#پارت_پانصدو_شصت_چهارم🦋🥀
پابه ماه بودم🤰که رفتم بیمارستان طالقانی🏥که در جاده آبادان خرمشهر قرار داشت چون در شرایط منطقه اتاق های عمل را برای مجروحان جنگی درنظر گرفته بودند، توصیه پزشکان این بود که بهتراست برای زایمان به بیمارستان شهر دیگری بروم. شهریور ماه بود، من با زینب وسعید و حسن که برای تعطیلات به آبادان آمده بودند، برگشتیم تهران ساختمان کوشک.
زمانی که من برای درد و عفونت کلیه هایم بیمارستان رفته بودم ناچار شدم عکس رادیولوژی بگیرم و داروهایم را مصرف کنم. به این دلیل پزشک زنان👩⚕احتمال زیادی می داد که تاثیر اشعه ایکس و داروهای مصرفی روی بچه ام اثرمنفی گذاشته باشد. به این جهت اغلب اوقات فکر🤔و ذکر من این بود که بچه ام سالم است یا نه. خیلی سعی می کردم روحیه ام رانبازم. می گفتم: خدایا زشت ترین بچه را به من بده اما سالم باشد.
یک هفته بعدحبیب هم به تهران آمد. روزهای مادر شدنم نزدیک بود و من آن قدر حالم بد🤮بود که شب تا صبح بیدار بودم. برای اینکه مزاحم خواب دیگران نشوم از اتاق بیرون می رفتم و در راهرو قدم می زدم. دا🧕هم می آمد و روی پله ها می نشست. شب آخر دیگر نمی توانستم به راهرو بروم. ذله شده بودم و بی تابی می کردم. همان شب روانه بیمارستان شدم. شرایط سختی را پشت سر گذاشتم. بیمارستان پراز زخمی بود و اتاق های عمل درگیر جراحی مجروحان جنگ. عصر روز بعد فرزندم درشرایطی متولدشد که من از شدت درد و اشکالی که در روندطبیعی زایمان پیش آمد دچارشوک شده، بیهوش شدم. بعد ازبه هوش آمدن نگران وضع بچه بودم. دکتر که از ناراحتی😔من خبر داشت، مژده دادکه فرزندم سالم است. فقط تپش قلبش زیادبود که معلوم شد بر اثر صدای انفجارهایی بوده که درمدت....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
#شبتون_مهدوی
🌱______🥀
@shahid_aviiny