💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و #زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده #گوشم را پاره کرد: "الهه! الهه!"
و من به امید #زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان #میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که #مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای #انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا #رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره #جوابم را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، #نترس عزیزم!"
که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و #چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک #نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت #مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از #غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه #پریشانی_ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس."
و من باور نمیکردم #خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، #همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که #باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم #سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون #شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!"
و طوری از خواب #پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از #وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند #ناله میزدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه #زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو #طبقه قدیمی که کل مساحت #اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب #کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به #خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود.
دیوارهای خانه گرچه #رنگ خورده بود، ولی #مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. #سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از #نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و #ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا #اجاره کنیم.
مجید #بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر #پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های #وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر #چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا #آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
بخش زیادی از آن #سرمایه را هم برای هزینه جشن #عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی #باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای #هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه #اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
حالا همه پس انداز #زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و #بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره #ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه #خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا #حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف #زندگیمان را بدهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در #غربت این خانه تنها بودم و #مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در #حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان #قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در #آشپزخانه کوچکش جز یک #سینک ظرفشویی و چند ردیف #کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی #خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در #کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک #پنجره کوچک را روزنامه #چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی #دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به #بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید #میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و #سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک #سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد #سیسمونی دخترم هم به کلی #قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری #زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند #شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، #مجید لبخندی میزد و به بهانه #دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش #قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس #طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه #طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ #بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه #تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار #مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سوم
ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا #جشن ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که #هدیه سالگرد #ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج #دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم #هدیه_ای خریده باشد.
#نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب #خاطره_انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته #پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز #بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به #ساحل را پیاده پیمودیم.
جایی دور از #ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای #لب_دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل #شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در #خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای #خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که #بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"شرمنده الهه جان! #میخواستم اولین سالگرد #ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد."
سپس در برابر نگاه #منتظر و مشتاقم، بسته را به #دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه #هدیه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!"
و دلم نیامد بیش از این #شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی #برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!"
میدیدم نگاهش از #اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر #کاغذ کادو را باز کردم تا #خیالش راحت شود که دیدم برایم #چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای #پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم #رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از #هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!"
باورش نمیشد و #خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از #چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه #چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!"
چادر را روی دستم #مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی #دوستت دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان #خلیج_فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین #نعمت زندگی ام تویی!"
و شاید نتوانستم هجوم #بی_پروای احساسش را #تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!"
و همین شیطنت هم واکنشی #عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه #زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات #توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی #هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!"
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین #عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند #جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن #اولین سالگرد ازدواجمان کافی بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_یکم
میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و #قفسه سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که #وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از #حال میره!"
پرستار هنوز #دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با #صدایی گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا #پانسمانت رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم #خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید #چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!"
و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که #سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم #پهلویش از شدت درد #بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به #درمانگاه برود که با عجله از #اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به #شماره افتاده و از بوی خون حالت #تهوع گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت.
مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی #مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش #تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای #ضعیفش کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..."
و با چشمان خودم دیدم که رنگ #زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی #پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی #سقوط کرد و با صورت به روی #زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی #مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل #اتاق دویدند، عبدالله هم #بلاخره رسید و از دیدن #مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای #بلند تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..."
پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش #تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی #برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا #بیهوشی ندارم که #مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من #چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو #ببین چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از #اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت #بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان #خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به #هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل #بیقرارم قدری قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی_اش چه کرده که بارها به تباهی #دنیا و سرِ #درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که #آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در #برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر #مدارا کردم و حتی برای جلب #رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم #شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد!
#مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال #آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از #شدت گرما و ناراحتی، #تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
عبدالله هم میدانست #مجید بیراه نمیگوید که از قُله #غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه #ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر #نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی #وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!"
#مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان #عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه #اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در #شنیدی نوریه داره به #سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که #قبول نکردی سُنی بشی و #غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا #عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی #برات باز شه!"
#مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و #پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه #منفعت طلبی چه #جوابی بدهد. من از روزی که به عقد #مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به #مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر #نان شب!
همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه #زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر #شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه #معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم #هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه #تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:
"مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، #بی_حکمت نیس! ببین چی #کار کردی که خدا داره #اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!"
و دیدم نه از جای بخیه های #متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش #آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرین بسته #میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با #مهربانی تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! #اجرت با آقا امام زمان(عج)»!
و من به #لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از #جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن #شیرینیها، به آن سمت #ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب #نیمه_شعبان فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه #جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به #فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه #هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت #قرآن و دعا #عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط #مامان_خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی #مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ #تشیع بود تا شاید قوت #اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت #همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.
شبی که به این #خانه وارد شدم، به قدری #خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی #شیعه وارد شده و با دست #خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار #ترس و تهدید #وهابیت، قدمی #عقب_نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش #تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و #شعار روزهای اول #ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن #مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم #آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم #عقیده_اش را تغییر دهم، از حضور #گرم و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با #سعه صدر، دلش را متوجه #مذهب اهل سنت کنم.
شاید هم تحمل این همه #مصیبت در کمتر از #یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین #زندگی آرام و #دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار #عزیزدلم با خاطری آسوده #زندگی کنم، برایم غنیمت بود.
با این همه، شرکت در مراسم #متعدد جشن و #عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و #گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و #شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا #سخت_تر!
میدیدم بعد از هر #مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که #آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از #هیجان عشق به #تشیع، عاشقانه میخندید!
در هر حال، من هم عضوی از اعضای این #خانواده شده و چاره ای جز #تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم #دلم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری #همراهشان میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نهم
تکیه اش را از #کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به #سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز #حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی #زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...»
و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش #نگاهش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی #بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من #کافیه! همین که هنوز میتونم با تو #زندگی کنم. از سرم هم زیاده!»
ولی من از آن همه #گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل #کودکم از بین نرود که باز هم #قانع نشدم و او #ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز #احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه #تکرار نمیشه! چون لذتی که #امشب از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.»
سپس #لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به #رخم کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش #حاجت روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.»
از آتش #عشقی که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم #راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه #دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم #عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل #سنت، حسرت مناجات #شب_قدر و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و #زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ.
حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک #رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام
#مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی #نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب #مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، #خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه #شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید!
شاید دست خدا با #جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی #شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه #حضورش، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود!
هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به #دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم #شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی #سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم.
حضور دوباره در مراسم #شب قدر #شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل #سنگ که به هیچ ذکری #نرم نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به #سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها #شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب #نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت #مسجد میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی #عاشقی کنم!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_اول
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه بودم و چه نسیم #خوش رایحه ای در این صبح #دل_انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون #خانه میدوید که #روحم را تازه میکرد.
حالا #تعطیلی این روز #جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار #همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که #مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در #پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که #دریافت میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود.
خیلی به آسید #احمد اصرار کردیم تا بابت #زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه #هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه #مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از #دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.
حالا پس از شش ماه زندگی #شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش #پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به #دلخواه خودمان صرف امور #خیریه میکردیم و از همه بهتر، #همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر #مهربانتر بودند و برای #من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای #نخست زندگی لذت حضور #پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از #دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز #پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از #چند ماه، همچنان از #پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی #دچار شده اند و بیچاره #لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از #شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن #نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و #برادرم بود، آهی کشیدم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم #مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به #مراسم عزاداری امام حسین هم دارد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊