🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲) ❤️زودتر از آن‌چه فکر می‌کردم، بساط عروسی‌مان راه افتاد. همشهری بودیم. هردومان توی بیجارِ کردستان به دنیا آمده بودیم، اما آبادی‌هاي‌مان با هم فاصله داشت. 💍دست حوریه‌سادات را گرفتم و آوردم توی یکی از اتاق‌های خانه پدرم. صبح‌ها با برادرهایم می‌رفتیم سرِ زمین کشاورزی پدرمان و غروب‌ها خسته برمی‌گشتیم خانه. زن‌ها هم کارهای خانه را می‌کردند. 🌷حوریه‌سادات به مادرم توی فرش‌بافی و مَشک‌زنی کمک می‌کرد. بعضی روزها هم تمام اتاق‌های دورتادور خانه را جارو مي‌زد. با این که می‌دانستم توی خانه پدرش هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کرده و نوکرشان کمک‌دست مادرش بوده، اما خودش راضی بود و گله یا شکایتی نمی‌کرد. 😍توی فرش‌بافی استعداد هم داشت. رج‌هایی که می‌بافت یک‌دست و مرتب بود. آن‌قدر که هرکس می‌دید خیال می‌کرد بافنده ماهری آن‌ها را بافته! ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱