شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هشتم
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
🔺پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
😢چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : «#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
✔️سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند : «بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
😥با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :
«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_نهم 💔از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهلم
💔گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم : «چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد : «بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم : «دیدم دستش #زخمی شده!»
😭و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : «الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
🍃دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
✔️تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💔دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
😓زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
🔹دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
😭با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم : «عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
🍃دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم : «عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
▪️دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
😔بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
🌷عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
🕊پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
😞بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
✔️هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_یکم 😔یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گو
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_دوم
🕊هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
✔️میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
🌙شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
▪️همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
🍃آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💊حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
🍼دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
😔حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💔حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد : «اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_دوم 🕊هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_سوم
😰شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
🍃در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد : «نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
😔به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :
«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
🍃و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد : «اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
👤رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد : «باطری رو گذاشتم تو کمد!»
❤️قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
🚁هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :
«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
❗️شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
😭من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_چهارم 💔دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_پنجم
در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
🔋باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم : «حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
😓صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💔یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
😢سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
🚰دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
▪️اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
😥با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_پنجم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_ششم
نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
✨نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود : «نرجس نمیتونم جواب بدم.»
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : «میتونی کمکم کنی نرجس؟»
🍃ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم : «جانم؟»
😔حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم : «حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
✍انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
😌دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد : «من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : «نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
✉️پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : «من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : «یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
💢نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
❤️دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد : «امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_ششم نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #ت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هفتم
😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💔مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
🍃در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
🌾زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
☄در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
😔با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
🚶♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_هشتم 😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ات
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_نهم
😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد : «زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
▪️همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
✔️دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
🚶♂همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : «واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد : «مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
🍂صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
🔹چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💣عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
🌾انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_یکم 😔در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_و_دوم
☄دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
🚪در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : «حرومزادهها هرچی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد : «حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
😢از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : «تکون نخور!»
💣نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
🔫همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد : «#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
✔️با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم : «من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : «پس اینجا چیکار میکنی؟»
🏡قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد : «با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم : «من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
😧ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید : «کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد : «اینجا چی کار میکردی؟»
✨با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم : «همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
😭کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت : «ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد : «بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
🍃در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست : «نرجس!»
💔سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد : «نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
😭باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_سوم 😔چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌷حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : «عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : «نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید : «مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
😭تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : «عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
💫و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
🚙ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم : «چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید : «برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم : «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
✔️و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد : «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
😒و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم : «حیدر چجوری اسیر شدی؟»
🔹دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :
«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
💔از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
🍃«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
✨از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
❤️«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!»
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید : «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
👥مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_شصتم دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شصت_و_یکم
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد : «میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد : «حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست : «نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت : «جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۳)
💍چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی #پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نميآمد پایگاه بسیج و جوانهایی را که میآمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیریهای #سوریه شروع شد. یک روز آمد خانه ما و گفت میخواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود.
🔹ماموریتهای زیادی داشت که بعضیهايشان توی #ایران نبود. اینبار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهیاش کردم. هنوز خبری از #داعش نبود.
⚔مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومتشان صف کشیده بودند. دعا میکردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و #اصغر برگردد.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۴)
📆هر یکی دو ماه میآمد ولي هربار میپرسیدم کِی کارش توی #سوریه تمام میشود، جواب درست و حسابی نمیداد.
👺كمكم فهمیدیم سر و کله گروهی توی عراق و سوریه پیدا شده که بهشان میگویند #داعش.
آن اوایل چیز زیادی ازشان نميدانستيم تا این که چندتا خبر و فیلم ازشان دیدیم. سنگدلی و #خشونتشان معلوم بود. دلم شور افتاد. نمیدانستم اصغر توی سوریه چه میکند و شرایط آنجا چطوری است.
🍃یکبار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب #حضرت_زینب را میدهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهیاش کردم.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۹)
🍒قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه #آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان #پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود.
⛔️دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. #همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد.
👌مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند #داعش به استانهای خود ما حمله میکرد.
✔️از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی #انتظار به دست آوردنش را کشیده بود.
🌷دخترهایمان هم که تازه #دو_ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه #نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانوادههایشان چشم به راهی داشتند.
🔴فرقی بین خودمان و آنها احساس نمیکردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط #تماشاچی باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
👤برادرم از ابتدای جوانی وارد نیروی قدس شده و بارها به #مأموریت رفته بود. بعضی از مأموریتها و آموزشهایش خارج از ایران بود و رفت و آمدش به سوریه حتی قبل از اعلام موجودیت #داعش، برای ما پدیده جدید و عجیبی نبود.
👌روی همین حساب تصور میکردیم این مأموریت هم #شبیه بقیه مأموریتها است. اما وقتی آتش جنگ بالا گرفت طبیعتاً نگرانیهایی درباره #وضعیت ایشان داشتیم که بیشتر به خاطر ناآگاهی نسبت به شرایط جنگ و نوع فعالیتهای ایشان بود.
🌷اصغر آقا هم خیلی اهل گفتن #مسائل مربوط به کارشان نبودند و این بیاطلاعی در کنار #دلتنگی مزید بر علت نگرانی بود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت خواهر معزز و همسر گرامی #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_ششم من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند که #صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها #پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط #مشغول کار بودند.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر #عبدالله مرا در این #وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی #هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام #غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه #اهل_سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، #دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و #هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در #زندگی_ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود.
قرائت #قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، #زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از #سقوط موصل و هجوم #وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های #هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که #عراق هم به خاک مصیبت #سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از #جبهه_النصره به نام #داعش، مبتلا شده بود.
چند دقیقه اول #سخنرانی آسید احمد در مورد همین #فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به #مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین #مسلمانان ندارد که این حیوان #درنده میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و #خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام #خونی که خود از #شیعه ریخته، بشکند.
او میگفت و دل من همچنان از وحشت #نوریه و برادران سگ #صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را #فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به #تکفیر و حکم به #قتل #شیعه میداد، از یاد #نبرده بودم.
گوشه #آشپزخانه به کابینت تکیه زده و #منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن #جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده #اهل_سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه #شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم #کسانی هستند که اعتقاد دارند #مهدی موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر #ظهورش از جانب #پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این #مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم #حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و
حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه #مسلمانان، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری #عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای #فرجش دعا میکردند.
میتوانستم تصور کنم چند #قدم آن طرفتر، چه حالی به #مجیدم دست داده و چقدر برای امام #پنهان از نظرش، #بیقراری میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای #مقدسات مذهب #تشیع کم ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_هفتم در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هشتم
سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین #ده روز پیش، اعضای این لشگر #شیطانی هزار و #هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند.
شیخ محمد به طور #قاطع از حکم جهاد آیت الله #سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که #علمای اهل سنت #عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد #پشتیبانی کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از #هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که #ماشین جنگی #داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این #کشور به حرکت در آمده و حالا #شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم #شکستن این فتنه پیچیده #تکفیری به پا خاسته بودند.
درست مثل من و #مجید که نوریه به اتهام #تکفیر، کمر به #جدایی ما بسته بود و #معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر #زمان دیگری به هم نزدیک شده و #کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_پنجم تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_ششم
همچنان که سفره #افطار را روی فرش کوچک اتاق #هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای #حملات امروز رژیم #صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم #غزه را اعلام می کرد.
با رسیدن ۱۸ ماه مبارک #رمضان، حدود ده روز از آغاز #حملات بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم
غزه #روزه خود را با خون #گلوباز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال #مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت #فاجعه بار هم گوش میکردم.
حالا معنای #سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت #مهمترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ #امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی #داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و #چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و #خون کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.
حالا امسال حقیقتا ماه #رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و #سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز #جنایت_های پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد.
بشقاب #پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد #نان را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر #شب پیش از افطار برایم خوراکی #لذيذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای #مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور #صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
به اتاق بازگشتم و ظرف #حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که #دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم #چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از #مسجد برگردد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفدهم هوا رو به #روشنی بود که آسید احمد و #مجید هم آمدن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هجدهم
ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که #خودمان برویم که یقینا #جذبه_ای آسمانی ما را از آن سوی #جاده به سمت خودش می کشید که طول #مسیر را حس نمی کردیم و با #چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم.
سطح مسیر از #جمعیت بود و گاهی به حدی #شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به #زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی #عراقی از ارتشی و #داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و #خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های #تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های #داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه #امنیت بالایی برخوردار است.
مسیر #جاده، منطقه ای نسبتا #خشک وصحرایی بود که #نخل_ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از
#جاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی #منطقه را دو #چندان میکرد.
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که #غرق پرچم های #سرخ و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از
جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان #خردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران #لیوانی آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه #مخصوص عراقی را در #فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این #شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین #حسینی که گویی به #عشق امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی #خدمتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به #میهمانان پسر پیامبر #افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود.
آسید احمد گاهی #مجید را رها می کرد و همراه #همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت #خودمان در این جاده #شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید.
نمی توانستم بفهمم #امام_حسین(ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش #هزینه می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با #مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون #زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟»
مجید #کوله_پشتی_اش را کمی جابجا کرد و همچنان که محو #فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه #مستانه پاسخ داد:
«اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه #لذتی می برن که پای یه #زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر #فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه #سال پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج #پذیرایی از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و #پس_انداز میکنن به عشق اربعین!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_دوم نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_سوم
خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از #عزم عاشقانه زائران #شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست #مقدمات استراحت میهمانان #پسر پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود.
در منظره #افسانه_ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو #طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های #بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی #خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت #جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت #آمریکا از این فرقه های #افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم #صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان #اسلام می دانست.
در یکی از پوسترها تصویر با #شکوهی از سید حسن #نصرالله، دبیر کل حزب الله #لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان #اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی #طویله ای هم به نام #اسرائیل نمی شناسیم!»
عبارتی #غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و #تشویقم کرد تا در همان لحظه #نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های #مصیبت_بار جنایت های این رژیم در همین ماه #رمضان گذشته در #غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز #داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن #نسل_کشی اسرائیلی هاست.
با غروب #قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی #کندیم و برای #استراحت به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و #آقایان که با سلیقه #فرش شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار #میزبانی از زائران امام حسین شده را به او بدهیم.
آسید احمد و #مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان #خارج کردند و به #دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه #مامان خدیجه و #زینب_سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، #تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت #میهمانان چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد #خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و #بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی #خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان #عالم در ناز و تنعم نبودند.
زنان عربی که در همان #سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما #ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و #حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز #زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم #صحبت شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند.
گویی محبت #امام_حسین(ع) وجه #مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین #وجه_مشترک، نه فقط عراقی و #ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای
یک خانواده که نه، مثل یک روح در #هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و #آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور #میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_هفتم روز #سوم پیاده رویمان، زیر #بارش رحمت و #بر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هشتم
بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه #مجید پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش #صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با #لبخندی ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!»
از احساس #رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و #شب این سفر در #چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی #شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان #بهجت_انگیز این سفر #رؤیایی گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه #لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و #جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری #عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم #خواب می بینم!»
و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ #رؤیا گرفته و همچنان #نگاهش میکردم تا این خواب #شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این #مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام #حسین(ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و #عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!»
و من نمی توانستم این حضور حی و #حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از #درماندگی نگاهم به عجز #احساسم پی نبرد و او همچنان می گفت:
«این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ #داعش این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از #پارسال شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_هشتم بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_نهم
و خدا می خواست شاهد از
#غیب برسد که حرفش را #نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین #تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون #داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟»
که به دنبال اشاره انگشتش، #نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی #نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ #نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید.
و با #چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک #شیعه در خانه، چطور به #وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به #تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و #کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر #همه چنگ و دندان تیز کردن های #داعش، این زیارت به #راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه #نماز بودند.
و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب #اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای #واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند!
حالا پس از چند روز #تنفس در هوای قلب #تپنده تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از #چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی #مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب #کربلایش می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_نهم و خدا می خواست شاهد از#غیب برسد که حرفش را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_ام
چیزی تا اذان #ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های #هلال_احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و #مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به #ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند.
#آسید_احمد به
چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده #ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن ! و در برابر نگاه #پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:
«از خرداد ماه که #داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو #اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا این جا زندگی میکنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی میکنن. #فقط این جا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم #مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و #ایزدی هستن.»
نگاهم به #چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور اینکه خانواده هایی تمام #سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این #صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون #مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به #میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی #موصل بود که حالا پیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود #آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین هم بودند که در همین وضعیت #سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_ام چیزی تا اذان #ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_یکم
#دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه #تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند.
#دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های #داعش است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت.
غربت و تنهایی طوری به این مردم #مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما #درد دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان #متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل #عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با #وداعی شیرین ما را به خدا سپردند.
حالا به وضوح می دیدم که تفکر #تکفیر، تکلیفی جز #آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این #دقیقا همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم #بينوا خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای #هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند.
#اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا #سحر، تنها به تاریکی فضا #خیره بودم.
مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و #ابراهیم خون می خوردم که #آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب #دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر #لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊