eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
775 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 👤برادرم از ابتدای جوانی وارد نیروی قدس شده و بارها به رفته بود. بعضی از مأموریت‌ها و آموزش‌هایش خارج از ایران بود و رفت و آمدش به سوریه حتی قبل از اعلام موجودیت ، برای ما پدیده جدید و عجیبی نبود. 👌روی همین حساب تصور می‌کردیم این مأموریت هم بقیه مأموریت‌ها است. اما وقتی آتش جنگ بالا گرفت طبیعتاً نگرانی‌هایی درباره ایشان داشتیم که بیشتر به خاطر ناآگاهی نسبت به شرایط جنگ و نوع فعالیت‌های ایشان بود. 🌷اصغر آقا هم خیلی اهل گفتن مربوط به کارشان نبودند و این بی‌اطلاعی در کنار مزید بر علت نگرانی بود... به روایت خواهر معزز و همسر گرامی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💠 | ظاهراً سیستم بلندگو و هم آورده بودند که با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر مرا در این ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه ، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، به شکایت باز شد که هنوز دو روز از موصل و هجوم تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که هم به خاک مصیبت نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از به نام ، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول آسید احمد در مورد همین تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین ندارد که این حیوان میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام که خود از ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت و برادران سگ میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را نکرده و دهان خونینش را که فتوا به و حکم به میداد، از یاد بودم. گوشه به کابینت تکیه زده و بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده ، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم هستند که اعتقاد دارند موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر از جانب فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه ، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند آن طرفتر، چه حالی به دست داده و چقدر برای امام از نظرش، میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مذهب کم ندیده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سخنان بعد از نماز امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین روز پیش، اعضای این لشگر هزار و نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور از حکم جهاد آیت الله برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که اهل سنت از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که جنگی به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این به حرکت در آمده و حالا و سُنی، دست در دست هم، برای در هم این فتنه پیچیده به پا خاسته بودند. درست مثل من و که نوریه به اتهام ، کمر به ما بسته بود و عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر دیگری به هم نزدیک شده و از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان که سفره را روی فرش کوچک اتاق پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای امروز رژیم به مردم مظلوم و مقاوم را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک ، حدود ده روز از آغاز بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه خود را با خون می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت بار هم گوش میکردم. حالا معنای آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ماه بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد. بشقاب و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد. حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر پیش از افطار برایم خوراکی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از برگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) بارش هم کندتر شده و یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!» از احساس که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و این سفر در میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان این سفر گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم می بینم!» و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ گرفته و همچنان میکردم تا این خواب را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام (ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمی توانستم این حضور حی و را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از نگاهم به عجز پی نبرد و او همچنان می گفت: «این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) و خدا می خواست شاهد از برسد که حرفش را رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین رو ببین! نوشته اگه از آسمون بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟» که به دنبال اشاره انگشتش، رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید. و با خودم دیدم که از هیبت حضور یک در خانه، چطور به افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر چنگ و دندان تیز کردن های ، این زیارت به شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه بودند. و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند! حالا پس از چند روز در هوای قلب تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) چیزی تا اذان نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند. به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن ! و در برابر نگاه من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که ، موصل و چند تا شهر دیگه رو کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا این جا زندگی میکنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی میکنن. این جا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم نیستن، خیلی هاشون مسیحی و هستن.» نگاهم به و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور اینکه خانواده هایی تمام را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی بود که حالا پیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین هم بودند که در همین وضعیت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل خواهرانشان در آغوش فشرده و با شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر ، تکلیفی جز کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا ، تنها به تاریکی فضا بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و خون می خوردم که شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب ! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊