eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گوشه اتاق روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر شده بودی؟" سرش را انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، شد!" دستم را به گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز : "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست بگوید، ولی پشیمان شد که به اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش بشه!" و شاید هنوز برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن میزدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات ! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد من باشی! تو نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که میکنه، به هم میریزم!" ولی از تارهای که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش ، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه شیرینی داد: "الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش باشی! ولی اگه یه زمانی کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم نمیشدم و خواستم شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه کن!" که دیگر نتوانستم بزنم، ولی احساس داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و اومده بودن اینجا." که صورتش از ناراحتی انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ ؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!" به آرامی بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده هم گرفتاره! اومده از ما بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!" از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام نیس!" همانطور که را فشار میدادم تا دردش بگیرد، پرسیدم: "چرا برات نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال شده و باید اینجا رو کنیم!" از موج محبتی که به دریای افتاده بود، صورتش به خنده ای باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس رنگ نگرانی گرفت و با ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این ضرر داره!" سرم را کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من خوبه..." و شاید نمیخواست زیر نرم احساسم تسلیم شود که دیگر حرفم را ادامه دهم و با مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه با لحنی ملایم تر ادامه داد: "من میدونم دلت و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عصر 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک مانده به ، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت خدا گره بزرگتری از کار خواهد گشود. چیزی به ساعت بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید ، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد کرده و بایستی تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه به درِ خانه آورده و چقدر از تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو ، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز یک روز از رفتن نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این سخت به سرانگشت مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمها و مرد زندگی ام هم روی تخت افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا آنقدر در گوش خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو گریه میکردم و باز آتش خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و ، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن ، بر باد رفتن همه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هرچه بود، هولناک آن شبم شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه بود که من و را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊