eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هنوز موتور اتومبیل را در انتهای میشنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس و قلبم آنچنان به سینه ام میکوبید که باور کردم این همه ، بیتابی کودک بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به احساس میکردم. نگاه نگران پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که صدایم میکرد: "الهه، خوبی؟" با اشاره چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزش مغزِ سرم، به دلم زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی کمرم را پوشانده و سردردی که سرم را فشار میداد، را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم بود. مجید، پریشان حال خرابم، مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را کنم و زیر لب زمزمه کردم: "چیزی نیس، خوبم." و همانطور که دست چپم در میان بود، با قدمهایی به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه شد و حیرت زده خبر داد: "اینا که دم خونه ما وایسادن!" و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که بودند، وارد خانه شدند و در را پشت بستند. صورتم هنوز از درد که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می آمد و با همان حال پرسیدم: "اینا کی بودن؟" و مجید همانطور که با قدمهای کوتاهم می آمد، جواب داد: "شاید از بودن." گرچه در تاریکی کم نور کوچه، چهره هایشان را به ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت ، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد ، کنجکاویمان بیشتر شد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از ماه سال 1392، چهره را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به باز میگشت، در انجام کارهای خانه میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور در همین حیاط دلباز و بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که این ناخوشی گذرا را داشت. را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای کوچکی که حالا با این شست و شوی ، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در با صدای باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدمهای کوتاهش به سمت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل برخاسته و سلام کنم. سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از بیرون بذارم." از این همه بی اخلاقی اش، گرچه کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت ؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سرم از وحشتناکی که غافل از حضور من به می آوردند، منگ شده و دلم از که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: "ولی شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم میکردم!" و دیگری با پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان را کر کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن در انتهای چاه آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کودکم به نام و یاد خدا بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت. حالا تمام خاطرات ماه های مقابل رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه کرد و حالا هنوز سه ماه از این نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ، باور کنم که پدر خودش کلید را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه داشتم که کلید و تمام زندگی ام به دست این افتاده بود! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط به در بود تا کی به ضرب پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه برایش صادر میکنند، نه تنها در و قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه بلند میشد و گاهی فریاد برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید رکیک میداد و با حالتی از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها گرفت. و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت شیعه اس؟!!! من رو فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی پدرم که جگرم را به عنوان دخترش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: "شرط نوریه این بود که جواب سلام این رو هم ندی، در حالیکه دامادت بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت ، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای ! دیگه همه چی بین ما تموم شد!" شنیدن همین جمله بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و افتاد و او همانطور که چتر چشمان را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش باشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله متحیر میکرد که چرا اینچنین بیصدا میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور در این خانه فرورفتم که میشد هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش شده بودم. عبدالله با سایه از اندوه و ناراحتی، دور اتاق و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش به نوریه و خانواده اش، به سر من و آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: "مجید میخواست زنگ بزنه . هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا رو حل کنه." اشکی را که گوشه جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها بود که میتوانست در میان این همه تشویش و ، اندکی مذاق جانم را کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب هدایت کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و اومده بودن اینجا." که صورتش از ناراحتی انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ ؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!" به آرامی بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده هم گرفتاره! اومده از ما بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!" از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام نیس!" همانطور که را فشار میدادم تا دردش بگیرد، پرسیدم: "چرا برات نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال شده و باید اینجا رو کنیم!" از موج محبتی که به دریای افتاده بود، صورتش به خنده ای باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس رنگ نگرانی گرفت و با ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این ضرر داره!" سرم را کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من خوبه..." و شاید نمیخواست زیر نرم احساسم تسلیم شود که دیگر حرفم را ادامه دهم و با مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه با لحنی ملایم تر ادامه داد: "من میدونم دلت و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شبیه یک جنازه روی تخت افتاده بودم و اشک چشمم نمیشد. بعد از حدود ماه چشم انتظاری، با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر لبخندش را ببینم. بلاخره صورت را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر شده و قلبم برایش میکرد که همه وجودم از داغ از دادنش آتش گرفته بود. هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، نمیشدم که صدای اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..." و باز نفسم از شدت به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ آمده و نمیخواستم باور کنم او هم کرده که گاهی به یاد ضجه میزدم و گاهی نام را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و نمیشد. آنقدر مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟" و لیلا خانم هنوز داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا پایینتر.." و کمی به حال آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه گرفته!" و چطور میتوانست کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون را برایم توصیف کرد و از هول همین بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از دختر نازنین و همسر عزیزم، طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش بگیریم!" نمیتوانستم کنم و شماره را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم میگرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گاهی تکانی می خورد و به سختی قدمی می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه بین الحرمین پیش مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین رسیدم. حالا این که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه(س) و نور علی(ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و ، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم ، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که داشتم نگاهم میکند! هردو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر بالا رفته و رو به گنبدش پر می زد، میدیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های نداشتم که تنها گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم. می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هرچه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه از دین خدا، همه دارایی اش را کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، بیش از اینهاست! دیگر بیش از این دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه از خیل بند آمده و دیگر برای من بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم می شد و چه آرامشی که در تمام تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل(ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊