💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سیزدهم
به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و #دلداری اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با #لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به #سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا #غصه نخور!" و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد.
عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه #گره ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! #ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور."
ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم #درد گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: "حتماً دلت خالی مونده. عبدالله #نونِ_داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم."
که نفس #عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: "الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد.
خودم هم نه اشتهایی به خوردن #صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در #سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در
پیمانه جانمان خالی کرده بود.
خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای #بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد.
مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر #شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به #استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر #سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من #دروغ میگم مجید؟!!!"
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه #برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای #سُنی رو قبول داری، منم حرف #علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم #اختلاف نظر داریم. همین!"
و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه #مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید #تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه."
که هر چند میدانستم حق با علمای اهل #تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر #نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی #نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه #ناله شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و #بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از #نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! #رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی #کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و #کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته #مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با #دلواپسی پرسید: "الهه! حالت خوبه؟"
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب #پاسخ دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به #ادامه بحث داشتم، دیگر توانی #برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم."
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر #کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که #آهسته صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد.
به چراغهای زرد و #سفیدی که مقابل مغازه #جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت #حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه
میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا #مغازه را طی کردم و همین که مقابل در
شیشه ای #جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر #کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی #ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و #محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه #کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به #بالکن رفته و در را هم پشت #سرم بستم تا در خنکای لطیف شب #زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و #قلوه_ای که مجید در آشپزخانه برایم #تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و #نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را #بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه #صبر و حوصله ای برایم #لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم #تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن #حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن #کوچک و باصفای خانه مان #سپری کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای #بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای #مویه_های غریبانه ام، بیصدا #گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
"مجید! دلم خیلی #میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه #عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی #مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا #اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان #وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی #تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..."
میدیدم که او هم #میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند #گریه کند و باز با سکوت #صبورانه_اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال #عاشقانه بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم:
"مجید! بخدا من نمیخواستم ازت #جدا شم، ولی بابا #مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای #طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و #زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد.
دیشب وقتی بابا #احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت #خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که #تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..."
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. #سفیدی چشمانش از بارش بیقرار #اشکهایش به رنگ #خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
"الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا #مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط #میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..."
نگفت که با این همه #آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل #تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با #مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی #دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
"وقتی گوشی رو #خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای #صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم #متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و #جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم #زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه #بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی..."
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به #سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز #شیشه گریه در گلویم شکست و با #جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!"
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات #وحشتناکی که از زبانم میشنید، در #نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از #عمق بی رحمی پدر و بی حیایی #برادر نوریه بیخبر بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_اول
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی #جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه #خودمان رفتیم.
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و #تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات #دل_انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب #زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان #همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم #میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
#همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا #بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست #مبل راحتی، یک فرش #کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز #تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه #اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب #سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، #اتاق_خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری #نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه #گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم #سرویس تخت و #کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی #تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
#آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با #سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات #تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا #ختم نمیشد که من در این بازی #ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای #مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط #حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بسته گوشت و #لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان #باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی #تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر #اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش #قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.
حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و #ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری #وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد #شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان #میکوبید.
از در زدن های محکم و #بی_وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم #چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به #سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم #پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس #نفس میزند.
رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به #سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به #لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت #وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده #علی؟"
به سختی لب از لب #باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا #مجید ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم #قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که #دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟"
انگار از ترس #شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با #صدای لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه #میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار #خانه بر سرم #خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد.
چشمانم #سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد #وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به #دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به #زمین خوردم.
تمام #تن و بدنم از ترس به #لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از #شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی #همچنان با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با #چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو #زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش #خونی شده بود..."
دیگر گوشم #چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که #طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من #وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به #گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! #مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..."
و من با مرگ فاصله ای #نداشتم که #احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم #رعشه میکشید، بی اختیار #جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل #ساختمان کشاند و من دیگر به حال #خودم نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.
دلم پیش #حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا #ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و #روحم پیش #مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند #گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊