🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 5⃣1⃣4⃣ زیر بغل آقا را گرفتیم و سرپا نگهش داشتیم. فقط پشت سرهم می گفت : " کمرم شکست، زمین گیر شدم. " هیچ چیز برای گفتن نداشتیم، فقط می توانستیم بر این مصیبت سنگین اشک بریزیم. پشت سرش به نماز ایستادیم . کریم از آقا طلب بخشش می کرد. - آقا من کوتاهی کردم. جنگ که شروع شد معصومه تهران بود. التماس کرد، گریه کرد که همگی باید جلوی دشمن بایستیم و دفاع کنیم. مثل گنجشک از دستم پرید. چطور راضی شدم نفهمیدم. رحیم با بغضی که تمامی نداشت ادامه داد: " دلش می خواست بیاد آبادان ، نگران بچه های یتیم خونه بود. من باید عرضه می داشتم و سرش رو تو همون ستاد پشتیبانی گرم می کردم و نمی انداختمش توی آتیش. " سلمان گفت: " مقصر اصلی من بودم، تا اهواز با پای خودش آمده بود اما من رفتم اهواز و با خودم آوردمش اینجا، هر کدام از ما یه جور درگیر جنگ و دفاع بودیم و نفهمیدیم چطور توی این مصیبت افتادیم. " اما آقا گفت: " نه آقا! هیچ کس تقصیر نداره. اگه به این باشه روزی که خونه خمپاره خورد، دستش تو دست خودم بود و توی این کوچه ها با هم می دویدیم اما دست تقدیر و سرنوشت، دست معصومه رو از دست ما جدا کرد، فقط دعا کنید اگه دستش از دست ما جدا شده، دست خدا همراهش باشه. " گم شدن تو حادثه ای عجیب بود، نمی دانستیم از جنس مرگ و نیستی است یا از جنس هستی و آدم ربایی و اصلا ربطی به جنگ داره یا نه، این حادثه ما را نسبت به صدای آژیر حمله هوایی و سوت پی در پی خمپاره ها بی تفاوت کرده بود . ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم