💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_پانزدهم
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه های #بندر، با حال و هوای #عید_قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هرکسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند #تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: "عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم."
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در #سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: "عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول #گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: "زنگ زده، تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد.
پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به #سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج #تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه #قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و #دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.
امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بسته بندی میکردیم که مردی #غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی #باز شد.
همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه #بالا حضور دارد. او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را #تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: "آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم."
لبخندی زد و پاسخ داد: "یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت #دیشب رو به جاش بمونم." که مادر به آرامی خندید و گفت: "ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید."
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: "پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمیکردم اما #حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: "خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: "چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل #داداشمی! بیا دور هم باشیم."
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: "تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با
#شیطنت گفت: "اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: "چَشم! خدمت میرسم!"
و مادر تأ کید کرد: "پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! #مزاحم میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: "حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت: "نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی #احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن #افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال #قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره #افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب #مفاتیح رفتم.
یکی از خانم های #شیعه در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن #حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک #مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود.
#دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم #خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر #مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی #سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از #اندوه، ولی به رویم لبخند میزد.
تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، #مزاحم نمیشم!"
سپس بشقاب را به دستم داد و #عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی #مشکوک پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش #جلب کرد.
به گرمی با هم دست داده و عید را #تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، #عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد #خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش #عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه #رمضان امسال را نه به حلاوت #رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای #مادر، با شادی نوش جان کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتادم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله #ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که #امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید #چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم #تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و #غبار تیره شده و الیه سیاه و #سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار #موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد #مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد.
#نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این #وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟"
#چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که #سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه."
و اشاره کرد تا به سمت #اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی #اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم #مراقب پایین #چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای #سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود."
ولی در سر و صدای #خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در
ِ #ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت #اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه."
سرم را #پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای #قصه شروع کنم. به نیم رخ #صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، #لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!"
و شاید اثر درد و #ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی #اعتراض کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟"
و من بلافاصله #پاسخ دادم: "نمیخواستم #نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا #تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه #عذاب میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی #بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، #راحتتر بودی!"
و بعد #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب #صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی #خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای #روشن کردن اتومبیل به سمتِ #سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!"
و هر چند میترسیدم #اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را #پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید #شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه."
نگاه #متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا #کلید خونه رو داده دست #اونا؟!!!"
و این تازه اول #قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با #غیظی که در صدایم پیدا بود، #جواب دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده #دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با #لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ #مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری #برادرانه عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز #آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با #ناراحتی داد: "از این به بعد هر #خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه #آروم باشه!"
از اینکه این همه برادرم #سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های #مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته #پاسخ داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس #خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی #حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم #مزاحم شدم."
و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که #مجید دستش را گرفت و این بار با #مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات #تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ #تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی #نجیبانه عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت #سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. #تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا #داداشم تویی!" و با همین جمله غرق #احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن #مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس #ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر #دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک #میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای #شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول #طبخ غذا بودم، ولی تمام #مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و #عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب #میوه هم می آوردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_ام
بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای #ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با #ناامیدی جواب داد: "گوشی اش خاموشه."
از تصور اینکه #مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای #مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از #آتش دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا #مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، #مجید رو پیدا کن!"
میدانستم #چاقو خورده، #زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر #زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا #پیداش کنید! فقط به من بگید #زنده_اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..."
گلویم از هجوم #گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای #اشک دست و پا میزدم: "خدایا! فقط #مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از #دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و #دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از #درد فریاد میکشید.
از این همه #بیقراری_ام، چشمان لیلا خانم و #پرستار هم از اشک پُر شده و #خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل #نگرانی پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون #تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا #نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از #شوهرت #خبر داشته باشن."
و از درد دل من #بیخبر بودند که پس از مرگ #مادرم چه غریبانه به گرداب #بی_کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه #حرفی بزنم، تنها با صدای بلند #گریه میکردم.
بلاخره آنقدر #اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به #خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید #مزاحم شدم من همسایه #خواهرتون هستم..."
و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره #کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با #دستپاچگی توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط #خبر دادم." و دیگر #جرأت نکرد از حال من و #سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس #بیمارستان را داد و ارتباط را #قطع کرد.
من که تا آن لحظه مقابل #دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر #عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم #ضجه میزدم تا سرانجام از #قدرت مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊