💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به #ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی #هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال #کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید #آهسته صدایم کرد: "الهه جان!"
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به #زبان آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش #احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای #مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش #مطلع نشده بود.
بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر #شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم #نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در #بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته #هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان #نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته #تغذیه_اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت.
مجید سرش را روی صندلی #تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به #درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم #طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته #دلداری_ام داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!"
از شدت گریه #بیصدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع #افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند #کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو #بی_جواب نمیذاره!"
ولی این دلداریها، دوای #زخمِ_دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که #عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان #مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که #صبوری_مردانه مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای #استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سوم
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک #فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج #تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی #درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد:
"هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که #چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز #هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو #قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و #عُرضه داشته باشی جمع کنی!"
و در مقابل سکوت #سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه #مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!"
از اینکه با این حالت از #مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب #سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت.
فنجانهای خالی را جمع کردم و به #آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای #پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان #غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به #خانه می آمد.
فنجانها را شستم و به بهانه #استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای #چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که #اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم #خجالت کشیدم که سرم را #پایین انداختم و خدا میداند به همین #جدایی کوتاه، چقدر دلم برای #مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم.
صبحانه ام که تمام شد، با #رمقی که حالا پس از روزها با #خوردن کاچی گرم و شربت #شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و #سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم #ناراحت شد و با مهربانی #اعتراض کرد: 'تو چرا با این حالت #بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!"
سینی را روی #کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" #دستم را گرفت و #وادارم کرد تا روی صندلی کنار #آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب #استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک #سنگین کنی!"
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل #دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه #مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!"
و من در این مدت به #قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده #چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام #غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم #لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام #کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر #غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای #آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا #سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو #کارگر، اسباب زندگیمان را داخل #حیاط میگذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتادم
ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یکی #دو نفر که در حیاط با آسید احمد #صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان #خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک #حالم بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!"
و من هنوز در حضور این آقا #تردید داشتم که #لبخند خُرده های #دستمال کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی #فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی #مادرانه مانعم شد:
"نمیخواد #زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو #استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان #بدرقه_ام کرد و با صمیمیتی #شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را #تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!"
و همین که آسید احمد رویش را به سمت #ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع #مجید شود. آسید احمد با #عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون #ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!"
رنگ از صورت #مجید پریده و به نظرم حسابی #خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با #شیرین زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل #پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!"
ولی آسید احمد هم مثل من #نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به #من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، #مجید را تسلیم کرد: "ببین #خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!"
مجید #لبخندی زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که #من هم به مامان #خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هجدهم
زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر #شیعیان، کلمات این دعای #عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن #کبیر میخواند. کمی روی تخت #جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» #سرش را بالا آورد و #همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش #اشکش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟»
کف دستم را روی #تشک عصا کردم، به #سختی روی تخت #نیم_خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب #بیداری امشب بودم که با دل شکستگی #اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه #بیقراری کند که برای #لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با #مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!»
و من امشب پی #استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با #لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت #بلند کردم و با هر آبی که به دست و #صورتم میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به #عشق مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم #منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با #دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را #گشود تا رو به #قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
نمی دانستم چه کنم که من در #شب گذشته با نوای #گرم و پرشور سید احمد وارد حلقه #عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا #امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از #درد ناله می زد.
مجید کنار #سجاده_ام نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب #سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط #سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات #عالم امشب #مشخص میشه»
سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب #تمام سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب #امام_زمان(عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو #ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی #بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش #امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر #شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هفدهم
هوا رو به #روشنی بود که آسید احمد و #مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به #ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز #حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!»
که آسید احمد #دستی سر شانه اش زد و با #مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان #خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که #خدا توفيق داده #اربعین زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به #لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد #راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!»
سپس به خیل #جمعیتی که در اطراف #حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی #عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای #محشر میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای #امام_حسین(ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!»
و چه #پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت #نورانی آسید احمد شد و من نمی توانستم به #عمق اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده
سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم #ناامید شده و بایستی از همین #امروز صبح، حرکتمان را به سمت #کربلا آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم #امام_علی(ع) وداع کرده و با اراده ای #عاشقانه، به سمت جاده #نجف به کربلا به راه افتادیم.
موکب های #پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر #نجف مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران #خدمت می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای #استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز #لحظاتی نگذشته بود که خادمان #موکب با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند.
#ظرف نان را با احترام #تعارفمان می کردند و با چه مهر و #محبتی استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور #چشم خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه #حلاوتی را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_سوم
خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از #عزم عاشقانه زائران #شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست #مقدمات استراحت میهمانان #پسر پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود.
در منظره #افسانه_ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو #طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های #بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی #خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت #جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت #آمریکا از این فرقه های #افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم #صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان #اسلام می دانست.
در یکی از پوسترها تصویر با #شکوهی از سید حسن #نصرالله، دبیر کل حزب الله #لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان #اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی #طویله ای هم به نام #اسرائیل نمی شناسیم!»
عبارتی #غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و #تشویقم کرد تا در همان لحظه #نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های #مصیبت_بار جنایت های این رژیم در همین ماه #رمضان گذشته در #غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز #داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن #نسل_کشی اسرائیلی هاست.
با غروب #قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی #کندیم و برای #استراحت به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و #آقایان که با سلیقه #فرش شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار #میزبانی از زائران امام حسین شده را به او بدهیم.
آسید احمد و #مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان #خارج کردند و به #دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه #مامان خدیجه و #زینب_سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، #تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت #میهمانان چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد #خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و #بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی #خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان #عالم در ناز و تنعم نبودند.
زنان عربی که در همان #سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما #ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و #حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز #زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم #صحبت شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند.
گویی محبت #امام_حسین(ع) وجه #مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین #وجه_مشترک، نه فقط عراقی و #ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای
یک خانواده که نه، مثل یک روح در #هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و #آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور #میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_پنجم
ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که #مامان خدیجه برایم جوراب #تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، #مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه #زینب_سادات برای #استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای #پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!»
سپس کیسه #کفش را داخل کوله #گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین #جفت کرد. فقط خیره #نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی #خندید و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!»
سپس #خم شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی #دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل #کفش را طوری پر کرد تا تقريبا اندازه پایم شود و اصلا گوشش به حرف های من نبود که #خودش کفش هایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلا راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!»
از لحن #کودکانه_ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: «به چند قدم راه برو، ببین پاتونمی زنه؟» و #آنقدر درونش #دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملا احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از #جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!»
با پای برهنه به راه افتاد. #آسید_احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت #غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا #ناراحتی؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلا پابرهنه میرن! به من پیرمرد #نگاه نکن!»
سپس رو به #مجید کرد و مثل همیشه سربه سرش گذاشت: «فکر کنم این مجيد هم #دوست داشت پابرهنه بره، دنبال به بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊