eitaa logo
شهید مرتضی آوینی🌹
198 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
🔆اطلاعات و آگاهی خود را بالا ببرید🔆 با مطالب سیاسی،اجتماعی،فرهنگی در خدمت شما عزیزان هستیم🌺🙏 کپی حلال فقط با ذکر صلوات 💚 🙏ارتباط با ادمین و مدیر کانال 🆔️ @Ya_Masome
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🥀 همین طور هم شد. علی رفت و درعملیات بعدی به شهادت🥀رسید. روزی که خبرشهادتش را آوردندمن درخانه خواهرش، فاطمه بودم. فاطمه صبورانه خبرشهادت برادرش را پذیرفت. رفت ایستاد به نماز و شکر به جای آورد. من آن لحظه های فاطمه راخوب درک می کردم. وقتی به نمازایستاد، احساس می کردم کمرش خم شده. فاطمه اصلاگریه نکرد. خیلی قوی بود. ولی وقتی می خندید😄 خنده هایش طور دیگری بود، باخنده های معمولی خیلی فرق داشت. عبدالله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بدشد. مرتب بالامی آورد علتش را نمی دانستم. آن شب تمام رختخواب و لباس وهرچه داشت کثیف کرد. صبح بلندشدم و شیرش دادم و تمیزش کردم. حدودساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کاراو رادر محوطه بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورد، رختخوابش را دربالکن پهن کردم و عبدالله را روی آن خواباندم. پشه بندرا هم رویش کشیدم. خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او شدم. فشار آب ضعیف بود. به خاطرهمین، دوساعتی طول کشید تاهمه آن لباس هارا شستم وبا حوصله روی بند پهن کردم. درحین کارم مرتب گلوله خمپاره💣 می آمدو حوالی مسجدموعود آبادان و اطرافش می افتاد. ولی چون این مساله برای ما عادی شده بود، من بی اعتنا کارهایم را انجام می دادم. کارم که تمام شد، طشت را برداشتم. اولین قدم را که بلندکردم تابه طرف خانه بروم، یک دفعه صدای سوت گلوله توپی ☄را شنیدم. نوع صدا نشان می داد توپ 230 است. به نظر خیلی نزدیک بود. هرلحظه صدا واضح تربه گوش می رسید. ده متری با عبدالله👶 فاصله داشتم. سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که درعرض چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد. 😱 فقط می دیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک است که به هرطرف پرتاب می شود. یک دفعه همه جا پراز گردو غبارو خاک شد. 😮‍💨جیغ کشیدم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام. به طرف عبدالله دویدم. همین طور سنگ و خاک بود که براثر تخریب خانه به طرفم می آمد. رسیدم بالای سرعبدالله همه جارا غبارگرفته بود. توی سرخودم زدم وبا خودم گفتم: همه چیز تمام شد.😔 عبدالله تکه تکه شده. همانجا زانو زدم. جرات نداشتم چشم 👁 بازکنم ببینم چه اتفاقی افتاده. بالاخره دست بردم طرف رختخواب عبدالله. ترکش هابه تور پشه بندگیر کرده بودند. سنگ های بزرگی که تکه های سیمان به آن ها چسبیده بود، اطراف تور افتاده بودند. انگار دریک لحظه یک کامیون سنگ و خاک درآن اطراف ریخته بودند. عبدالله را بلندکردم. خوب نگاهش کردم. منتظر بودم او را.... 📚برگرفته از کتاب دا .... 🌸 🌱______🥀 @shahid_aviiny