کشیدن و شستن او. لبخند می‌زد و دعا می‌کرد تا شهید شود. گفتم: « عمو مرتضی من یکی حوصله‌ام سر رفت. » + « از چی قاسم تک چرخ ؟ » - « از این که این همه تو خط می‌جنگی و شهید نمی‌شی؟ » سرش پایین بود. بالا گرفت، تبسم زد و گفت: « ناراحت نباش آقای باقرنژاد، چهل و هشت ساعت دیگه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣3⃣3⃣ 🌷 جنگ تمام ۶ بهمن ۱۳۶۵ دست و دلم به کار نمی‌رفت. آلبوم مرتضی را برداشتم و ورق زدم. به هر کدام از عکس‌های او که نگاه می‌کردم، کوهی از غم روی دلم تلنبار می‌شد. عکسی از جبهه دیدم که با محمود، علی، علی اکبر.... می‌خندید. دقت که کردم در این عکس، فقط مرتضی شهید نشده بود. زیر یکی از عکس‌ها چیزی پنهان بود. دست بردم و کاغذ را بیرون آوردم. تای آن را باز کردم. وصیت‌نامه مرتضی بود. گوشت تنم ریخت. لبم خشک شد، نفس عمیقی کشیدم و تکه‌هایی از آن را خواندم. « ...نمی‌دانم من چه کار کرده‌ام که شهید نمی‌شوم. شاید قلبم سیاه است. خدا رحمت کند حاج محمود ستوده را، وقتی باهم صحبت می‌کردیم، می‌گفتیم اگر جنگ تمام شود و ما زنده باشیم، چه کار کنیم؟ واقعا نمی‌شود زندگی کرد و به صورت خانواده‌های شهدا نگاه کرد. این جاست که ما و جاماندگان از قافله نور باید بگوییم: خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند... » اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. وصیت‌نامه را بستم و دلم را خوش کردم به این که: " همه‌ی رزمنده‌ها موقع اعزام وصیت‌نامه می‌نویسند. " به هر جای خانه خیره می‌شدم، مرتضی را می‌دیدم برادرم از راه رسید و از فکر نجاتم داد. - « چیه خواهر؟ » - « دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه بیا بریم خونه‌ی خاله، شاید از مرتضی خبری داشته باشن. » - « قراره آقای نجفی خبر بیاره برای پدر شوهرت. » - « بریم اون جا برادر. » فاصله‌ی کوتاه بين دو خانه برایم یک عمر طول کشید. آن جا هم کسی حرفی نمی‌زد. گفتم: « میرم فسا و خبر می‌گیرم. » داخل روستا و جاده هیچ ماشینی ما را سوار نمی‌کرده. به هر کس می‌رسیدم سراغ مرتضی را می‌گرفتم. پسردایی از راه رسید. - « کجا خواهرم؟ » - « می‌خوام برم فسا و از بچه‌های سپاه سراغ مرتضی رو بگیرم. » - « هیچ خبری نیس. شما برگرد خونه من خودم برات خبر میارم. » - « نمی‌خوام پسر دایی برو کنار. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣3⃣3⃣ بالاخره سوار مینی‌بوس شدم. به نظرم ماشین، از آدم پیاده هم یواش‌تر می‌رفت. همه چیز کُند شده بود و همه چیز و همه کس سر جنگ با من داشتند. تا به خانه‌ی دایی رسیدیم جان به لب شدم. فضای خانه شلوغ و با قبل متفاوت بود. مادر شهید ناظم‌پور هم توی خانه بود. احوال پرسی کردم و نشستم. مادر شهید سر حرف را باز کرد: « شهادت آخرین درجه‌ی معرفته. وقتی خدا خاطر بنده‌اش رو می خواد اونو به فیض شهادت می‌رسونه، همین پسر من... » زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و نذر کردن برای سلامت مرتضی. صدای تلفن خانه از جا پراندم. - " مرتضی..." خواستم گوشی را بردارم، کسی گوشی را برداشت. چند بار همین اتفاق افتاد. دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم، تلفن آخر را زن دایی برداشت. گوش تیز کردم. - « بله، مادر زینب اینجاس. آمنه خانم. » گفتم: « مرتضاس؟ » دویدم طرف تلفن، نه پرواز کردم. غم و غصه و دلهره‌ها پاک شد. نزدیک تلفن که شدم، غیرمنتظره زن دایی تلفن را زمین گذاشت. ۔ « کسی نبود، یکی از اقوام سلامت رو رسوند... » آشوب و دلشوره و خودخوری. نمی‌دانستم باید چه بکنم. داشتم دیوانه می‌شدم. از پنجره، حیاط را نگاه کردم. هوا ابری بود و از معدود سال‌هایی بود که باران زیاد می‌بارید. با خودم حرف می‌زدم: " میرم فسا خونه دایی، مطمئنم مرتضی زنگ میزنه. این جا انتظار کُش می‌شم. خونه دایی خوبه.... " - « آمنه.. دخترم....حالت خوبه...؟ » زن دایی از عالم هپروت بیرونم آورد. خاطرات خوش قبل در ذهنم تداعی کرد. " داخل خانه دایی هنوز خودم را خشک نکرده بودم... " تلفن زنگ زد. زن دایی گوشی را برداشت. - « آمنه، مرتضی. » گوشی را که گرفتم، زن دایی زمزمه کرد: «  چه جور فهمیده این جایی؟ شما لیلی و مجنونید؟ » خندیدم. - « زن دایی، دل به دل راه داره‌. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣3⃣3⃣ زن دایی که فاصله گرفت، گفتم: - « مرتضی، این بار سفرت طول کشید، نمیای؟ دل ما برات تنگ شده. » + « دل شما؟ » - « خب زینب هم بهونه می‌گیره. » + « فقط زینب؟ » - « شوخی نکن مرتضی، تو رو خدا کی میای؟ می‌خوام ببینیمت. » + « مگه تلویزیون نگاه نمی‌کنی؟ » - « چه ربطی داره پسرخاله؟ » + « چند شب پیش منو نشون داد. » - « کی میای خودت رو ببینیم؟ » + « همین روزا. » حرفش که تمام شد، ساکت شدم. گفت: « دخترخاله، قهر کردی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ » به نحوه گفتن اومدنش فکر می‌کردم. - « مرتضی، این بار که برگردی سه نفر منتظریم؛ از قدمعلی چه خبر؟ » + « مفقودالاثره. » « کاری کن، خاله و بابات بیچاره‌ها... » حرفم را برید. + « چیکار کنم، رفته اون‌ور آب و برنگشته. اون جا هم دست دشمنه. مثل دفعه‌های قبل نیس بتونم برم تن زخمی یا جنازه‌اش را کول کنم و برگردم. تازه مثل اون زیاده. » - « هر جوری صلاح می‌دونی. » + « آمنه. مواظب خودت باش. میشه گوشی رو بدی زینب؟ » گوشی تلفن را کنار صورت زینب گرفتم. مرتضی هر چه فریاد زد: « آهای بابا زینب جواب بده. » زینب جواب نداد. + « زینب، زینب، بابازینب، زینب، بابا به گوشم. » بی فایده بود و فقط زینب متعجب خیره بود به تلفن. گوشی را گرفتم. - « مگه سر کوهی، نمی‌تونه جواب بده. » + « دختر خاله. دلم می‌خواست صداش رو می‌شنیدم. خیلی وقته اونو ندیدم. » - « بله. » + « زینب و اون تو راهی رو خوب تربیت کن! به خاطر خدا صبر داشته باش. » خداحافظی کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣3⃣3⃣ 🌷 عموی فناناپذیر ۸ بهمن ۱۳۶۵ عصر، نهر جاسم کمی آرام شد و دشمن به مواضع خود عقب‌نشینی کرد. مرتضی صدایم کرد: « ذبیح الله. » مثل فتر از جا پریدم و خودم را به او رساندم. توی سنگر دژ، کنار طمراس چگینی ایستاده بود و شعری را زمزمه می‌کرد. « قنوت بسته آسمون به قامت ستاره  رو بوم کعبه ربنا، نفس نفس می‌باره اگه که سبزه فدک، اگه می‌چرخه فلک اگه خدا نسیم شو، سپرده به قاصدک بهونه تمومشون، مهر علی و زهراست » مکث که کرد، گفتم: « در خدمتم. » لبخند زد و خواند: « اول عشق همین‌جاست. » بعد گفت: « من آخر نفهمیدم، فامیل تو فرید بخت یا خوش‌بخت؟ » - « چه فرقی داره عمو، خدا شانس بده. » + « فریدبخت، برو برای بچه‌ها صبحونه پیدا کن. » شوخی مرتضی شارژم کرد. از زور دود و آتش چشم، چشم را نمی‌دید. با احتیاط از سنگر بیرون آمدم و خودم را به سنگر بزرگ نونی شکل عراقی‌ها رساندم و از مش موسی مقداری کمپوت، بیسکویت و عسل گرفتم و برگشتم کنار مرتضی. - « بفرمایید. » + « چرا اول ندادی به بچه‌ها؟ » - « شما نزدیکتر بودین. » با چگینی دو، سه تا بیسکویت و چند تا بسته عسل کوچک برداشت و گفت: « زود صبحونه رو برسون به بچه‌ها، دیشب تا حالا چیزی نخوردن. » آمدم حرکت کنم، نگهم داشت. + « به بچه‌ها بگو آروم ننشینن، مهمات رو آماده کنن، دوباره پاتک میشه؛ از فرصت استفاده کنن و جان.پناه برای خودشون درست کنن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣3⃣3⃣ چشمی گفتم و خودم را به تک‌تک بچه‌ها رساندم. صبحانه می‌دادم و پیغام عمو را می‌رساندم. وقتی برگشتم پیش مرتضی متوجه شدم هنوز فرصت خوردن بیسکویت و عسل را پیدا نکرده. گزارش بچه‌ها را به او دادم. لبخندی زد و روکش عسل کوچک را برداشت و با بیسکویت تعارفم کرد: « خسته نباشی، اینو بخور اول. » - « عمو، خسته و گرسنه هستی، خودت میل کن. » بعدی را باز کرد. + « با هم می خوریم آقا ذبیح الله. » آنی فرصت شد زیر آتش خمپاره بنشینیم و انگشت داخل بسته کوچک عسل بزنیم و با ولع و میل داخل دهان بگذاریم. صبحانه‌ی جنگی و مختصر را که خوردیم، با دوربین، نهر جاسم را که دشمن در آن مستقر بود نگاه کرد. بی‌سیم زد و با کد به قرارگاه اطلاع داد: « دشمن داره آماده پاتک میشه. » بعد رو به من کرد. « رو دست بچه‌ها بگرد و بگو آماده باشن، گزارش زخمی و شهدا رو هم می‌خوام. » بلند شدم و حرکت کردم. چند قدمی از او دور نشده بودم که انفجاری مهیب زمینم کوبید. صدمه ندیده بودم. با خود گفتم: " مرتضی. " هول و دراز کش سر را چرخاندم و به عقب نگاه انداختم، چیزی غیر از دود و خاک از سنگر آنها ندیدم. بی‌اختیار هوار کشیدم: « وای خدا، عمو مرتضی. » بی‌توجه به گلوله‌های خمپاره از جا بلند شدم. گیج و تلوتلو خوران داخل دود، خاک و باروتی شدم که راه تنفسم را می‌سوزاند. خود را به دژ و سنگر مرتضی رساندم. همه جا را پرده‌ای از گرد و خاک پوشانده بود. گرد و خاک که نشست، چگینی و یکی از آرپی‌جی‌زن‌ها را دیدم که غرق در خون شهید شده بودند. دنبال مرتضی گشتم اما انگار دود شده بود و رفته بود به آسمان. توی سر خودم زدم: " کاش مونده بودم و من هم دود شده بودم. " به خودم امیدواری دادم: " عمو از سنگر رفته بیرون... بله... عمو فنا ناپذیره. الآن داره بچه‌ها رو آماده می‌کنه برای دفع پاتک... " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣3⃣3⃣ بار منفی روی سرم خراب شد: " وا مصیبت. عمو شهید شده... جنازه‌ی عمو کجاس؟ بدبخت شدیم... " نه توان بلند شدن داشتم و نه جرات گشتن بیشتر. بی‌اختیار شروع کردم به گریه کردن. حالم بد بود. باید با کسی حرف می‌زدم. از سنگر داخل در بیرون آمدم و خودم را به نظری رساندم. با شک و تردید گفتم: « به نظرم، عمو شهید شد. » نظری زُل زد تو صورت بی‌حالم. فکر می‌کرد با آن قیافه‌ی خاک‌آلود و گریان، موجی شده‌ام. - « موج خوردی؟ اشلو فنا ناپذیره... » باور نکرد. سراغ "زمانی"، فرمانده‌ی نیروهای زرقان رفتم. - « گمونم عمو مرتضی شهید شده. » بِرّ و برّ نگاهم کرد. - « خودت دیدی؟ » - « نه، ها... » - « کجا؟ » انگشت کشیدم طرف دژ. - « توی دژ، همراه چگینی و یکی دیگه از بچه‌ها. » او هم باور نکرد و به قیافه‌ی درهم و داغون من خیره شد. - « بریم جاش رو نشونم بده. » به همراهش راه افتادم. دست خودم نبود و گریه می‌کردم و همین زمانی را متعجب می‌کرد. پایین در ایستادم، زمانی از دژ بالا رفت. با خودم گفتم: " اشتباه کردم... الان عمو باهاش میاد پایین. " چند دقیقه بعد زمانی با صورت پر از اشک پایین آمد. کنار خاکریز نشست و توی خودش چمباتمه زد. - « دیدیش؟ » سر تکان داد. - « اون بالاس. » ذوق زده شدم و انگارِ دیوانه.ها از دژ بالا رفتم. داخل سنگر که شدم، دود و خاک نشسته بود و مرتضی تکیه داده بود به دیواره سنگر. - « عم... » صدا توی گلویم خفه شد. چشمم رفت به پای قطع شده راستش و تن پر از ترکشش، پلکش روی هم بود و به خواب رفته بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣3⃣3⃣ 🌷 پدر خاک ۹ بهمن ۱۳۶۵ خواهر مرتضی و دایی که وارد شدند، بلند شدم و پیش رفتم. « چیزی شده، تو رو خدا. » دایی گفت: « بدیهی شهید شده، بی‌سیم‌چی آقا مرتضی. » چشم که روی هم گذاشتم، زن دایی گفت: « آمنه، حالت خوبه؟ » دایی گفت: « چرا هول می‌کنی؟ میگم رضا شهید شده. » - « فقط اون؟ » - « ها بله! » - « منو ببرین خونه آقای نجفی. » - « اونم خونه نیس؟ » به خانه محمدرضابدیهی زنگ زدم. - «یه وقت از محمدرضا چیزی نگیا. » گوشی را همسر آقای بدیهی برداشت. - « از محمدرضا و مرتضی خبری نداری؟ » - « نه، دو روز پیش آقای یوسف‌پور که از جبهه اومد، گفت حالشون خوبه. » گوشی را گذاشتم، اما نگرانی‌ام کم نشد. به دایی گفتم: « منو ببر بن خونه‌ی يوسف‌پور. » « خودت می‌دونی خونه اونا خیلی دوره. ماشین گیر نمیاد. » به هر صورتی بود، منصرفم کردند. « به شرطی خونه دایی می‌مونم که اسم شهدا رو از سپاه بپرسین و بیاین. » پسر دایی قبول کرد و از خانه خارج شد، زود با برادرم برگشت. - « رفتم اما اسم شهدا رو به من نگفتن. » برادرم را صدا زدم: « تو برو. تو رو خدا... » - « هرچی تو بگی. » او هم رفت و دیگر نیامد. شب نتوانستم جلو گریه‌ام را بگیرم و بی‌خودی گریه می‌کردم. صدای ماشین از داخل کوچه آمد. دختر دایی آمد و به دایی گفت: « بابا، ماشین سپاه اومده با شما کار داره. » دایی دندان روی لبش گذاشت و برای دخترش چید. زیر چشمی من را پایید و سراسیمه داخل کوچه شد. زود برگشت و به دخترش تشر زد: « حواست کجاس دختر، این که ماشین سپاه نبود. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣4⃣3⃣ دختر دایی هرچه قسم و آیه خورد که ماشین سپاه بود و چند نفر پاسدار داخلش بودند، با انکار بیشتر دایی و زن دایی مواجه شد. سرم به شدت درد گرفته بود. زینب را رها کردم به حال خودش. رفت و آمد بیشتر می‌شد. به دختر دایی گفتم: « اگه رضا بدیهی شهید شده، چرا محل رفت و آمد شده خونه دایی؟ » چیزی نگفت. شام آوردند و نخوردم. دایی آمد کنارم. - « بخور دخترم. » - « دایی، من بچه نیستم، خبری شده؟ » زانوهای دایی شروع کرد به لرزیدن. حالا انگشت‌هایش هم می‌لرزید. بغض راه گلویم را بست. بعد از این دست و آن دست کردن، گفت: « دخترم، بلند شو و برو جلیان. » - « می‌خوام بمونم و فردا تو تشييع جنازه‌ی محمدرضا شـرکت کنم. شاید اون جا کسی از مرتضی خبری داشته باشه. دایی، چرا مرتضی زنگ نمی‌زنه؟ » - « نمی دونم، لابد خبر نداره این جایی. » - « نه، اون می‌دونه. » - « ببین دخترم، مرتضی زنگ زده سپاه فسا و با آقای نجفی حرف زده. شنیدم آقای نجفی هم رفته جلیان تا تو رو ببینه. برو جلیان. » دست و پایم را جمع کردم و همراه پسر دایی با ماشینی کرایه‌ای راه افتادم. به جلیان که رسیدم، زینب روی شانه‌ام خواب بود و پسردایی هم با همان ماشین بازگشت. ساعت ده شب وارد حیاط خانه که شدم، برادرم جلو آمد، گفتم: « کجا رفتی تو، مگه قرار نشد برام خبر بیاری؟ » سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. از اتاق بزرگ پنج‌دری خاله، صدای گریه می‌آمد. ⬅️ پایان ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم