#پارت_پانصدو_چهل_وهفتم🦋🥀
درآن چندروز که مادرم بود از فرصت استفاده کردم. چند نوبت حمام رفتم. دا پشت در حمام نشست و مواظب رفت و آمد موش ها بود به حمام نیایند.🐹 دا یک هفته ایی پیش ما ماند و رفت. موقع خداحافظی انگار تکه ایی از وجودم کنده می شد و با او می رفت. خیلی دلتنگش بودم. دا محسن را هم با خود برد.🍃
با اینکه امکانات خیلی کم بود، آب نبود، اکثراوقات برق می رفت و وسیله ارتباطی خیلی کم پیدا می شد، ولی مردم باهمه این سختی ها زندگی عادی شان را می کردند. حتی در برنامه های دوازده و بیست ودوبهمن زیر آتش🌋توپ و گلوله راهپیمایی می کردند و درمقابل کمبودها مقاوم بودند. درآن موقعیت های خطرناک که همه باید به فکر نجات جان شان باشند، کم نبودند کسانی که از جان و مال شان برای دیگران دریغ نداشتند.😔
اوایل زندگی مشترک خود حبیب گاهگاهی که مرخصی می آمد، ما یحتاج خانه 🏠 را می خرید و می آورد. ولی همه چیز درمنطقه نبود. یک بار من عجیب هوس خوردن خیار🥒 به سرم زده بود. تصادفی با حبیب به بازار امیری رفته بودیم که بوی خیار به مشامم خورد. از حبیب خواستم خیار بخرد.😋
گفت: کوخیار از کجامی دونی تو بازار خیار است؟🤔
گفتم: عجیب بویش پیچیده.
توی بازار چرخی زدیم تا فهمیدیم خیار کجاست. فروشنده جعبه های خیار را زیر جعبه های دیگر پنهان کرده بود. حبیب که پرسید خیار دارید؟ فروشنده درحالی که یک کیسه خیار دستش بود طوری که دروغ نگفته باشد، گفت: داشتیم تموم شد. این آخرش بود.😏
حبیب گفت: حالا نمی شه دوتا از این خیارها را به ما بدهید؟
فروشنده گفت: این رو برای کسی کشیدم. سفارش داده بود برایش کنار بگذارم.
بعد جعبه خیار را بیرون آورد و دوکیلو برای ما کشیدو درهمان حال گفت: باور کنید چه قدر سفارش دادند براشون نگه دارم، گفتم تموم شده. چون نمی تونم شرمنده مردم باشم. جعبه را زیر گذاشتم.
وقتی خیار را خریدیم مهلت ندادم به خانه🏠برسیم. از همانجا شروع کردم به خوردن. تابه خانه برسیم یک کیلو ازآن ها را خورده بودم.☺️
عملیات فتح المبین شروع شده بود. با حبیب داشتیم از تهران بر می گشتیم آبادان....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
#شبتون_حسینی 🖤
🌱______🥀
@shahid_aviiny