💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن #افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال #قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره #افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب #مفاتیح رفتم.
یکی از خانم های #شیعه در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن #حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک #مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود.
#دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم #خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر #مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی #سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از #اندوه، ولی به رویم لبخند میزد.
تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، #مزاحم نمیشم!"
سپس بشقاب را به دستم داد و #عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی #مشکوک پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش #جلب کرد.
به گرمی با هم دست داده و عید را #تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، #عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد #خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش #عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه #رمضان امسال را نه به حلاوت #رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای #مادر، با شادی نوش جان کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به #سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!"
نوریه باور نمیکرد از زبان #مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من #احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان #تپیدن ندارد.
نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا #ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید #نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش #عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید:
"این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!"
و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ #زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از #مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش #سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی #نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:
"بهت آدرس #غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این #مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، #اسرائیله! اونی که #دشمن اسلامه، #آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه #وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊