eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 ❤️پدرم جانباز بود و به هر بهانه‌ای مثل موفقیت در امتحانات مدرسه یا کنکور و… برخی از اطرافیان سعی داشتند با حرف‌هایی که همه بارها درباره سهمیه داشتن و امتیازات می‌زنند موفقیت‌هایم را در نظرم کم رنگ کنند اما من یاد گرفته بودم در کنار این حرف‌ها مسیر خودم را طی کنم. 🌱وقتی همسرم تصمیم به رفتن گرفت حتی به خود او هم می‌گفتند که با بچه کوچک و بدون حکم جهاد شاید نیاز و الزامی به رفتنش نباشد اما ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و هیچکدام از این حرف‌ها نه تأثیری می‌گذاشت و نه منصرف‌مان می‌کرد. ‼️با شنیدن حرف‌هایی از جنس این آدم‌ها برای به دست آوردن پول می‌روند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم چطور از خودشان نمی‌پرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرین‌تر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن اصلاً فراهم نشود را می‌پذیرد؟ 🍃شاید چون از دور به این مسئله نگاه می‌کنند پول را جبران کننده همه چیز می‌دانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختی‌هایی را تجربه می‌کردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمی‌کردند. ⚠️شاید هم در معیار مادی سنجی بعضی‌ها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارت‌ها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه با خدا. ✔️با این وجود شنیدن این حرف‌ها به خصوص در شرایطی که می‌دیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود. 🥀 به روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با زنانه ام، مقاومت مردانه اش را کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر داره که هرچی التماست میکنم، برات نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم داد: "الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه به عمق چشمان نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: "الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده میزنن! چرا؟ چون طرف ؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت ایمان داشتم، ولی جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های ، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: "مجید! منم حرفهای تو رو دارم! منم میدونم اینا به اسم دارن تیشه به ریشه میزنن! منم از اینا ! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و ! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از که از برادران شیطان نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به شیعه، شمشیر به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از آهنگ سنگین عبدالله حس نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با آهسته به مجید داد: "مجید! من میدونم اون حق تو و الهه اس! ولی هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل اثر کند، با صدایی آهسته تر داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو به یه سمساری." از اینکه میشنیدم زیبا و وسایل نوزادی دخترم به سمساری رفته، قلبم و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه کنه! یعنی دیگه کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! ! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عصر 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک مانده به ، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت خدا گره بزرگتری از کار خواهد گشود. چیزی به ساعت بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید ، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد کرده و بایستی تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه به درِ خانه آورده و چقدر از تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو ، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما خوبه! جامون هم ! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و نمیشد که اصرار میکرد تا با صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: "سلام عبدالله جان! نه، نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر برات توضیح میدم! مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب میکرد که به آرامی و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله شد و ارتباط را قطع کرد. ولی همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید را کناری کشید و آنقدر کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه بازگشتیم، آرامش همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها سرمان را به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بی هیچ منتی به ما بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را و با خوش خوابیدیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊