eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 باید شد... درست مثل حاج احمد مرزِ را عشق تعیین می‌ کند؛ از مسجد جامع خرمشهر الی بیت المقدس... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او همچنان به خیال خودش میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای میتپد و با لحنی به ظاهر ادامه داد: "تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام در راه خدا، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت ، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شی!" و من به قدری و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و از رنگ پریده ام فهمید حوصله را ندارم که بلاخره تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، از اتاق بیرون آمد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با زنانه ام، مقاومت مردانه اش را کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر داره که هرچی التماست میکنم، برات نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم داد: "الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه به عمق چشمان نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: "الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده میزنن! چرا؟ چون طرف ؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت ایمان داشتم، ولی جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های ، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: "مجید! منم حرفهای تو رو دارم! منم میدونم اینا به اسم دارن تیشه به ریشه میزنن! منم از اینا ! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و ! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از که از برادران شیطان نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به شیعه، شمشیر به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊