#پارت_پانصدو_شصت_وپنجم🦋🥀
بارداری در معرضش بوده ام. به خاطرهمین، من وبچه👶را سه روز در بیمارستان نگه داشتند.
دهم مهرماه با نوزادم برگشتم پیش دا و خواهر، برادرهایم توی ساختمان کوشک لیلا و خاله سلیمه- که او هم یک نوزاد یک ماهه داشت- به خاطر من به تهران آمده بودند. اتاق مادرم خیلی شلوغ شده بود. در یک اتاق دونوزاد👶داشتیم و خودمان هم که تعدادمان زیاد بود. دراین شرایط میهمان هم برای عیادت من می آمد.
آن شب هوا تازه تاریک شده بود. حبیب نمازمی خواند و من چون حالم خوش نبود، قدم می زدم. ناگهان صدای انفجار مهیبی بلندشد و به دنبالش صدای خردشدن شیشه های پنجره ها به گوش رسید. اول فکرکردیم توی ساختمان روبه روی ما که مربوط به شهرداری بود. اتفاقی افتاده. ولی مردم گفتند: بمب💣درساختمان مخابرات در میدان امام یا همان توپخانه - منفجر شده است. آن شب را در نگرانی بدی به صبح رسانیدم. تاصبح صدای آژیر🚨و تردد آمبولانس ها🚑و ماشین های آتش نشانی🚒 قطع نشد. فردا اخبار اعلام کرد که تعداد زیادی در این بمب گذاری به شهادت🥀رسیده اند.
بعداز سه روز وقتی دیدم دا با رفتار و کردارش با اسم حسین یا علی که من برای نوزادم انتخاب کرده ام مخالفت می کند اسم عبدالله را برای فرزندمان انتخاب کردیم. بعداز هفده روز تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم. خاله سلیمه پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم. می خواست پاپا عبدالله را ببیند. بعدبه آبادان بروم.🍃
وقت نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم. پاپا به نماز ایستاده بود. منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود. سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت. چشمش👁 که به عبدالله افتاد زد زیرگریه😭. می می با لهجه کردی می گفت: پیرمرد دیوانه شدی. چرا گریه می کنی؟
پاپاگفت: ازپشت سر، عبدالله عین بچگی سیدعلیه.🙂
بعدبلندشد و عبدالله را از بغلم گرفت و بوسید.😘 اذان و اقامه را درگوشش👂خواند. چندروزی که آنجا بودیم. عبدالله بیشتر درآغوش پاپا بود. بعدبه آبادان رفتیم.
یک ماه بعد می می برای دیدن خرمشهربه خانه ما آمد. او هم در دیدارش از خرمشهر حالت های دا راداشت. سرخاک علی می گفت: باورم نمی شود زنده باشم و سرخاک علی بیایم.😔
می می برای ما خیلی زحمت کشیده بود. خصوصا برای علی و محسن چون دا بچه هایش راشیربه شیر دنیا آورده بود بیشتر کارهای بچه ها را می می انجام می داد. به خاطر گرفتاری های دا مابیشتر با می می دم خور بودیم. اوبا مامهربان تر برخوردمی کرد. در بصره شب ها با حوصله زیادی برایمان قصه می گفت...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
#شبتون_مهدوی 🌸
🌱______🥀
@shahid_aviiny