eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از لحن که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم . من هنوز هم به این مناجات پیچیده داشتم، ولی میدانستم با هر کار که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم به خاطر امام جواد گره یه بنده خدایی رو باز کن!" هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب شده بود که لبخندی زد و با حالتی پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه رسیده بود که به سختی از خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه ، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!" که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه هم با کلی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و رو بخریم. من این مدت تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟" و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و به این خونه وابسته اس!" به گمانم فهمید این همه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، و دخترش اومده بودن اینجا." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊