eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
2 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دقایقی به نظاره و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!" سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!" برای لحظاتی به خیره ماندم و در جواب به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش کرده و امروز هم از صبح دلم را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار بود، با این تفاوت که برای ما تنها شب نزول قرآن و شب بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا بگیرم! عبدالله رفته بود با مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟" وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و سخت بود و هر بار باید با دلی خون، را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را سبک کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی تختم دراز کشیده و را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. که دیروز به دیدنم آمده بود و حضور ، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی به رویم سلام کرد. باری بود که به در ما می آمد و از دیدارش هیچ خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون منفی ام را شنید، چشمان باریک و اش به رنگ در آمد و با لحنی لبریز ، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی بار ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و مانده بودم که چه میپرسد و من باید در چه بگویم که از سکوت طولانی ام به افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟" ابروهای نازک تیزش را در هم کشید و حرف دلش را زد: "میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت میکنه و به کسی میده یا نه؟" از این همه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!" و تازه کوچکی را که در دستش کرده بود، نشانم داد و گفت: "این رو یه عالم توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و را به دستم داد و در اوج دیدم که روی جزوه با خطی ، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میشنیدم که مجید پریشان حال من و کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی ، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای آنچنان در پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: "امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای شرکت نفت رو به بستن و ده پونزده تایی رو کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با پُر غیظ و ادامه داد: "ولی تو حیاط داداش نوریه داشت به و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه این کافرها رو به جهنم فرستادن!" از حرفهایی که میشنیدم به شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو کشتن و بعد و خونوادش گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، به درد آمده و سینه ام از خوی نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از ، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غم نشسته بود، در جواب ، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال ، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه ، یادشون نره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا از جا پرید و سلام کرد و من که از ورود نا گهانی خشکم زده بود، به از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، میکنی پاتو بذاری تو خونه من!" و همچنان به می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!" دیگر پشتم به رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..." که دست را بالای سرم بلند کرد تا به صورت از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به که بر آتش نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ کرد: "دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره نره! فقط اگه یه بار دیگه این وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از خودت دیدی! شیر فهم؟!!!" و من فقط نگاهش میکردم و در تنها خدا را میخواندم که این هم به بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و اشکم جاری شد که روزی دختر این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور را میلرزاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را قطع کردم که از شدت نفسم بند آمده و حالم به که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین مدام میلرزید و من دیگر برای حرف زدن نداشتم که گوشی را کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود احساس کنم که با این همه غم و غصه چه به کودکم میکنم و دست نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم عاشقانه ام با دل چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟" وحشتزده را زیر بالشت کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده احوالپرسی اش را دادم که روی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، رو بپرسم!" باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم شد و پرسید: "چرا میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی شدی!" سپس برق در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." اشک پای چشمم شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از به لکنت افتاده بود، پرسیدم: "یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: "یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!" باید باور میکردم به بهای دل من و مجید و به حرمت گریه هایی ، معجزه ای در رخ داده که مجید با لبخندی لبریز پاسخ داد: "حاج آقا گفت تا هر وقت که رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!" میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این گرم و ، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر نبودیم در این اتاق تنگ و بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی سرازیر شدیم. به هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد شده باشیم، به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در محض و گرمای ، به هوای تازه و خیابانهای رسیده بودم که با ولعی ، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد. هرچه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم میشد که میخواستم تا دیگر به میهمانی افرادی رفته و فقط یک ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه دعوت شده بودم. ولی هرچه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: "مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با جواب داد: "نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟" هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر است و مسبب همه این آوارگیها، پدر همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما شود که با لحنی تمنا کردم: "میشه بهشون حرفی نزنی؟" زد و با مهربانی پاسخ داد: "چشم، من نمیزنم. ولی از چی میترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای را با همان یک گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی دلم را آرام کرد: "الهه! من کنارتم ! نگران چی هستی؟ هر بیفته، من پشتت وایسادم!" ولی میدید دل به لرزه افتاده که با آهنگ صدایش دلداری ام میداد: "اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هرکسی میدونست رو به کی کنه! پس خیالت راحت باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از پریشانی قلب مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم کشیدم که سرم را انداختم و خدا میداند به همین کوتاه، چقدر دلم برای تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با که حالا پس از روزها با کاچی گرم و شربت به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم شد و با مهربانی کرد: 'تو چرا با این حالت شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" را گرفت و کرد تا روی صندلی کنار بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب کنی! بیخودی هم نباید سبک کنی!" سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای بود، برایم از هر دری حرف میزد تا کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو ، اسباب زندگیمان را داخل میگذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊