eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از لحن که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم . من هنوز هم به این مناجات پیچیده داشتم، ولی میدانستم با هر کار که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم به خاطر امام جواد گره یه بنده خدایی رو باز کن!" هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب شده بود که لبخندی زد و با حالتی پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه رسیده بود که به سختی از خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه ، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!" که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه هم با کلی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و رو بخریم. من این مدت تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟" و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و به این خونه وابسته اس!" به گمانم فهمید این همه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، و دخترش اومده بودن اینجا." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊