eitaa logo
شهید مرتضی آوینی🌹
198 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
🔆اطلاعات و آگاهی خود را بالا ببرید🔆 با مطالب سیاسی،اجتماعی،فرهنگی در خدمت شما عزیزان هستیم🌺🙏 کپی حلال فقط با ذکر صلوات 💚 🙏ارتباط با ادمین و مدیر کانال 🆔️ @Ya_Masome
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🥀 جا خوردم. نگاهی به دا کردم وبا خودم گفتم : خدایا این بارچطور دوام بیاورم. دا راچه کنم. من چه جوری این خبر را به او بدهم.😒 آن زمان محسن همراه حبیب توی خط بود. احتمال می دادم یکی از آن دو باشد. نماز راکه خواندم متوسل شدم به قرآن، آیه الکرسی آمد. شروع کردم به قرآن خواندن. باخدا رازو نیازکردم🙏 ازاو خواستم به من صبری بدهد که بتوانم طاقت بیاورم و مساله را به دا بگویم. خواهرهای سپاه می آمدند ومرا دلداری می دادند. خصوصا سیمابندری زاده خیلی همدردی می کرد. سعی کردم خونسردباشم.😔 سفره شام را که انداختند، پیش دا نشستم و شروع به خوردن شام کردیم. بچه ها نگاهشان به من بود ولی من اصلا حواسم به اطراف نبود. درحال و هوای خودم بودم. برای دا لقمه می گرفتم. دقیقه ایی یک باردستم را دورگردنش می انداختم واز ذوق😚دیدنش اورا می بوسیدم. ولی در دلم آشوبی بپابود که خدایا من چه کار کنم. آن شب خبری نشد و گذشت. فردا معلوم شد کسی که شهید🥀شده نام فامیلش حسینی بوده ولی نسبتی باما نداشته است. وقتی این مساله منتفی شد، سیما بندری زاده گفت: من تمام رفتار تو رو زیرنظر گرفته بودم. عجب مقاومتی داری! عجب صبورانه طاقت آوردی! گفتم: تو نمی دانی دردل ❤️من چه آشوبی بود. به حضرت زینب متوسل شده بودم.🥀 بعدازظهر روز بعد قراربود خانواده های شهدا راجایی ببرند، من وچند نفرازخواهرها نرفتیم. بعداز نمازمغرب و عشا که در زدند و مرا دم درخواستند. رفتم پایین، حبیب بود.🧔 سرتا پا خون بود.پرسیدم: زخمی شدی؟ گفت: نه من زخمی نشدم. یکی ازبچه ها زخمی شده بود. گفتم همه جات خونی یه. گفت: بغلش کرده بودم نرسیده به بیمارستان🏥تموم کرد😞 الان اومدم بگم محسن پیش منه. نگران نباشید. دیشب خیلی درگیری سنگین شده بود. منطقه را حسابی کوبیدند. دوتا ازبچه ها شهیدشدند ویه تعداد دیگه هم مجروح اند. بعداز مراسم سپاه دا چندروزی را به خانه مادر احمد آمد. مادر شدنم را حبیب به دا خبرداده بود. دا خیلی خوشحال شد🙂و چندین بارمرا بوسیدو گفت: اینجا ماندنت زیرخمپاره ها🧨درست نیست. گفتم: ‌من عادت دارم، اینجا راهم دوست دارم. نمی تونم از اینجا دل بکنم. از او اصرار که ماندنت با این شرایط درست نیست و از من انکار که من از آبادان نمی روم... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 درآن چندروز که مادرم بود از فرصت استفاده کردم. چند نوبت حمام رفتم. دا پشت در حمام نشست و مواظب رفت و آمد موش ها بود به حمام نیایند.🐹 دا یک هفته ایی پیش ما ماند و رفت. موقع خداحافظی انگار تکه ایی از وجودم کنده می شد و با او می رفت. خیلی دلتنگش بودم. دا محسن را هم با خود برد.🍃 با اینکه امکانات خیلی کم بود، آب نبود، اکثراوقات برق می رفت و وسیله ارتباطی خیلی کم پیدا می شد، ولی مردم باهمه این سختی ها زندگی عادی شان را می کردند. حتی در برنامه های دوازده و بیست ودوبهمن زیر آتش🌋توپ و گلوله راهپیمایی می کردند و درمقابل کمبودها مقاوم بودند. درآن موقعیت های خطرناک که همه باید به فکر نجات جان شان باشند، کم نبودند کسانی که از جان و مال شان برای دیگران دریغ نداشتند.😔 اوایل زندگی مشترک خود حبیب گاهگاهی که مرخصی می آمد، ما یحتاج خانه 🏠 را می خرید و می آورد. ولی همه چیز درمنطقه نبود. یک بار من عجیب هوس خوردن خیار🥒 به سرم زده بود. تصادفی با حبیب به بازار امیری رفته بودیم که بوی خیار به مشامم خورد. از حبیب خواستم خیار بخرد.😋 گفت: کوخیار از کجامی دونی تو بازار خیار است؟🤔 گفتم: عجیب بویش پیچیده. توی بازار چرخی زدیم تا فهمیدیم خیار کجاست. فروشنده جعبه های خیار را زیر جعبه های دیگر پنهان کرده بود. حبیب که پرسید خیار دارید؟ فروشنده درحالی که یک کیسه خیار دستش بود طوری که دروغ نگفته باشد، گفت: داشتیم تموم شد. این آخرش بود.😏 حبیب گفت: حالا نمی شه دوتا از این خیارها را به ما بدهید؟ فروشنده گفت: این رو برای کسی کشیدم. سفارش داده بود برایش کنار بگذارم. بعد جعبه خیار را بیرون آورد و دوکیلو برای ما کشیدو درهمان حال گفت: باور کنید چه قدر سفارش دادند براشون نگه دارم، گفتم تموم شده. چون نمی تونم شرمنده مردم باشم. جعبه را زیر گذاشتم. وقتی خیار را خریدیم مهلت ندادم به خانه🏠برسیم. از همانجا شروع کردم به خوردن. تابه خانه برسیم یک کیلو ازآن ها را خورده بودم.☺️ عملیات فتح المبین شروع شده بود. با حبیب داشتیم از تهران بر می گشتیم آبادان.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 اتوبوس🚌 نزدیکی های اندیمشک رسیده بود. راننده می خواست برای نماز صبح نگه دارد. یک لحظه دیدم حبیب توی خواب می گوید: ممد، ممد... بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممدکیه🤔 ما توی اتوبوسیم. حبیب به خودش آمدو گفت: خواب بچه هارا می دیدم. خواب دیدم با محمدجهان آرا و اکثربچه هایی که شهید🥀شده اند توی یک اتاق نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم😅. من بچه هارا اذیت می کردم. محمدجهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من اومدم بچه هارا با خودم ببرم اگراذیت کنی تورو با خودم نمی برم. بعد من به ساندویچ ها🌯و شربت هایی 🧋که روی میزش بود اشاره کردم و گفتم: یه شربت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر. من ساندویچ را گرفتم و همچنان سربه سر دیگران گذاشتم تا اینکه من و فرهاد ملایی را بیرون انداختند وبقیه توی اتاق ماندند.👌 خندیدم. 😂 وبه حبیب گفتم: بایدشربت را می گرفتی، آن شربت🧋شربت شهادت🥀بود. آبادان که رسیدیم چون نزدیک عملیات بود. به حبیب گفته بودند منطقه امن نیست بهتربود خانواده ات را نمی آوردی به این خاطر من بیشتر، از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد و گفت: کسی پشت تلفن☎️ با شما کار دارد. رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس گرفته می دانستم موقع عملیات همه ارتباط ها قطع می شود. پرسیدم: کجایی؟ گفت: تهرانم. گفتم: چه جوری اومدی؟😳 گفت: من نیومدم. آوردنم. یکه خوردم پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: یعنی افقی برگشتم. ساندویچ ممد کار خودش را کرد. حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند اورا به بیمارستان🏥 دادگستری ببرند، فکر🤔کرده بود این بیمارستان از خانه🏠ما دور است..... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌹 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 بنابراین خواسته بود او رابه بیمارستان دیگری منتقل کنند. حبیب از بیمارستان مولوی تماس گرفت. بادایی حسینی و دا🧕رفتیم بیمارستان.👌 حبیب با هفت، هشت مجروح دیگر دراتاق بزرگی بستری بودند. وقتی ما رسیدیم آن ها درحال نماز بودند. ایستادیم تا نمازشان تمام شد. حبیب ظاهرا حالش خوب بود. سمت راست بدنش از کمر،مخصوصا پایش🦵پراز ترکش بود. به حبیب گفتم: این بیمارستان خیلی راهش دور وبد مسیره. گفت: اینجا که خوبه می خواستند مراببرند بیمارستان دادگستری، اونجا که خیلی دورتر بود، نذاشتم.😉 گفتم: چی کارکردی، اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بود! حبیب اصرار داشت ازبیمارستان مرخص شود. با دکترش👨‍⚕صحبت کردیم. گفت: نمی شود. احتمال عفونت زخم هایش زیاد است. ترکش هایی هم که خورده به عصب نزدیک است او باید در بیمارستان بماند. فردای آن روز که به بیمارستان رفتیم، حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند. دکتر هم گفت باید بماند، ترکش ها بایدجراحی شوند، ممکن است ترکش ها همراه جریان خون حرکت کنندو بالا بروند.😔 بالاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم. توی خانه🏠کار رسیدگی به زخم ها و پانسمانش را خودم انجام می دادم. موقع شستشو و پانسمان حبیب گفت: تا ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آن ها را با پنس بیرون بکش.🌱 گفتم: نمی تونم. من فقط آمپول💉زدن و بخیه بلد بودم. سابقه جراحی نداشتم. اگر ترکشی هم از زخم درآورده بودم، ترکشی روی سطح گوشت و پوست بود و این کاررا هم زیرنظر پزشک یا کادر تخصص انجام داده بودم. ولی باز حبیب اصرارداشت با پنس ترکش هارا بیرون بکشم. ترکش های سطحی کاری نداشت. ولی بیرون کشیدن آن هایی که درعمق پوست بودند، برایم زجر آوربود. 😒 نمی دانم چون تا چندماه دیگر مادر می شدم و روحیه ام آن قدرحساس شده بود یا اینکه حبیب، حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت. پنس را توی زخم فرد می کردم، بدنم می لرزید، یک ریز گریه می کردم 😭و ترکش ها را بیرون می کشیدم. بعد محل زخم را بخیه و پانسمان می کردم.🤕 حبیب دو هفته ایی درخانه ما بستری بود و بعد به منطقه برگشت. عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از سر گرفتیم. مدتی بعد..‌‌. 📚برگرفته از کتاب دا .... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند و خانم هایشان را هم بردند. بارفتن آن هامن خیلی تنها شدم.😔 ازآنجا که حبیب بیشتر مواقع درخطوط درگیری بود و من تنها ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبویی صحبت کرد تا من پیش خانم او و به خانه 🏠آنها بروم. به این صورت چند وقتی را در خانه آنها به سربردم. هفته ایی یک بار که حبیب از خط می آمد به خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم.😉 دراین رفت وآمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده بود، دید چشمانش👁 کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟ گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب می رونم. درهمین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مراقب باش داریم می ریم توجدول.😱 گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم. حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یکهو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده!😳 یک باروقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم توپ ۲۳۰💣و یا خمپاره ۱۲۰ درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است. همه چیز به هم ریخته بود و خاک وخل همه جارا برداشته بود. 😔دیگر نمی شد درآنجا زندگی کرد. باید از آنجا می رفتیم. خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم. در محله بریم آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت. دراین محوطه منازل کارمندان رادیو📻وتلویزیون📺 آبادان قرار داشت. هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل بود، دراینجا وجود داشت. یکی ازخانه ها که از بقیه بزرگ تر بود، به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است. تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار می گرفت. از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده می شد. خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند یک طرف خانه تراس بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان🪴گذاشته، داخل تراس میز و صندلی🪑چیده بودند. محوطه دورو برخانه ها سرسبز بود یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای بچه ها داشت. حریم خانه ها راشمشادها از هم جدا می کردند. راه های باریک.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 آسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعف می شد و دربین محوطه چمن وشمشادها🌱 به خانه ها می رسید. روی هم رفته منازل رادیو📻و تلویزیون📺 به سبک انگلیسی ساخته شده بود. داخل ساختمان درطبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی🚽 قرار داشت. پذیرایی رو به تراس باز می شد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت. بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به دنبالش یک راهرو و پل مانند این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام و سرویس بهداشتی متصل می کرد.🍃 باشروع جنگ این خانه ها متروک شده بودند. صاحب خانه ها وسایل شان رابا خود برده بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه🏠به جامانده بود. قرارشد وسایل زندگی مان رابه اینجا بیاوریم. وقتی مابه آنجا رفتیم وسایل خانه خیلی کثیف بود. ابن خانه موش نبود ولی مارمولک های 🦎زیادی داشت. احتمالا موش ها اینجا چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودند. اول که من مارمولک ها رادیدم👁 باوحشت😨 روی میز وسط هال پریدم تا حبیب آن ها را بکشد. حبیب دنبال مارمولک ها کردو هفت هشت تایی ازآن ها را ازبین برد.🙈 بازحمت فراوان خانه را تمیزکردیم. دورتادور خانه پنجره بود. از شدت صداها و موج انفجارها🧨همه شیشه ها خردشده بودند. حبیب به جای شیشه پلاستیک های ضخیم و سیاه رنگی آورد تا برای استتار و درامان ماندن ازباد و بوران به پشت پنجره ها🪟نصب کند. در ورودی اصلی که به داخل بالکن راه داشت. باخمپاره ایی به کلی از جاکنده شده بود.چارچوب دررا بامشما و پتو میخ زد و آنجارا بست. قرارشد از در سمت آشپزخانه رفت و آمد کنیم. هرچند وقت یک باربا اصابت گلوله☄ خمپاره ایی برق ها قطع می شد. می آمدند درست می کردند و دوباره خمپاره ایی دیگرو.. آب باریکه ایی هم از شیر بیرون ساختمان می آمد. هر وقت می خواستیم چند تکه ظرف بشوریم به خاطر کمی فشار آب یک ساعت طول می کشید. چون اگر کس دیگری ازخانه مجاور آب را باز🚰می کرد.از این طرف قطع می شد. بعداز چندوقت همان آب باریکه هم قطع می شد می گفتند منبع اصلی آب را قطع کرده اند. ازطرف سپاه برای هرخانه ایی یک منبع آب می آوردند. هرچند روز یک بار تانکردار 🚛 می آمد و منبع ها راپر می کرد. چون منبع را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند، آب داخل لوله های ساختمان هم جریان پیداکرد. اما چون چاه آشپزخانه ما گرفته بود و وسیله ایی برای باز کردنش نداشتیم، آب مرتب بالا می زد. وقتی هم آب می ماند بوی متعفنی خانه را می گرفت.🤥 اجاق گاز خانه خراب بود. یخچال هم نداشتیم. در آن وضعیت دو،سه ماه دیگر من مادر می شدم،🤩 درحالی که از ساعت هشت.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 هشت صبح به بعدآفتاب سوزان🌅می شد و حتی دمای هوا تا ۵۸-۵۹ درجه بالا می رفت. من ناچار بیرون ساختمان در قسمت خاکی باغچه روی آتش🔥هیزم پخت وپز می کردم. حبیب می گفت: نیازی نیست تو کارکنی و این قدر به خودت فشار بیاوری. به حبیب می گفتم: من آمدم اینجا هیچ کاری ازم بر نمی آید. لااقل به شما که رزمنده هستی من رسیدگی کنم. ولی حبیب همان هفته ایی یک بار هم که می آمد نمی گذاشت من لباس هایش را بشویم. حتی لباس های 👚مرا هم او می شست. درعوض من سعی می کردم وقتی او نیست هرچندبرایم سخت بود به کارهای خانه🏠رسیدگی کنم. اماگاهی درد ستوان فقراتم چندان فشار می آورد که اصلا راه بروم، انگار سوزنی درنخاع ام فرو می بردند. بعضی اوقات کارم به جایی می رسید که چهار دست وپا راه می رفتم و جارو می کشیدم.😔 خانه ما آخر محوطه بود. منافقین هم مرتب درحال رفت و آمد بودند و شب هامی آمدند درها را می زدند تا ببینند در کدام خانه مرد👨‍💼هست و در کدام نیست. چون در منازل رادیو و تلویزیون خانواده های سپاهی امکان داشتند، منافقین حساسیت بیشتری به اینجا نشان می دادند. من بعضی از خانم های ساکن دراین منازل رامی شناختم، یا از قبل باهم دوست بودیم یا به واسطه همسران مان که همکاربودند، آشنا شده بودیم وگهگاهی بهم سر می زدیم. به مرور با بقیه هم دوست شدم.🍃 درمیان این دوستی ها ازهمه جالب ترآشنایی من با بتول کازرونی بود. یک روز طاهره بندری زاده دنبالم آمد وگفت: بیا برویم خانه بتول. گفتم: بتول کیه؟ گفت: زن صالح موسوی. گفتم: اسمش را شنیدم ولی ندیدمش. چادرم را سرکردم و رفتیم. خانه🏠بتول تقریبا وسط محوطه، کنارخانه بندری بود. تا آنجا که به خاطر دارم اردیبهشت ماه بود و مراحل مقدماتی عملیات بیت المقدس جریان داشت. همین طورکه داشتیم می رفتیم باران خمپاره🧨بود که می آمدو ترکش ها را به اطراف می ریخت. من و طاهره نگاه می کردیم و ترکش ها را به هم نشان می دادیم. یک دفعه دیدیم جواد کازرونی پشت پنحره خانه بتول ایستاده و در حالی که حرص می خورد به ما اشاره می کرد که کناری بروید، چرا بیرون مانده اید.😞 ما به حرف ها و اشاره های او اهمیت نمی دادیم. طاهره گفت: ولش کن بذار هرچی... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 هرچی میخواد بگه. وقتی درخانه بتول را زدیم که داخل برویم، جواد باعصبانیت😠گفت: شماها مگه از جون تون سیرشدید؟! نمی بینیدچطور از آسمان خمپاره می یاد؟!😱 ما هیچی نگفتیم. رفتیم پیش بتول. چشمم👁 که به او افتاد، با خودم گفتم: ای وای این همونه که با هم دعوامون شد. قضیه به قبل ازدواجم مربوط می شد. ایام محرم بود. من رفته بودم خانه آقای محمدی. آن ها بعداز دانشکده افسری تهران نو به مجتمعی روبه روی پارک لاله در خیابان کارگر منتقل شده بودند. مجتمع دو قسمت بود؛ یک قسمت برای خانواده های شهدا و یک قسمت برای مهاجرین. چون همه اهالی خوزستانی بودند، در زیرزمین مجتمع مراسم عزاداری به شیوه خاص خوزستانی ها برگزار می شد. من ازساختمان کوشک به آنجا می رفتم تا در آن مراسم شرکت کنم. در همان مراسم شب عاشورا خانم خوش رو😌و خوش طبعی را دیدم که باخانم های درو بروش می گفت و می خندید.😁 خیلی عصبانی😠 شدم و اعتراض کردم: مگر امشب شب خنده است؟ امشب عزاداریه اگرمی خواهید بخندید بروید خانه هایتان، آنجا بگوییدو بخندید، بگذارید بقیه به عزاداری شان برسند.😔 کاراعتراض من به انتظامات ساختمان کشید. رفتیم آنجا مساله را حل کردند. حالا به خونه همان خانم بذله گو و شوخ طبع که باهم دعوا👊کرده بودیم، آمده بودم. حال بتول بد بود. هاجر نوزاد👶چند ماهه اش او را کلافه کرده بود. می گفت:بچه نمی خوابد واو ناچاراست پابه پای او بیداربماند. به خاطر ضعف شدیدی که داشت کارهایش مانده بود. از آنجایی که من از دیدن او خجالت 😌می کشیدم، بلندشدم و کارهایش را انجام دادم. آن روز هیچ کدام مان به روی هم نیاوردیم که بین مان چه گذشته. از آن زمان به دوستی مان شکل گرفت. بعدها دربین بگو و بخندهایمان، بتول که آدم رک و صریحی بود گفت: یادته اون شب؟ گفتم: اره یادش بخیر. گفت: خیلی دو آتیشه بودی ها. گفتم: آخه توهم خیلی داشتی می گفتی و می خندیدی😁 درمراحل بعدی عملیات بیت المقدس حبیب از من خواست به تهران بروم. گفتم: می مانم. از آنجایی که تعهدکرده بود حتما هرجا هست من هم باشم و به حرفش.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🍃 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 پایبندبود، اصراری بر رفتنم نکرد. فقط گفت: هرطور صلاح می دانی، ولی به نظر من بروی🚶بهتره. چندروز مانده به عملیات حسین طایی نژاد شوهرلیلا به خانه امان آمد و به حبیب گفت: این چرا هنوز اینجاست. حبیب گفت: خب اصرار داره بمونه. گفت:یعنی چی تو این وضعیت اصرار داره بمونه تو هم هیچی نمی گی؟ حبیب گفت: هرچی بهش گفتم راضی نمی شه بره. حسین به من گفت اینجا موندنت درست نیست. حبیب هم نگرانه 😞هیچ کس نمی تونه بیاد به تو سربزنه. منطقه خطرناکه ،وضعیت مناسب نیست.😔 تو تنها مسئولیت چون خودت رو نداری و... همین طور گفت و گفت ومن تا جایی که می توانستم از تصمیم خودم دفاع کردم. اما چون با او رودروایستی داشتم دیگر نتوانستم بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت: چندروزی برو اصفهان پیش خواهرت لیلا اون هم تنهاست. دوتایی 👩‍👧پیش هم باشید. منتظر بمونید تاما بیاییم. چندروز بعدچون حبیب نمی توانست به خاطرمسئولیتش منطقه را ترک کند، حسین مرا به اصفهان برد. بعداز پنج ماه اولین باربود که لیلا را می دیدم. هشت روز بعداز ازدواج من و حبیب، لیلاعروسی🧖‍♀کرده و به اصفهان رفته بود. نتوانستم زیاد اصفهان بمانم بعداز چندروز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم. باآغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده بود کارت های رفت وآمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با نامه✉️یا تلفن☎️هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم. به خاطر عملیات تمام ارتباط هابا منطقه قطع شده بود. از مجروحین عملیات در بیمارستان ها🏥 پرس وجو می کردیم که وضعیت چطوراست و پیگیر اخبارمی شدیم. بالاخره ساعت دو، روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعلام کردند خرمشهر آزاد شده. چه کسی می توانست حال و هوای مارا از شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان🏣کوشک لوله ایی افتاد، همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه😭می کردند. مردم و همسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال🙂 بودند ازخوشحالی نمی دانستیم چه کارکنیم. رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رهاکرده بودند و به خیابان ها آمده بودند. همه جا پراز هیاهو و سرو صدا..... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 شده بود. همه جا شادی موج می زد. توی خیابان جلوی یک وانت 🛻را گرفتیم و بابچه ها عقب وانت سوار شدیم. به راننده گفتیم برود جماران. جماران ولی آنجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام بامسئولین مملکتی جلسه دارند. هرچه اصرار کردیم، قبول نکردند.😔 تنها ما نبودیم. خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در شادی شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم. خود راننده را هم انگار خدا رسانده بود. درخیابان ها گشت زدیم. تهران غلغله بود هرجا پا می گذاشتیم مردم شیرینی🍩 و شربت🧃 پخش می کردند. ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از مردم پرچم 🇮🇷جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان می دادند. درآن لحظات یاد شهدا برای مان مرور می شد. گریه ها😭و خنده های😅خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود. حال و هوای خاصی بود که به زبان نمی آید. آن روز هم‌ گذشت و ماباز هم از منطقه خبری نداشتیم. دائم خودم را لعنت می کردم که چرا گول خوردم به تهران آمدم. چرا الان من آنجا نیستم. در اولین تماسی که حبیب گرفت به او گفتم می خواهم به آبادان برگردم.😒 بلافاصله با محسن برگشتم آبادان. هنوز خانم های منازل رادیو📻و تلویزیون📺 کاملا برنگشته بودند. ولی خواهرهای سپاهی آنجا حضور داشتند. درعملیات بیت المقدس خیلی از بچه های خرمشهری شهید🥀شده بودند. غلامرضا و علی رضا آبکار، عبدالرضا موسوی فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهان آرا- اسماعیل خسروی همسر رباب حورسی که چند روز بعداز شهادت او دخترش، ودیعه به دنیا آمد، از شهیدان این عملیات بودند.🍃 بعداز حمود ربیعی حبیب مسئولیت محور مرزی را بر عهده داشت و فرمانده گردان بود. محرزی در زمان اشغال خرمشهر در واقع خط اول نیروهای ایرانی در مقابل عراق بود. بیشتر نیروها و مسئولیتی که به منطقه می آمدند به محرزی می رفتند. آیت الله خامنه ایی و آقای مهدوی کنی برای بازدید ازمنطقه به آنجا آمدند. چون تا قبل از آزادی خرمشهر آنجا خط مقدم به حساب می آمد رفتن غیر نظامیان خصوصا خانم ها به آنجا ممنوع 🚫 بود. ولی من به حبیب خیلی اصرار می کردم مرا به خط ببرد. او سخت مخالف بود. ولی وقتی می دید دلخوشی من به این است که لااقل جاده آبادان خرمشهررا ببینم، مرا تاپایین تراز فلکه فرودگاه، جاده ایی که منتهی به جزیره مینو🌴 می شد، می برد... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 ازحبیب خواسته بودم حالا که شهرآزادشده، مرادراولین فرصت به خرمشهرببرد. دلم می خواد شهرم راببینم. هنوزبه مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهربرای سکونت رانمی دادند. روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهررا ببینیم، سرازپانمی شناختم. حال وهوای خاصی داشتم. خوشحال😊 بودم که بعدازحدود دوسال می خواهم شهرم را ببینم. فکر🤔می کردم خرمشهرهمان خرمشهرسابق است. نمی دانستم چه بر سرش آمده، وقتی وارد شهرشدیم، همان اول جا خوردم.😱 پلی که روی شط بود و شهررا به قسمت جنوبی اش کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان وصل می کرد، تخریب شده بود. ازروی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف. آنچه به چشمم👁می خورد غیرقابل باوربود. من شهری نمی دیدم. همه جا صاف شده بود. سردر نمی آوردم کجاهستیم. هرجامی رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبلاچه بوده است. هرجارا نگاه می کردم، نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه ایی و نه خانه ایی🏠.همه جارا تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و ازخانه هاجز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین مارا محاصره کرده بود. عراقی ها راه به راه تابلو میدان های مین نصب کرده بودند. آن ها آن قدر غافلگیرشده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند، نکرده بودند. اول رفتیم به طرف مسجدجامع🕌مسجدخیلی صدمه دیده بود، ولی پا برجابود. داخل مسجدشدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه ها گذشت.😔 از مطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی به جانمانده بود. توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم. خاک ها را زیرورو کردم..... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چندروزبعد ازرفتن توکیف 💼 علی گم شد. وقتی حبیب مرابه طرف خانه مان🏠برد. بازهم نتوانستم تشخیص بدهم کجاهستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر تخریب نشده بود ولی خانه هابه قدری آسیب دیده بودند که احساس می کردم به شهرو محله ایی غریب وارد شده ام. با دیدن👁خانه مان🏠 یادعلی و بابا برایم زنده شد. صدای 🗣آن ها را می شنیدم، صدای روزهایی که داشتند این خانه را می ساختند. خانه ایی که همه ما به کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامی ها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند.😢 حتی از درسه لنگه ایی حیاط دو لنگه اش را برده بودند. آن ها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده می کردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی🚽که سمت راست حیاط نسبتا بزرگ خانه بود، ازبین رفته ودیوار سمت کوچه خراب شده بود. سقف خانه🏠فرو ریخته بود. بااین حال خانه ما نسبت به دیگر خانه های طالقانی آسیب کمتری دیده بود.😔 از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانه هایی که روی قبرها گذاشته بودم از بین رفته بود. کمی گشتم تاقبر باباو علی راپیدا کردم. ولی آن قدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه😭کنم. حبیب سرمزار علی برایم تعریف کرد که: ما از شب دهم تا فردای آن روز توی میدان راه آهن با عراقی ها درگیر بودیم. تانک های زیادی حمله کرده بودند. بچه ها به من خبردادند سید علی اومده. گفتم: کدوم سیدعلی؟🤔 گفتند: سیدعلی حسینی. بعداز چنددقیقه علی را دیدم. آرپی جی دستش بود و تانک عراقی هم روبه رویش. علی محوشد و طرف تانک عراقی نشانه رفت که شلیک کند. قبل از شلیک او تانک گلوله ایی💣به طرفش شلیک کرد. گلوله به دیوار پشت سر علی اصابت کرد و یوار خراب شد. گردو خاک دودی بلندشد وما دیگرچیزی ندیدیم. من خیلی ناراحت😔شدم. با علی خیلی دوست بودم. پیش خودم گفتم: ببین این پسره چه شانسی داره نیومده شهید شد🥀 توی همین فکرها بودم که یکدفعه دیدم علی عین آدم آهنی از توی دودوغبار 🌪بیرون زد. موج اورا گرفته بود. همه از اینکه او را زنده می دیدیم. خوشحال شدیم. من دیگر او را ندیدم. درگیری گروه ما با عراقی ها همچنان ادامه داشت. بچه ها چندین تانک عراقی را از کار انداختند.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 نزدیک غروب 🌗جهان آرا به ما گفت: شماها برگردید. خسته شدید. از شب قبل اینجا بودید. بروید استراحت کنید. نیروی جدید جای شمارا می گیره. ما هم برگشتیم توی مقر سپاه استراحت کنیم. مقر سپاه مدرسه دریابد رسایی بود. من، تقی محسنی فر، علی وطنخواه و بچه های سپاه آغاجری و بقیه توی سالن طبقه همکف نشسته بودیم و صحبت می کردیم. من از تقی محسنی فر که روبه رویم نشسته بود و یک گلوله آرپی جی کنارش گذاشته بود پرسیدم: سیدعلی کجاست؟ گفت: سیدعلی با حسین طائی نژاد رفته مادرش رو ببینه.👌 کمی بعد همین طور که مشغول صحبت بودیم علی وطنخواه و یکی، دوتا ازبچه ها رفتن جلوی در سالن مدرسه خوابیدند. من به علی وطنخواه گفتم: علی اینجا جای خوابیدن نیست اگر بزنه ترکش مستقیم می خوره سمت شما بلندشوید بیایید این ورتر بخوابید. آن ها بلندشدند و جایشان را عوض کردند. هنوز چند لحظه ایی نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن. صدامرتب نزدیک تر می شد. ما فکرش🤔را هم نمی کردیم که می خواهند مقرما را بزنند. این دفعه هم گفتیم؛ خیلی داره کور میزنه، ولی دیدیم یک گلوله توپ خورد توی حیاط. گلوله بعدی جلوی درسالن و بلافاصله گلوله بعدی خورد وسط جمع ما. من در آن لحظه فقط صدای الله اکبر سیدعلی را شنیدم و دیگرچیزی نفهمیدم. فکر می کردم شهید🥀شده ام. یک مدت بعد چشمانم 👁 رابازکردم. جایی رانمی دیدم. به خودم دست کشیدم. دیدم پاهایم🦵سالم است. دستم هست، سرم هست. گفتم: حتما توی بهشتم. ولی دیدم نه، دست و پایم تکان می خورند ولی خیلی سنگین شده اند‌. گوش هایم👂چیزی نمی شنید. چشم هایم جایی را نمی دید. هرکاری می کردم نمی توانستم بلند شوم. موج انفجار باعث شده بود به شدت سنگین شوم. دچار خفگی شده بودم هرنفسی که می کشیدم غبار قورت می دادم. به هر بدبختی بود سعی کردم چهار دست و پا خودم را به در برسانم. احساس می کردم توی خون و گوشت و این جورچیزها دارم حرکت می کنم. وقتی هوای تازه توی حلقم، آمد فهمیدم در همانجاست. بعد هی صدا زدم🗣علی، علی! علی وطنخواه را صدا می کردم. چشم، چشم را نمی دید. آن شب خیلی تاریک و ظلمانی بود. چند دقیقه بعد علی هم بیرون آمد. مانده بودیم. چه کار کنیم. توپخانه عراق همین طور می کوبید. ما آمدیم توی کوچه. تعدادی از بچه های سپاه آغاجری هم از توی مدرسه آمده بودند بیرون و نمی دانستند کدام طرف بروند. بندگان خدا نابلد بودند.😏 ماهمین طورکه می خواستیم از کوچه بیرون بیاییم، دیدیم سه نفر از این ها پشت سرمان هستند. 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 تااوضاع آرام شود، همانجابنشینیم که یک دفعه دیدم یک مردکت وشلواری🤵خیلی شیک طرفمان آمد وپرسید: چی شده؟ من گفتم: مقرمون رو زدندبچه هامون رو لت و پارکردند مقررا داغون کردند.😔 دوباره گفت: توپ تو خود مقرخورده؟ گفتم: آره چند تا هم خورده. درحین این حرف ها توجهم به سرو وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تواین درگیری بزن و بکش، این کت وشلوار به این شیکی را ازکجا آورده است. هنوزحرفم تمام نشده که یهو طرف غیبش زد. بعدها هم دیگراو رادرسطح شهر ندیدم گویا جزو ستون پنجم دشمن بود که گرای مقرما را به عراقی ها اطلاع داده بودو با آن سوال وجواب ها خواست مطمئن شود کارش را به خوبی انجام داده است یانه؟😳 بعدصحبت های حبیب هیچ حرفی نزدم. دوست داشتم بروم همه جاراببینم. همه جای حرم را. ولی از سمت کشتارگاه و پلیس راه به آن طرف تردد ممنوع بود. عراقی ها هنوزدر شلمچه بودند. توی محدوده شهر چرخ زدیم. حبیب که می دید چقدرساکت و بهت زده ام،🤨توضیح می داد و من می شنیدم. ازصبح تاساعت دو بعداظهرهمین طورگشتیم و من نگاه کردم. همین که به خانه🏠رسیدیم، بغضم ترکید😥و شروع کردم به گریه😭برایم خیلی سخت شد وقتی شهر سقوط کرد این قدربرایم سنگین نیامده بود. نمی دانم شاید امیدم این بود شهرمان را سالم پس می گیریم. ولی وقتی ویرانه های خرمشهر و ظلمی را که بر آن رفته بود، دیدم، تحملش واقعا برایم سخت و دردناک 😢 می آمد. این همه جوان هایشان شهید🥀شدند ودر آخر هم دشمن با خانه های مردم این طور کرد. چند وقت بعد دا🧕به همراه بچه هاو یکی ،دونفر از اقوام پدری ام برای دیدن خرمشهر وما آمدند. فردای همان روز حبیب مارا به خرمشهربرد. قبل ازاینکه به پل برسیم دا آرام پیش خودش شروع کرد به مویه گفتن و گریه کردن. به زبان کردی و عربی می خواند اشک 😢می ریخت تا رسیدیم به جنت آباد. دوسال از آخرین دیدارش با بابا و علی می گذشت. قبر آنان همچنان خاکی بود. بعد از دو سال باران💦 خوردن سطح قبرها خوابیده و با زمین هم سطح شده بود. به نظر می رسید. عراقی ها به عمد قبرها را به هم ریخته باشند تا مردم نتوانند قبر عزیزانشان را پیداکنند. دا ناراحت بود😔دنبال قبربابا و علی می گشت. قبرها را نشانش دادم. خودش را روی قبرها می انداخت. خاکشان را میبوسید. با آن ها حرف می زد و گریه می کرد، 😭 بیشتر روی صحبتش با علی بود.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌹 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 بازبه نظرم می رسید شرم و حیاش😌 اجازه نمی دهد جلوی ما با بابا صحبت کند. مثل اینکه داغ دا تازه بود، حرف های نا گفته اش، درد و غصه هایش سرباز کرده بود. ناله های سوزناک و گریه هایش😭 تمامی نداشت. من و لیلا دلداریش می دادیم و خودمان هم گریه می کردیم. تاظهر آنجا بودیم. من رفتم گوشه ایی نشستم و به روزهایی که برما رفته بود، فکر🤔کردم. دا درتمام این مدت نتوانسته بود شهادت 🥀علی را به خودش بقبولاند. توی خانه همیشه با کوچک ترین چیزی خاطره ایی در ذهنش زنده می شدو اشک می ریخت. خیلی وقت ها از دا فرار می کردم انگار دیگر منطق سرش نمی شد. فقط می خواست حرف خودش را بزند. می خواست مرا راه بیندازد تادنبال علی بگردیم. یا می گفت: کاش من بالای جنازه علی بودم تا عقده ام را خالی می کردم. گاهی کاربه جایی می رسید که سردا داد می کشیدم. دست خودم نبود. عصبانی😠می شدم. می گفتم چرا نمی خواهد به خودش بقبولاند. بچه اش شهید شده؟ چراهر چندوقت یک بار بامن این طور بحث می کند وبا این حرف ها عذابم می دهد. وقتی داد وبیداد می کردم و خودم را می زدم، دا مظلومانه شروع به گریه وزاری 😭 می کرد. این طور موقع ها مجبور می شدم از خانه بیرون بزنم و آن قدر درخیابان ها سرگردان بمانم تا آرام بگیرم. ناچاربودم ازدا فرارکنم. گاهی هم آن قدربی تابی می کرد که می گفت: ای کاش علی دست و پایش قطع می شد. ای کاش علی قطع نخاع می شد ولی بود. 😔هرچه می گفتیم: گریه های تو روح بابا و علی را عذاب می دهد وتوبا این کارها اجرت را ضایع می کنی، زیربار نمی رفت. بالاخره یک روز دا را به آسایشگاه جانبازان نیاوران بردم. جانبازان قطع نخاعی و پا قطع عضو، حتی اعصاب و روان را نشانش دادم وگفتم: ببین این ها چقدرزجر می کشند. دوست داشتی علی این طوری جلوی چشمانت👁 پرپر می زد؟ آرام شدو گفت: الحمدالله که علی شهید شد.🤲 چند وقت بعدهم مادر شهیدان افراسیابی را به دا معرفی کردم و گفتم: ببین خانم افراسیابی پنج پسر دسته گلش را در جبهه ها از دست داده ولی روحیه اش را ببین. ما که دو شهید دادیم. 🌹باید بدانیم خیلی ها تمام خانواده شان را از دست داده اند. این حرف ها را به دا می زدم درحالی که خودم هم خیلی دل تنگ بابا و علی بودم. ازطرفی مرتب خوابشان را می دیدم. آن ها خیلی وقت ها راهنمایی ام می کردند. یک بار خواب دیدم علی پیش ما آمده ولی ناراحت😔 است. همدیگررا بغل کردیم و بوسیدیم. می دانستم شهید شده ولی چون چند وقتی بود که به خوابم نیامده بود، گفتم: 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 علی منتظرت بودم چرا این قدر دیرکردی؟ گفت: خیلی میهمان داریم. بعدا دا وارد اتاق شد. علی نگاه غضب آلودی به او انداخت و صورتش را برگرداند. 😡گفتم: علی دا خیلی چشم انتظار توست.چرا این طور برخورد می کنی؟ گفت: دا باگریه هایش😭خیلی مرا اذیت می کند. این خواب را که به دا🧕گفتم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. گفت: چه کار کنم دلم پر نمی گیرد... گفتم: گریه 😭کن ولی به یاد مصائب حضرت زینب ویاد امام حسین. این حرف های پاپا بود. همیشه وقتی حرف عاشورا و امام حسین به میان می آمد، پاپا می گفت: ما سادات انگار خلق شده ایم تا مثل اجداد طاهرین مان زجر بکشیم. ما دنبال صبری هستیم که به خاطر اسلام زجر کشید. باید فرقی بین سادات و بقیه باشد. خداوند به مصیبت هایی عطا می کند که بدانیم اجدادمان برای اسلام چه ها کشیده اند تاما قدر زندگی مان را بدانیم. دوسه، ساعتی در جنت آباد بودیم. ظهر شد. دا را به خانه مان در منازل شهرداری بردیم. توی خانه می گشت و هر گوشه خانه خاطره ایی برایش زنده می شد و ناله می کرد😫 عراقی ها وسایل خانه را برده بودند، چیزهایی هم که به دردشان نمی خورد به هم ریخته بودند. از جلوی در خانه لباس و رختخواب و موادغذایی بود که درهم ریخته بودند.قبل از اینکه بابا برای نذری که داشت برنج و روغن خریده کنار گذاشته بود. عراقی های بی انصاف برنج ها راهمه جای خانه پاشیده بودند. در پیت هفده کیلویی روغن را هم بازکرده بودند ولی داخلش انداخته بودند و دوباره درش را بسته بودند. من به دنبال آلبوم عکس هایمان می گشتم، پیدانکردم. فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعی که به دیوار اتاق من قبلا بود، مانده بودند. انگار فرصت نکرده بودند این دوتا را هم بکنند. در لابلای لباس ها حلقه فیلم هم پیدا کردم. دا در این بین وسایل و لباس های پوسیده چند تکه به عنوان یادگاری برداشت. ولی من آن قدرحالم دگرگون😰 بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. شرایط آن روزها به شکلی بود که آماده بودم هر لحظه با ترکشی موشک یا خمپاره ایی من بروم. این فکر و آمادگی مختص من نبود، همه کسانی که در منطقه بودند چنین روحیه ایی داشتند. به همین خاطر، اصلا به فکر این نبودم که چیزی به عنوان یادگاری بردارم. هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. فقط موتور جوشی بابا که گوشه ایی افتاده بود به نیت آنکه به درد بچه‌های سپاه بخورد برداشتم.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌹 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم. روز خیلی بدی بود. خیلی به دا فشار آمد تا چندروزی حال خوشی نداشت. بدجوری توی خودش رفته بود. هرچه من و لیلاسعی می کردیم حرفی بزنیم که از آن حالت دربیاید و فکرش🤔به مساله دیگری منحرف شود یا بخندد😂فایده ای نداشت. دا🧕اصرار داشت هرروز به خرمشهر برود. ولی به خاطر پاکسازی نشدن منطقه ، تردد به سختی صورت می گرفت.😔 توی جاده پشت سر هم پست های دژبانی بود که سعی می کردند نگذارندزیاد مردم به شهر بروند. هیچ جای شهرخالی از خطر نبود. مناطق مختلف مین گذاری شده بود. ازطرفی مردم خرمشهر که مدت ها از شهرشان دوربودند، عشق دیدار شهرشان را داشتند. دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند. با کلی توجیه او را راضی کردیم که امکانش نیست. در طول مدتی که دا آبادان بود، هرچند روز یک بار او را به خرمشهر می بردیم. حلقه فیلمی💿را که درخانه🏠پیدا کرده بودم، برای چاپ به عکاسی📷 دادم. تعداد زیادی از عکس ها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر تصاویر علی و دوستانش بود. وقتی توی کوچه ها و ویرانه هاراه🚶می رفتیم این شعرکه بعد ازفتح خرمشهردر مسجد🕌جامع خوانده شده بود در ذهنم مرور می شد: یاران چه غریبانه رفتند از این خانه هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه🦋 بشکسته سبوهامان خون است به دل هامان فریاد و فغان دارد دُردی کش میخانه هرسوی نظرکردم هرکوی گذر کردم خاکستروخون دیدم ویرانه به ویرانه. افتاده سری سویی گلگون شده گیسویی دیگرنبود دستی تا موی کند شانه تاسربه بدن باشد این جامه کفن باشد فریاد اباذر ها ره بسته به بیگانه لبخندسروری کو سرمستی و شوری کو هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه آتش شده درخرمن وای من و وای من از خانه نشان دارد خاکستر کاشانه ای وای که یارانم گل های بهارانم رفتنداز این خانه رفتند غریبانه🍃 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 بعد از آزادی خرمشهرآتش☄دشمن به روی شهر بیشتراز قبل شده بود. توپخانه خودی نزدیکی محل سکونت ما منتقل شده بود، به همین دلیل، به حدی بمباران می شد که بعضی وقت ها به کلی ما را زمین گیرمی کرد. خانه ها 🏚می لرزیدند و همین طورترکش توپ و خمپاره ها بود که به خانه ها می خورد ویا وارد آن ها می شد. هرچه می گذشت برشدت تخریب اضافه می شد و دائم نایلون هایی که به جای شیشه نصب کرده بودیم، ازبین می رفت. منافقین همچنان آزار و اذیت های شان را ادامه می دادند. یک شب درخانه عباس پرهیزکار کسی نایلون پنجره را پاره می کند. مثل اینکه قصد ورود به خانه🏠راداشته، آن ها که چراغ را خاموش می کنند، طرف فرار می کند. این مسئله برای دیگران هم پیش آمده بود. به این دلیل هر وقت حبیب نبود توی انباری می خوابیدم. انباری اتاقک کوچک موکت شده ایی بود. فکر🤔می کردم آنجا ازهمه جا مطمئن تراست. در آن هوای گرم آبادان دائم حالت آماده باش داشتم وبا چادرو مانتو و شلوار👖و مقنعه می خوابیدم. باخودم می گفتم: اگرقرار است شهید🥀شوم حجابم محفوظ بماند. شب ها و ظهرهای گرم کلافه ام می کرد ولی چاره ایی جز تحمل نداشتم. از شدت گرما و عرق بدنم زخم شده بود. کولرخانه خراب بود. تا اینکه روزی حالم خیلی بدشد و دچار گرمازدگی شدیدی شدم. به حبیب گفتم: گرمادیگر غیرقابل تحمل است. کولر را راه اندازی کن.😞 گفت: نمی توانم دست به اموال مردم بزنم. گفتم: خب وقتی اجازه داده اند ما اینجازندگی کنیم، این اجازه شامل کولرهم می شود. می گفت: نه. گفتم: حالامن تحمل می کنم ولی تو فکردو روزدیگرکه بچه مان 👶به دنیامی آید رابکن، نمی توانداین گرما را تحمل کند. گفت: بچه من باید بتواندسختی هارا تحمل کند. وقتی حبیب مساله شرعی استفاده از کولررا پرسید، قانع شد که کولر را راه اندازی کند. همان شب 🌗حسین آقا شوهرلیلابه حبیب گفت: تو هفته به هفته خانه نیستی اگر این با وضعیتی که دارد حالش به هم بخوردکسی نیست به دادش برسد. آن شب تصمیم گرفته شدحسین لیلا را ازاصفهان بیاورد و آن ها با مازندگی کنند. خیلی خوشحال😌شدم که از تنهایی درمی ایم. همه دلشوره و اضطراب و خوابیدن هایم در انباری تمام می شود. دوباره با لیلا هم خانه شدم.👌 ازخدا خواسته روزوشب مان ر ادرآن چندوقت با هم می گذراندیم. از گذشته ها حرف می زدیم. یاد بعضی چیزهامارا متاثرمی کرد و یاد بعضی دیگر، به خنده مان می انداخت.😂 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 پابه ماه بودم🤰که رفتم بیمارستان طالقانی🏥که در جاده آبادان خرمشهر قرار داشت چون در شرایط منطقه اتاق های عمل را برای مجروحان جنگی درنظر گرفته بودند، توصیه پزشکان این بود که بهتراست برای زایمان به بیمارستان شهر دیگری بروم. شهریور ماه بود، من با زینب وسعید و حسن که برای تعطیلات به آبادان آمده بودند، برگشتیم تهران ساختمان کوشک. زمانی که من برای درد و عفونت کلیه هایم بیمارستان رفته بودم ناچار شدم عکس رادیولوژی بگیرم و داروهایم را مصرف کنم. به این دلیل پزشک زنان👩‍⚕احتمال زیادی می داد که تاثیر اشعه ایکس و داروهای مصرفی روی بچه ام اثرمنفی گذاشته باشد. به این جهت اغلب اوقات فکر🤔و ذکر من این بود که بچه ام سالم است یا نه. خیلی سعی می کردم روحیه ام رانبازم. می گفتم: خدایا زشت ترین بچه را به من بده اما سالم باشد. یک هفته بعدحبیب هم به تهران آمد. روزهای مادر شدنم نزدیک بود و من آن قدر حالم بد🤮بود که شب تا صبح بیدار بودم. برای اینکه مزاحم خواب دیگران نشوم از اتاق بیرون می رفتم و در راهرو قدم می زدم. دا🧕هم می آمد و روی پله ها می نشست. شب آخر دیگر نمی توانستم به راهرو بروم. ذله شده بودم و بی تابی می کردم. همان شب روانه بیمارستان شدم. شرایط سختی را پشت سر گذاشتم. بیمارستان پراز زخمی بود و اتاق های عمل درگیر جراحی مجروحان جنگ. عصر روز بعد فرزندم درشرایطی متولدشد که من از شدت درد و اشکالی که در روندطبیعی زایمان پیش آمد دچارشوک شده، بیهوش شدم. بعد ازبه هوش آمدن نگران وضع بچه بودم. دکتر که از ناراحتی😔من خبر داشت، مژده دادکه فرزندم سالم است. فقط تپش قلبش زیادبود که معلوم شد بر اثر صدای انفجارهایی بوده که درمدت.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 بارداری در معرضش بوده ام. به خاطرهمین، من وبچه👶را سه روز در بیمارستان نگه داشتند. دهم مهرماه با نوزادم برگشتم پیش دا و خواهر، برادرهایم توی ساختمان کوشک لیلا و خاله سلیمه- که او هم یک نوزاد یک ماهه داشت- به خاطر من به تهران آمده بودند. اتاق مادرم خیلی شلوغ شده بود. در یک اتاق دونوزاد👶داشتیم و خودمان هم که تعدادمان زیاد بود. دراین شرایط میهمان هم برای عیادت من می آمد. آن شب هوا تازه تاریک شده بود. حبیب نمازمی خواند و من چون حالم خوش نبود، قدم می زدم. ناگهان صدای انفجار مهیبی بلندشد و به دنبالش صدای خردشدن شیشه های پنجره ها به گوش رسید. اول فکرکردیم توی ساختمان روبه روی ما که مربوط به شهرداری بود. اتفاقی افتاده. ولی مردم گفتند: بمب💣درساختمان مخابرات در میدان امام یا همان توپخانه - منفجر شده است. آن شب را در نگرانی بدی به صبح رسانیدم. تاصبح صدای آژیر🚨و تردد آمبولانس ها🚑و ماشین های آتش نشانی🚒 قطع نشد. فردا اخبار اعلام کرد که تعداد زیادی در این بمب گذاری به شهادت🥀رسیده اند. بعداز سه روز وقتی دیدم دا با رفتار و کردارش با اسم حسین یا علی که من برای نوزادم انتخاب کرده ام مخالفت می کند اسم عبدالله را برای فرزندمان انتخاب کردیم. بعداز هفده روز تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم. خاله سلیمه پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم. می خواست پاپا عبدالله را ببیند. بعدبه آبادان بروم.🍃 وقت نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم. پاپا به نماز ایستاده بود. منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود. سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت. چشمش👁 که به عبدالله افتاد زد زیرگریه😭. می می با لهجه کردی می گفت: پیرمرد دیوانه شدی. چرا گریه می کنی؟ پاپاگفت: ازپشت سر، عبدالله عین بچگی سیدعلیه.🙂 بعدبلندشد و عبدالله را از بغلم گرفت و بوسید.😘 اذان و اقامه را درگوشش👂خواند. چندروزی که آنجا بودیم. عبدالله بیشتر درآغوش پاپا بود. بعدبه آبادان رفتیم. یک ماه بعد می می برای دیدن خرمشهربه خانه ما آمد. او هم در دیدارش از خرمشهر حالت های دا راداشت. سرخاک علی می گفت: باورم نمی شود زنده باشم و سرخاک علی بیایم.😔 می می برای ما خیلی زحمت کشیده بود. خصوصا برای علی و محسن چون دا بچه هایش راشیربه شیر دنیا آورده بود بیشتر کارهای بچه ها را می می انجام می داد. به خاطر گرفتاری های دا مابیشتر با می می دم خور بودیم. اوبا مامهربان تر برخوردمی کرد. در بصره شب ها با حوصله زیادی برایمان قصه می گفت... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 به سفارش پاپا سری به خانه شان زدیم. تا شجره نامه اش راپیدا کنیم. اموال اینجاراهم به یغما برده بودند. از جهیزیه خاله سلیمه و کادوهای عروسی اش که هنوز جعبه های آن ها را هم باز نکرده بود، خبری نبود .ما توانستیم بین خرت و پرت هایی که صدامیان برجا گذاشته بودند، شجره نامه را پیدا کنیم. پاپا به خاطر توجهی که به شجره نامه 📜داشت، آن را داخل نی بامبو و نی را داخل لوله فلزی کرده بود. من هروقت این لوله فلزی را می دیدم یاد تیر و کمان های قدیمی می افتادم. وقتی شجره نامه را پیدا کردیم خیلی خوشحال 😊 شدم. می دانستم این بهترین هدیه برای پاپا ست. زمانی که می می پیش پاپا برگشت، پاییز🍁بود و هوا رو به سردی می رفت. خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم، سوراخ سنبه های زیادی داشت. ما هم وسیله گرم کننده نداشتیم و از سرما یخ🥶می کردیم. به تمام در و پنجره هایی که شیشه نداشت، پلاستیک زده زیر پرده ها هم پتوزده بودیم. بااین حال سوزوسرما از زیر درها وارد خانه🏠می شد. به همین خاطرمجبورشدم با نوزادم درانباری خانه که کوچک تربود و سریع گرم می شد، سر کنم. عبدالله روز به روز بزرگ تر می شدو شیرین تر. او بچه خیلی صبوری بود و برای من اذیتی نداشت. ساکنان منازل رادیو 📻و تلویزیون 📺بیشتر وقت ها عبدالله را پیش خودشان می بردند. چون درآبادان مغازه ایی به آن صورت نبود، من اغلب برای تهیه پوشاک و شورت گره ایی و وسایل دیگر بچه غالبا دچار مشکل می شدم. عین این بود که در جزیره ایی دور افتاده باشم، هرکس که می خواست به شهردیگری برود و برگردد، سفارش می دادم، مقداری وسیله برایم بخرد. علی شوشتری هروقت به خانه خواهرش می آمد، می فرستاد دنبال عبدالله را بیاور. خواهرش گفت: عبدالله اینجاست.👌 من ازبچگی خانواده شوشتری را می شناختم. پدرشان بابای مدرسه مان بود. روی همین آشنایی جلو آمدم وبا علی شوشتری سلام واحوال پرسی کردم🖐 و به اوگفتم: برادرشوشتری شما برای دیدن عبدالله وقت قبلی نگرفته اید. گفت: حالا شما این دفعه را ببخشید. من دارم می رم شاید آخرین باری باشد که عبدالله را می بینم. گفتم: این دفعه راگذشت می کنم ولی دفعه دیگه نه. علی شوشتری گفت: فکر نکنم دفعه دیگری پیش بیاید. سهمیه دنیای ما تمام شده.😔 📚برگرفته از کتاب دا .... 🖤 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 همین طور هم شد. علی رفت و درعملیات بعدی به شهادت🥀رسید. روزی که خبرشهادتش را آوردندمن درخانه خواهرش، فاطمه بودم. فاطمه صبورانه خبرشهادت برادرش را پذیرفت. رفت ایستاد به نماز و شکر به جای آورد. من آن لحظه های فاطمه راخوب درک می کردم. وقتی به نمازایستاد، احساس می کردم کمرش خم شده. فاطمه اصلاگریه نکرد. خیلی قوی بود. ولی وقتی می خندید😄 خنده هایش طور دیگری بود، باخنده های معمولی خیلی فرق داشت. عبدالله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بدشد. مرتب بالامی آورد علتش را نمی دانستم. آن شب تمام رختخواب و لباس وهرچه داشت کثیف کرد. صبح بلندشدم و شیرش دادم و تمیزش کردم. حدودساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کاراو رادر محوطه بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورد، رختخوابش را دربالکن پهن کردم و عبدالله را روی آن خواباندم. پشه بندرا هم رویش کشیدم. خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او شدم. فشار آب ضعیف بود. به خاطرهمین، دوساعتی طول کشید تاهمه آن لباس هارا شستم وبا حوصله روی بند پهن کردم. درحین کارم مرتب گلوله خمپاره💣 می آمدو حوالی مسجدموعود آبادان و اطرافش می افتاد. ولی چون این مساله برای ما عادی شده بود، من بی اعتنا کارهایم را انجام می دادم. کارم که تمام شد، طشت را برداشتم. اولین قدم را که بلندکردم تابه طرف خانه بروم، یک دفعه صدای سوت گلوله توپی ☄را شنیدم. نوع صدا نشان می داد توپ 230 است. به نظر خیلی نزدیک بود. هرلحظه صدا واضح تربه گوش می رسید. ده متری با عبدالله👶 فاصله داشتم. سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که درعرض چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد. 😱 فقط می دیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک است که به هرطرف پرتاب می شود. یک دفعه همه جا پراز گردو غبارو خاک شد. 😮‍💨جیغ کشیدم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام. به طرف عبدالله دویدم. همین طور سنگ و خاک بود که براثر تخریب خانه به طرفم می آمد. رسیدم بالای سرعبدالله همه جارا غبارگرفته بود. توی سرخودم زدم وبا خودم گفتم: همه چیز تمام شد.😔 عبدالله تکه تکه شده. همانجا زانو زدم. جرات نداشتم چشم 👁 بازکنم ببینم چه اتفاقی افتاده. بالاخره دست بردم طرف رختخواب عبدالله. ترکش هابه تور پشه بندگیر کرده بودند. سنگ های بزرگی که تکه های سیمان به آن ها چسبیده بود، اطراف تور افتاده بودند. انگار دریک لحظه یک کامیون سنگ و خاک درآن اطراف ریخته بودند. عبدالله را بلندکردم. خوب نگاهش کردم. منتظر بودم او را.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 خون آلود ببینم، ولی از خون خبری نبود. دست کشیدم به بدنش، نه تنها جراحتی نداشت، انگاراصلااز خواب هم بیدار نشده بود. یک آن با خودگفتم: نکند بچه سکته کرده باشد. گوشم👂راروی قلبش🫀گذاشتم. تندتند می زد. نبضش را دردستم گرفتم. وقتی دیدم بچه سالم است و از این صدای مهیب حتی از خواب هم بیدار نشده، بغلش کردم. همانجا نشستم و زدم زیرگریه😭. این اولین باربود که بعداز انفجاری گریه می کردم. باصدای جیغ و گریه من خانم گل بهار که خانه شان نزدیک خانه ما بودبیرون دوید. می شنیدم که خطاب به همسرش می گوید: محمد بدو مثل اینکه بلایی سرعبدالله اومده. توی منازل رادیو📻و تلویزیون📺چون بچه کوچک و نوزاد👶 نبود، همان طورکه گفتم، عبدالله دست همه می چرخید وهمه او را می شناختند. یک لحظه که به خودم آمدم، متوجه شدم همه بر و بچه های رادیو و تلویزیون درمحوطه نزدیک خانه ما جمع شده اند. چنددقیقه بعد هم آمبولانسی🚑 آژیر کشان🚨سررسید، امدادگر آمبولانس آمد و پرسید: چی شده؟ کی زخمی شده؟🤔 گفتم: الحمدالله کسی طوری نشده. ازآن به بعد این ماجرا نقل مجلس بچه ها بود، می گفتند: یه توپ 230 اومده طرف بچه حبیب، اون با یه مشت توپ رو برگردونده طرف خود عراقی ها! آن روز بعداز اینکه یک دل سیرگریه کردم،بلندشدم رفتم سراغ لباس هایی که شسته بودم. دیدم طنابی درکار نیست. لباس های عبدالله همه از بین رفته بودند. چندتکه پاره از لباس ها را لابه لای سنگ وخاک ها پیداکردم. ازآتش🔥و گرمای انفجار لباس ها آب شده بودند. موقع انفجارفکر🤔می کردم گلوله توپ به خانه مان اصابت کرده ولی این طور نبود. گلوله به سقف انباری خانه🏠مجاور که تقریبا محل اتصال خانه ما به خانه خانم عباسپور بود، اصابت کرده بود. چون خانه ها دوبلکس بودند و سقف ارتفاع زیادی داشت و هم انگلیسی ها خوب محکم کاری کرده بودند، خانه منهدم نشد. فقط سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده بود.آن موقع خانم عباسپور درخانه نبود. او برای زایمان بچه دومش از آبادان رفته بود. شوهرش، یوسف را چند ماه قبل که من برای تولد عبدالله به تهران آمده بودم، منافقین به شهادت🥀رسانده بودند. یوسف وصیت کرده اگر بچه شان پسربود، اسم خودش را روی او بگذارند. خانم عباسپور دیگربه آبادان برنگشت و اقوامش اسباب و اثاثیه منزلش را ازخانه تخلیه کردند و برایش فرستادند. روزی که اسباب های خانه یوسف عباسپور را می بردند، یاد اولین.... 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 برخوردم با شهید عباسپور 🌹درکمپ افتادم. مدتی که در درمانگاه کمپ کار می کردم، نظامی ها و بسیجی ها را که از روی لباس فرم شان تشخیص می دادیم،👩‍🚀 به خاطر فشار کار و ضرورت حضورشان درمنطقه بدون نوبت داخل اتاق دکتر می فرستادیم. یک روز یوسف عباسپور با فاطمه که سر بچه اولش، زهره باردار بود،👩‍🦱 درصف انتظار ایستاده بودند.او به من اعتراض کرد که چرا بی نوبت رد می کنید؟ ما خیلی وقت است که اینجا ایستاده ایم. من گفتم: ما نظامی ها را بی نوبت می فرستیم. فرقی هم نمی کند بسیجی باشند یا ارتشی و سپاهی. چون این ها وظیفه دارند زودتر سرکارشان برگردند.👌 یوسف عباسپور گفت: خب من هم بسیجی ام. گفتم: من از کجا بدانم من که علم و غیب ندارم. باید زودترمی گفتی تا شما هم زودتر به کارت برسی. قسمت این بود که مابا هم همسایه شویم. من هر وقت توی خانه مارمولک🐊می دیدم، می آمدم توی بالکن وصدا می زدم: زهره، زهره. آن وقت آقا یوسف می دانست که باز هم درخانه ما مارمولکی پیدا شده. با لنگه دمپایی می آمد تا مارمولک را بکشد.😄 بعدازشهادت 🥀 یوسف عباسپور،دیگر کسی درآن خانه ساکن نشد. از آن حادثه به بعد من می ترسیدم عبدالله را دربالکن بگذارم پتو و پرده و پلاستیک راکنار می زدم و اورا نزدیک پنجره می خواباندم. دوستانم می گفتند: دلت خوشه بچه را جای امنی گذاشتی، این طوری که بدتره. این دفعه توپ بخوره سقف خونه می ریزه روش.😞 می گفتم: هرچه خدا بخواهد همان می شود. 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny
🦋🥀 بهمن 1361حبیب سرزده به خانه🏠آمد. دیدم حالت خاصی دارد پرسیدم: چیزی شده.🧐 باخنده ایی که طبیعی نبود وحالت عصبی😠داشت، گفت: حسین رفت، حسین عیدی شهید🥀شد. از شنیدن این خبر شوکه شدم. باورم نمی شد. حسین نوجوان سیه چرده و مو فرفری که اورا ازبچگی می شناختم هم رفته بود😞یاد روزهایی که باهم کار می کردیم، افتادم. روز اولی که او و عبدالله را دیدم، فکر🤔می کردم به درد کار در جنت آباد نمی خورند، امابیشتر ازهرکس دیگر دلسوز بودند، زحمت می کشیدند و حواسشان به ما بود. تقریبا هم سن وسال بودیم او همیشه مرا آبجی صدا می زد. من هم واقعا او را مثل برادرم می دانستم. باز داغ علی تازه شده بود. آن قدر ناراحت😔شدم که آرزوی مرگ کردم. ولی حبیب مثل همیشه گفت: این ها راهی را که خودشان دوست داشتند رفتند. شهادت آن ها ناراحتی ندارد. این را گفت ولی هیچ وقت سر مزار دوستان شهیدش نمی آمد، هر وقت می گفتم برویم گلزار شهدا، طفره می رفت. بعد از اصرارهای من که راضی می شدو به گلزار می رفتیم، حالش خیلی بد می شد وتا چندروز توی خودش می رفت. معلوم بود خاطرات بودن با بچه ها برایش تداعی می شود. می گفت: عجب دنیایی است همه بچه ها رفتندو ماراجا گذاشتند.😔 حسین عیدی هم از نیروهای حبیب به حساب می آمدو حبیب خیلی به اوعلاقه داشت. از حبیب درباره چگونگی شهادت حسین پرسیدم. گفت: در جریان پاکسازی خرمشهرحسین ومحمدرضا پورحیدری و مرتضی کاظمی خمپاره ها💣و توپ های عمل نکرده را از سطح شهر جمع آوری کرده داخل وانت نیسانی 🛻 می گذارند تابرای خنثی کردن به محل دیگری ببرند. توی مسیرماشین در دست اندازی می افتد. یکی ازخمپاره ها عمل می کند و... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny