#پارت_پانصدو_چهل_وششم🦋🥀
جا خوردم. نگاهی به دا کردم وبا خودم گفتم : خدایا این بارچطور دوام بیاورم. دا راچه کنم. من چه جوری این خبر را به او بدهم.😒
آن زمان محسن همراه حبیب توی خط بود. احتمال می دادم یکی از آن دو باشد. نماز راکه خواندم متوسل شدم به قرآن، آیه الکرسی آمد. شروع کردم به قرآن خواندن. باخدا رازو نیازکردم🙏 ازاو خواستم به من صبری بدهد که بتوانم طاقت بیاورم و مساله را به دا بگویم. خواهرهای سپاه می آمدند ومرا دلداری می دادند. خصوصا سیمابندری زاده خیلی همدردی می کرد. سعی کردم خونسردباشم.😔 سفره شام را که انداختند، پیش دا نشستم و شروع به خوردن شام کردیم. بچه ها نگاهشان به من بود ولی من اصلا حواسم به اطراف نبود. درحال و هوای خودم بودم. برای دا لقمه می گرفتم. دقیقه ایی یک باردستم را دورگردنش می انداختم واز ذوق😚دیدنش اورا می بوسیدم. ولی در دلم آشوبی بپابود که خدایا من چه کار کنم.
آن شب خبری نشد و گذشت. فردا معلوم شد کسی که شهید🥀شده نام فامیلش حسینی بوده ولی نسبتی باما نداشته است. وقتی این مساله منتفی شد، سیما بندری زاده گفت: من تمام رفتار تو رو زیرنظر گرفته بودم. عجب مقاومتی داری! عجب صبورانه طاقت آوردی!
گفتم: تو نمی دانی دردل ❤️من چه آشوبی بود. به حضرت زینب متوسل شده بودم.🥀
بعدازظهر روز بعد قراربود خانواده های شهدا راجایی ببرند، من وچند نفرازخواهرها نرفتیم. بعداز نمازمغرب و عشا که در زدند و مرا دم درخواستند. رفتم پایین، حبیب بود.🧔 سرتا پا خون بود.پرسیدم: زخمی شدی؟
گفت: نه من زخمی نشدم. یکی ازبچه ها زخمی شده بود.
گفتم همه جات خونی یه.
گفت: بغلش کرده بودم نرسیده به بیمارستان🏥تموم کرد😞 الان اومدم بگم محسن پیش منه. نگران نباشید. دیشب خیلی درگیری سنگین شده بود. منطقه را حسابی کوبیدند. دوتا ازبچه ها شهیدشدند ویه تعداد دیگه هم مجروح اند.
بعداز مراسم سپاه دا چندروزی را به خانه مادر احمد آمد. مادر شدنم را حبیب به دا خبرداده بود. دا خیلی خوشحال شد🙂و چندین بارمرا بوسیدو گفت: اینجا ماندنت زیرخمپاره ها🧨درست نیست.
گفتم: من عادت دارم، اینجا راهم دوست دارم. نمی تونم از اینجا دل بکنم.
از او اصرار که ماندنت با این شرایط درست نیست و از من انکار که من از آبادان نمی روم...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
#شبتون_حسینی🖤
🌱______🥀
@shahid_aviiny