🦋🥀 از همه بدتر از راه لوله کشی فاضلاب به راحتی وارد خانه می شدند. کف پوش ها را پاره می کردند و بیرون می آمدند و برای خودشان این طرف و آن طرف می رفتند. ما هر وقت از اتاق بیرون می آمدیم موش ها را می دیدیم 👁 که به هر طرف فرار می کنند. من به شدت از موش ها وحشت😰 داشتم. آن ها آن قدر بزرگ شده بودند که حتی گربه ها🐹 هم از آن ها می ترسیدند. یک بار گربه ایی داخل حیاط شد. موش ها چنان به طرفش هجوم آوردند که گربه با جیغ وفریاد خودش را از دیواربالا کشید و فرارکرد. آن ها تمام موادغذایی🥖 خشکی ر اکه از قبل درخانه وجود داشت را خورده بودند. حتی پیاز🧅 و سیب زمینی🥔 را جویده بودند، آثار نیم خورده شان را در راه پله ها دیده می شد. هر وقت در اتاقم را باز می کردم، ده، دوازده تا موش بزرگ🐭 از وسط هال خیز بر می داشتند تا در گوشه ایی پنهان شوند. با دیدن آن ها بی اختیار جیغ می زدم😤 و در اتاق را دوباره می بستم. توی اتاق هم صدای جویدن گونی ها از پشت پنجره می آمد. از فکر🤔اینکه موش ها چارچوب پنجره را بجوند و داخل اتاق مان شوند، وحشت داشتم. خیلی سعی کردیم آن ها را از بین ببریم ولی موفق نشدیم. هیچ دارویی نداشتیم که استفاده کنیم.🍃 حبیب و آقای اقبال پور هر وقت می آمدند تلاش می کردند موش ها را بکشند. ورودی های راه آب را هم بسته بودند ولی موش ها همه چیز را می جویدند. خوشبختانه برخلاف من خانم های همسایه مخصوصا خانم اقبال پور چندان از موش ها نمی ترسیدند. یک روز نزدیکی های ظهر🌄 حبیب آمد. دررا که باز کردم دیدم سرتا پایش خونی است. خیلی ترسیدم😨گفت: من هیچ طوریم نیست. یکی از بچه ها ترکش خورده بود رساندمش بیمارستان🏥 موج انفجار خودش را هم گرفته بود. مجروح ایاد برام زاده بود که ترکش خمپاره🧨باعث نابینایی اش شد. حبیب چندبن بار با همین سرو وضع به خانه آمد. هربار عزیزی دربغلش به شهادت🥀 رسیده بود یا مجروح غرق به خونی را به بیمارستان رسانده بود. با اینکه از بودن با همسرانمان حتی برای ساعاتی کوتاه شکرگذار🙏بودیم ولی زندگی در آن شرایط چندان راحت هم نبود.😔 منافقین و ستون پنجم مزاحمت هایی برای خانواده ها ایجاد می کردند. به همین جهت علامت و رمزی گذاشته بودیم. تا در رفت و آمدها، مردها بدانند چطور زنگ بزنند🛎 و ما در را باز کنیم. آقای اقبال پور سه زنگ، آقای موسوی دو ضربه به در می زدند و حبیب هم یک بوق ماشین و یک تک زنگ میزد.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌱______🥀 @shahid_aviiny