🦋🌸 دوباره گفت: نه با تو نبودم. 😔 اسمش را از زبان مردها شنیده بودم .به همان اسم صدایش کردم و گفتم:گنوا چرا این طوری میکنی؟ چرا میخواهی ازاینجا بری؟😌 گفت:اینا میخوان منو اذیت کنن.😢 گفتم:نه اینا آدمهای خوبی اند.خیابون خطرناکه که بهت میگن بیاتومسجد.🕌 خمسه خمسه بهت میخوره ها.گفت:بتنا بالحدود. خونمون تو مرزه.من میخوام برم خونمون.🏠 گفتم:الان عراقی ها اونجا هستن. اونا ازمرز گذشتن. گفت:من از عراقی ها نمی ترسم.به من کاری ندارن. 🙈 گفتم:مگه پسر عموهاتن 👨‍🚀که بهت کاری ندارن.؟ اگه ببیننت با تیر میزنن.با آن صدای تو دماغی اش گفت: صدام با ماست.🧛‍♀ عرب هارو نمی زنه.داشتم شاخ در می آوردم. با خودم گفتم: ببین تبلیغات صدام به گوش این دیونه هم رسیده.🙊 رادیو رژیم بعث مرتب مردم به خصوص عرب زبان هارا تشویق میکرد.شهر را ترک کنند،یا به طرف نیروهای عراقی بروند،میگفتند: بیایید ما از شما پذیرایی میکنیم. ما با شما کاری نداریم،شما ازما هستین.برادران مایید. ما فقط با رژیم خمینی کار داریم.🍀 من که ساکت بودم و داشتم به حرفش فکر میکردم. توی صورت🧕 من دقیق شده بود.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده باشد،پرسید: ببینم تودختر کی هستی؟ 👩‍💼 خنده ام گرفت،گفتم: حالا اگه من بگم دختر کی ام؟ تو پدر من رو میشناسی؟ 😳 بی توجه به حرف من دوباره پرسید: تو دختر حاج خلف نیستی؟سر به سرش گذاشتم و گفتم: من دختر حاج صلبوخ 😫هستم. این اسم رو توی طنزها شنیده بودم. صلبوخ به معنای سنگ وریگ درشت است. ما همیشه توی شوخی هایمان همدیگر رو به این اسم صدا میکردیم.😂 باتعجب گفت من حاجی صلبوخ را نمیشناسم خواهر.!خندیدم و بغلش کردم. درحالی که تنم مور مور میشد گفتم :بیا بریم تومسجد. 🕌 سطح ناصاف وتاول تاول و پر از جوش پوست گنوا را که حتی از زیر پیراهن و شلوار گشادش مشخص بود،حس میکردم وچندشم میشد.🤮 نمیدانم گنوا علاوه بر ظاهر وحشتناکش اینقدر کثیف و بدبو بود🤥.معلوم نبود کی حمام کرده. یا اصلا آبی به تنش خورده یانه؟پاهای برهنه اش کبره بسته و زمخت شده بود. موهای به هم چسبیده اش که مثل گون شده بود ،اززیر شله اش بیرون آمده بود🤥. ازهمه چندش آور تر شپش هایی بودند که روی پیشانی اش جولان میدادند👺. با دیدن آنها حالم بدتر شد. باهمه این اوصاف مجبور بودم برای اینکه اورا به زبان بگیرم و به مسجد بیاورم پیه این کار را به تنم بمالم. گنوا هم از این اظهار محبت خوشش آمده بود. و مرا که دیگر طاقت استشمام آن بو را نداشتم ،سفت توی بغل فشار میداد و میگفت: انتی عینی . فدوه اروحلچ .انتی حبیبتی ،عینی . تونور چشم منی. فدات بشم،عزیز منی ،نور چشمم.😊 📚برگرفته از کتاب دا ..... 🌱_______🥀 @shahid_aviiny