eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | میشنیدم که مجید پریشان حال من و کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی ، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای آنچنان در پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: "امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای شرکت نفت رو به بستن و ده پونزده تایی رو کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با پُر غیظ و ادامه داد: "ولی تو حیاط داداش نوریه داشت به و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه این کافرها رو به جهنم فرستادن!" از حرفهایی که میشنیدم به شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو کشتن و بعد و خونوادش گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، به درد آمده و سینه ام از خوی نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از ، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غم نشسته بود، در جواب ، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال ، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه ، یادشون نره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز گرم و صدای دلنشین همسر در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک اخته هم به رویم میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود ، به قدری شیرین و بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که اومده، اصلاً نرفتیم به سر بزنیم." از چشمانش میخواندم که این رفتن نیست و باز دلش نیامد را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی ، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه بی ریایش که از غم غربت و داغ به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت اگه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به بگذرد که با نگاه به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک زیر فشار غصه به افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت امامش را که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه ، تا خانه همراهی ام کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊