💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفدهم
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش #تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:
"خُب مادرجون! حالت چطوره؟" و عطیه با گفتن "الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: "عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" #عطیه کمی جواب داد: "دکتر برا ماه دیگه وقت داده!"
مادر دستانش را به سمت #آسمان گشود و از ته دل دعا کرد: "إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید: "آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟" همچنانکه از جا #بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: "آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد #ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: "الهه جان! زحمت نکش!"
سپس #صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: "حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چَشم!" به #آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم #جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم.
محمد همچنانکه دست #دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: "مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم #بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: "من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به #گوشش نرفت که نرفت!"
مادر آه #بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: "مامان! خیلی #لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: "عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت.
شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغری اش به #چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً #محسوس بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های #آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش #آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور #مجید در این خانه فرورفتم که میشد #امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش #محروم شده بودم.
عبدالله با سایه #سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق #میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم #گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش #خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و #مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:
"مجید میخواست زنگ بزنه #پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو #خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو #بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا #قضیه رو حل کنه."
اشکی را که گوشه #چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو #میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!"
از کلام آخرم، عبدالله به #سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!"
و این تنها #تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و #تلخی، اندکی مذاق جانم را #شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب #اهل_تسنن هدایت کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شانزدهم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از #گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم #آرامش میداد، هم داروی #شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از #گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای #رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم.
با این همه در این گوشه #تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم #فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در #آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم.
با یک دستم #قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای #کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. #چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم #آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر #بی_تاب آمدنش شده بودم.
هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن #مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت #چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان #شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت #هدایت کنم.
آیه آخر سوره #فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر #همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم #غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که #مسن_تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
"من حبیبه هستم، زن حاج #صالح. اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به #خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب #حکم میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و #داخل شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_چهارم
هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از #دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ #کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که #عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.
مادرم کنارم نبود تا در این #لحظات سخت به سرانگشت #کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از #شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز #کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش #زار بزنم.
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی #غمخوار غمها و مرد #مهربان زندگی ام هم روی تخت #بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.
دیشب تا #سحر آنقدر در گوش #عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره #متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این #اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت #زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم.
اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم #جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از #باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو #چشمم گریه میکردم و باز آتش #مصیبتهایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به #تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را #فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم.
دلم نمیخواست #ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و #فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن #مجید، بر باد رفتن همه #سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا #معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم.
هرچه بود، #کابوس هولناک آن شبم #تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند #شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه #وهابی بود که من و #مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم #خجالت کشیدم که سرم را #پایین انداختم و خدا میداند به همین #جدایی کوتاه، چقدر دلم برای #مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم.
صبحانه ام که تمام شد، با #رمقی که حالا پس از روزها با #خوردن کاچی گرم و شربت #شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و #سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم #ناراحت شد و با مهربانی #اعتراض کرد: 'تو چرا با این حالت #بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!"
سینی را روی #کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" #دستم را گرفت و #وادارم کرد تا روی صندلی کنار #آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب #استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک #سنگین کنی!"
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل #دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه #مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!"
و من در این مدت به #قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده #چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام #غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم #لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام #کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر #غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای #آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا #سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو #کارگر، اسباب زندگیمان را داخل #حیاط میگذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هفتم
بر اثر وزش به نسبت #تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی #گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره #سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به #زمین می زدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم.
آسمان #نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به #سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه #نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از #خادمان موکب برایمان فرتی گرم آورد و چه مرهم #خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر #توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی #چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک #ناله باز نمی کردند، #خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قيام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در #موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه #تماشایش می کنم، کفش هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، #دلم برایش پرزد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت.
چشمش که به #چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش ها را مقابل پایم #جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این #شرمنده مهربانی اش نشوم.
مامان #خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به #راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی #حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس می کردم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊