eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۵) 🔹سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاج‌محمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یک‌بار می‌آمد مرخصی و بعضی هفته‌ها تلفن می‌زد. 💔گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچه‌هایش را هم می‌خواهد ببرد. 😓دلم شورشان را می‌زد ولي جز اینکه بسپارم‌شان دست حضرت زینب (س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایل‌شان را جمع کنند و بروند پیشش.... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۶) 💔دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه. 😢تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای تنگ شده بود. با حاج‌عزیز رفتیم سوریه. 🌷اصغر و حاج‌محمد آمدند استقبال‌مان و بردندمان . اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برای‌شان درست کنم، با کلی سیب‌زمینی سرخ کرده. 🍲غذاها را کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهی‌مان کردند سمت حرم. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۷) 🕌اولین‌بار بود که حرم حضرت زینب (س) را می‌دیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی‌ بچه‌ها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدن‌مان. ❤️رو کردم به اصغر و به‌خاطر زیارتی که نصیب‌مان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمی‌شد. ‼️بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیب‌زمینی‌ها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگ‌زده. 🔰توی سفر یک هفته‌ای‌مان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او می‌پرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز ساده‌ام.» مدام فکر می‌کردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟! ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۸) توی سفر یک هفته‌ای‌مان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او می‌پرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز ساده‌ام.» مدام فکر می‌کردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟! ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۹) 🔹نزدیک به هشت سال می‌شد که اصغر توی سوریه بود. آخرین‌بار دو سال پیش آمده بود ایران. دل همه خواهرها و برادرها برایش لک زده بود. چند ماهی می‌شد که ندیده بوديمش. ✔️قرار بود برویم سوریه دیدنش که خبر شهادت توی یک ترور ناجوانمردانه رسید. 🌷حاج‌قاسم را یک‌بار از نزدیک دیده بودم و مهرش به دلم نشسته بود. از اصغر هم برایش گفته بودم. تا شنيد، لبخند به لبش آمد. فهمیدم اصغر را می‌شناسد. 😔شنیدن خبر شهادت چنین فرمانده‌ای برای من که یک‌مرتبه او را دیده بودم، آن‌قدر سخت بود که مدام برای دل سربازانش دعا می‌کردم. 🎞توی همان روزها بود که یک فیلم دست ‌به ‌دست توی تلفن‌هاي همراه می‌چرخید و حاج‌قاسم اسم آشنایی را صدا می‌زد. با خودم می‌گفتم مگر چندتا اصغر توی سوریه است که نگران جان فرمانده‌اش باشد؟ ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۰) 🕊یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیده‌ام.» 👌می‌دانستم منظورش کیست. دامادمان را می‌گفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش بیاید ایران. 🍃گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!» یک‌هو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۱) 😥از همان روزی که زنگ زده بود، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. هرچه می‌کردم آرام نمی‌گرفتم. ‼️آخر شب بود که دوتا از دخترها آمدند خانه‌مان. رفتارشان به نظرم و غریب می‌‌آمد. یا سرشان مدام توی گوشی‌شان بود یا می‌رفتند توی اتاق و پچ‌پچ می‌کردند. 💔دلم می‌خواست سر از کارشان دربیاورم ولي دل و دماغش را نداشتم. تسبیح را دستم گرفته بودم و صلوات می‌فرستادم که دلم بگیرد. نمی‌دانم چطور صبح شد، اما می‌فهمیدم حاج‌عزیز و بچه‌ها هم آرام و قرار ندارند.... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۲) ☀️صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوست‌های صمیمی شهید شده. 😭دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و شده.» 🍃خانه دور سرم چرخید. می‌دانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط است. 😞آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش می‌شد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۳) 💔یک‌هو دلم برایش تنگ شد و اشک‌ها راه‌شان را پیدا کردند. 😭دلم می‌خواست همان اصغر کوچکی را که توی بیمارستان دادندش دستم، دوباره بغل کنم و آن‌قدر به تنم بچسبانمش که همه وجودم عطرش را بگیرد. 🍃منتظر بودم برگردد ایران و برای آخرین‌بار پسرم را ببینم. دوباره فیلم‌ها توی گوشی‌ها دست به دست شد. ديگر، صورت محوی که همیشه کنار می‌دیدمش روشن شده بود. اصغر من بود...😭 👌اصغری که بزرگ شده بود و شانه به شانه فرمانده‌اش قدم می‌زد و نگران جانش بود. تازه ‌فهمیدم آن ‌همه خانه نیامدن و ماموریت و خستگی، به‌خاطر فرماندهي‌اش بوده نه سربازی‌اش... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۴) 🔹چند روز گذشته بود، اما هنوز خبری از پیکر اصغر نبود. دوباره پچ‌پچ‌ها و حرف‌های درِ گوشی‌ شروع شده بود و بی‌‌قراری‌های دل من. 😔نمی‌دانستم چرا هنوز برنگشته، تا این ‌که بچه‌ها دوره‌ام کردند. فهمیدم پیکرش افتاده دست دشمن! 💔من تشنه دیدار اصغر بودم. چشم‌هایم آن‌قدر بی‌تاب بودند که شب و روز می‌باریدند ولی دلم نمی‌خواست او را از دامان (س) جدا کنم. آخر شنیده بودم شهدایی که برنمی‌گردند، مهمان ایشان هستند... 🔴از طرفی راضی نبودم برای دیدن دوباره‌اش چیزی از بیت‌المال هزینه شود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
987.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۵) ▪️هر سال (س) توی خانه روضه داشتیم. دلم را گذاشتم پیش دل مادر حضرت عباس (س) و راضی شدم به هرچه خدا برای اصغر رقم زده. 🍃چند روز بعد از روضه بود که خبر دادند سوری‌ها پیکر فرمانده‌شان را با دو اسیر احرارالشام مبادله کرده‌اند. هرچند دلم نمی‌خواست برگشت پسرم به قیمت آزادی اسیری از دشمن باشد، اما دوباره شوق بوسیدن صورتش در دلم زنده شد. 😔می‌خواستم بغلش کنم و سر تا پایش را بوسه‌باران کنم. قبل از این که برگردد، گفتند توی منطقه‌ای که پیکرش بود، شیمیایی زده‌اند و نباید کسی صورتش را ببوسد. با خودم گفتم حتی به قیمت مریضی هم كه شده، باید توی فرصت مناسبی صورتش را ببوسم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۶-آخر) 🕌قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرین‌بار زیارت کند. قول داده بود وقتی برگردد، یک سفر خانوادگی برویم مشهد و به قولش عمل کرد. 👥توی صحن جمع شده بودیم و روضه‌‌خوان برایش روضه می‌خواند. داشتم به این فکر می‌کردم که توی شلوغی شاید بتوانم صورتش را دوباره ببینم و ببوسمش که یک‌هو صدای روضه‌خوان رفت بالا... 😔💔قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و بعد ناگهان تیر کشید. چیزی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. تمام صحن توی سرم چرخید و چشم‌هایم سیاهی ‌رفت. دلم می‌خواست از ته دل فریاد بزنم. تمام تنم به لرزه افتاد. 🍃لحظه‌ای که داشتند سر از بدنش جدا می‌کردند آمد جلوی چشم‌هایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم برگشته بود، اما سربلند. دلم را گذاشتم پیش دل مادر امام حسین (ع) و آرام‌آرام باریدم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز | معراج شهدا تهران 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱