#پارت_پانصدو_چهل_وهشتم🦋🥀
اتوبوس🚌 نزدیکی های اندیمشک رسیده بود. راننده می خواست برای نماز صبح نگه دارد. یک لحظه دیدم حبیب توی خواب می گوید: ممد، ممد...
بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممدکیه🤔 ما توی اتوبوسیم.
حبیب به خودش آمدو گفت: خواب بچه هارا می دیدم. خواب دیدم با محمدجهان آرا و اکثربچه هایی که شهید🥀شده اند توی یک اتاق نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم😅. من بچه هارا اذیت می کردم. محمدجهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من اومدم بچه هارا با خودم ببرم اگراذیت کنی تورو با خودم نمی برم. بعد من به ساندویچ ها🌯و شربت هایی 🧋که روی میزش بود اشاره کردم و گفتم: یه شربت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر. من ساندویچ را گرفتم و همچنان سربه سر دیگران گذاشتم تا اینکه من و فرهاد ملایی را بیرون انداختند وبقیه توی اتاق ماندند.👌
خندیدم. 😂 وبه حبیب گفتم: بایدشربت را می گرفتی، آن شربت🧋شربت شهادت🥀بود.
آبادان که رسیدیم چون نزدیک عملیات بود. به حبیب گفته بودند منطقه امن نیست بهتربود خانواده ات را نمی آوردی به این خاطر من بیشتر، از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد و گفت: کسی پشت تلفن☎️ با شما کار دارد.
رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس گرفته می دانستم موقع عملیات همه ارتباط ها قطع می شود. پرسیدم: کجایی؟
گفت: تهرانم.
گفتم: چه جوری اومدی؟😳
گفت: من نیومدم. آوردنم.
یکه خوردم پرسیدم: یعنی چه؟
گفت: یعنی افقی برگشتم. ساندویچ ممد کار خودش را کرد.
حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند اورا به بیمارستان🏥 دادگستری ببرند، فکر🤔کرده بود این بیمارستان از خانه🏠ما دور است.....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
#شبتون_شهدایی🌹
🌱______🥀
@shahid_aviiny