eitaa logo
شهید مرتضی آوینی🌹
213 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
74 فایل
🔆اطلاعات و آگاهی خود را بالا ببرید🔆 با مطالب سیاسی،اجتماعی،فرهنگی در خدمت شما عزیزان هستیم🌺🙏 کپی حلال فقط با ذکر صلوات 💚 🙏ارتباط با ادمین و مدیر کانال 🆔️ @Ya_Masome
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🥀 بعد از آزادی خرمشهرآتش☄دشمن به روی شهر بیشتراز قبل شده بود. توپخانه خودی نزدیکی محل سکونت ما منتقل شده بود، به همین دلیل، به حدی بمباران می شد که بعضی وقت ها به کلی ما را زمین گیرمی کرد. خانه ها 🏚می لرزیدند و همین طورترکش توپ و خمپاره ها بود که به خانه ها می خورد ویا وارد آن ها می شد. هرچه می گذشت برشدت تخریب اضافه می شد و دائم نایلون هایی که به جای شیشه نصب کرده بودیم، ازبین می رفت. منافقین همچنان آزار و اذیت های شان را ادامه می دادند. یک شب درخانه عباس پرهیزکار کسی نایلون پنجره را پاره می کند. مثل اینکه قصد ورود به خانه🏠راداشته، آن ها که چراغ را خاموش می کنند، طرف فرار می کند. این مسئله برای دیگران هم پیش آمده بود. به این دلیل هر وقت حبیب نبود توی انباری می خوابیدم. انباری اتاقک کوچک موکت شده ایی بود. فکر🤔می کردم آنجا ازهمه جا مطمئن تراست. در آن هوای گرم آبادان دائم حالت آماده باش داشتم وبا چادرو مانتو و شلوار👖و مقنعه می خوابیدم. باخودم می گفتم: اگرقرار است شهید🥀شوم حجابم محفوظ بماند. شب ها و ظهرهای گرم کلافه ام می کرد ولی چاره ایی جز تحمل نداشتم. از شدت گرما و عرق بدنم زخم شده بود. کولرخانه خراب بود. تا اینکه روزی حالم خیلی بدشد و دچار گرمازدگی شدیدی شدم. به حبیب گفتم: گرمادیگر غیرقابل تحمل است. کولر را راه اندازی کن.😞 گفت: نمی توانم دست به اموال مردم بزنم. گفتم: خب وقتی اجازه داده اند ما اینجازندگی کنیم، این اجازه شامل کولرهم می شود. می گفت: نه. گفتم: حالامن تحمل می کنم ولی تو فکردو روزدیگرکه بچه مان 👶به دنیامی آید رابکن، نمی توانداین گرما را تحمل کند. گفت: بچه من باید بتواندسختی هارا تحمل کند. وقتی حبیب مساله شرعی استفاده از کولررا پرسید، قانع شد که کولر را راه اندازی کند. همان شب 🌗حسین آقا شوهرلیلابه حبیب گفت: تو هفته به هفته خانه نیستی اگر این با وضعیتی که دارد حالش به هم بخوردکسی نیست به دادش برسد. آن شب تصمیم گرفته شدحسین لیلا را ازاصفهان بیاورد و آن ها با مازندگی کنند. خیلی خوشحال😌شدم که از تنهایی درمی ایم. همه دلشوره و اضطراب و خوابیدن هایم در انباری تمام می شود. دوباره با لیلا هم خانه شدم.👌 ازخدا خواسته روزوشب مان ر ادرآن چندوقت با هم می گذراندیم. از گذشته ها حرف می زدیم. یاد بعضی چیزهامارا متاثرمی کرد و یاد بعضی دیگر، به خنده مان می انداخت.😂 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny