💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_ششم
از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت #چرخاند و او هم پاسخم را به #شوخی داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!"
از #پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند #خندیدم و دلم به همین #شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت #مچی_اش کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام."
کیف پول #باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری #درست کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به #آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت #جواب داد: "همه غذاهای تو #خوشمزه_اس الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!"
و از نگاه #منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، #پیشنهاد داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!"
دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی #خوشمزه درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، #نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب #خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی #خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!"
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من #چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان #مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی #بینظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو #قبول کردی که این #زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!"
و دیگر منتظر #جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل #نگاهم مانده و پرنده #عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش #آیت_الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊