eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خ
💠 | سفره دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای ، کنار کاناپه نشسته و پا به پای غریبانه ام، بیصدا میکرد که سرِ درد دلم باز شد: "مجید! دلم خیلی ! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..." میدیدم که او هم از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند کند و باز با سکوت ، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم: "مجید! بخدا من نمیخواستم ازت شم، ولی بابا کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای رو نوشتم، هزار بار مُردم و شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. چشمانش از بارش بیقرار به رنگ در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: "الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..." نگفت که با این همه حالی، تسلیم مذهب اهل شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: "وقتی گوشی رو کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه سرت اومده که اینجوری بریدی..." و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به آمده که اینچنین بُریده بودم که باز گریه در گلویم شکست و با که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات که از زبانم میشنید، در مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از بی رحمی پدر و بی حیایی نوریه بیخبر بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله
💠 | از طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ از نگاهم نرفته بود که به چشمانم شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟" و بلاخره باید را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با که انگار از ته بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت ، با حالتی ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان آمد و با تعجبی که در صدایش بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من میترسیدم حرفی بزنم که از غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس ، آره؟" از اینکه خودش تا قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم را بالا بیاورم که بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش چشمانم شکست و با لحن سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و مباحه؟!!!" سپس به که زیر پرده نازکی از به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی ادامه داد: "چون من شیعه ام، دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق پلید تفکر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم با خودم ببرم!" که کاسه از خشم پُر شد و با لحنی پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو کنن؟!!!" هر دو را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق التماسش کردم: "مجید جان! تو رو از این پول ، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..." و نگذاشت تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه ! من این پول رو ازش میگیرم. ارزونی خودش، ولی هرچی با پول خریدم، از اون خونه میارم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 | من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش ، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی عبدالله خلاصم کند، کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید استراحت میکردم و او هم روی مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟" نفس عمیقی و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با کیف دنیا رو میکنه!" سپس به دقیق شد و با کینه ای که از به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم زده؟" از شنیدن این خبر از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو ، خوش میگذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم کرد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_سوم به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا
💠 | من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه ته دلم لرزید و با سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب امام جواد (ع) رو شاد کنی؟" بلکه به پای میز محاکمه تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، دل برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟" از اینکه نمیتوانستم کنم، کاسه از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!" و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟" در پاشنه در اتاق و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در همسر اهل چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد." و نمیدانستم با بیان این غریبم، با دست خودم دریای عشقش به را طوفانی میکنم که درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_ششم از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم:
💠 | بسته گوشت و سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری کردم و از روی تخت پریدم که درد در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان . از در زدن های محکم و اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده ؟" به سختی لب از لب کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟" انگار از ترس شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه ، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار بر سرم شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد را احساس میکردم که خودش را به و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به خوردم. تمام و بدنم از ترس به افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با زدنش! خودم دیدم افتاد رو ، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش شده بود..." دیگر گوشم نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..." و من با مرگ فاصله ای که میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم میکشید، بی اختیار میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل کشاند و من دیگر به حال نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و پیش بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_ام بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صد
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_چهارم همچنان روی تخت #چمباته زده و به انتظار بازگشت #م
💠 | در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و تماس بگیرم و درخواست کنم تا و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به زد تا به هر زبانی شده دل را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسافرخانه برود که شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم اضطراری رو کنه، دوباره خاموش میکنه." وارد اتاق شد و از میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت ، شما رو میبُردم خودم، ولی حالا اینم این ترم نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده." هر چند مثل حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم نمیخواست بیش از این حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! بزرگه..." و به قدری بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که بوده؟" به همین چند لحظه حضور در ، صورتش از گرما عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!" و نمیدانم دیدن این چقدر خونش را به آورده بود که مجیدم را به متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی ادامه داد: "اگه همون روز که براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!" خیره نگاهش کردم و با پرسیدم: "مگه همون روزها تو به نمیگفتی که چرا زودتر پیش مجید؟ مگه باهام نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را میکردم و با همان جواب داد: "چون میدونستم مجید نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از برنمیداره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_ششم کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفت
💠 | هنوز نمیدانستم چه شده، ولی حالش به قدری بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: "نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم بود که نتونستم برم تو و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه مسجد و خودم خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، ! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، رو چی کار کنم؟ میترسیدم از بیام بیرون..." از این همه دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به افتاد. دیگر را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم : "دیگه به حال نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما نیستی، پس چرا من اینجوری تو گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو ، برا همین رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و نماز خواندن برایش چه دارد. میدیدم که در هر چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و در هم فرو میرفت و میتوانستم کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با خیس از اشکش لبه را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: "ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..." و دلش به قدری از طعنه های عبدالله گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش آورده بود: "میگفتم اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش من هم گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری رو بده..." دلم بیتاب پاسخ شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه حدوداً ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که نشستم!"" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سوم از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و ت
💠 | نمی توانستم کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه از درد پر شده و سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد: "راستش من خیلی ! گفتم حتما نوریه و یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و رو بالا کشیدن! زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!" که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید ، این جا به کار خوب سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام رو از دست بدم ! مگه تو این کارنیس که بره قطر؟!!!" و يوسف را که از صدای بلند به گریه افتاده بود، در آغوش کشید و به قدری شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال کردن و باز همه رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!" میدیدم مجید دلش برای محمد به آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که خروشید: "ابراهیم هم کرد. برای همینه که لعیا کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا میگیرم!" از خبری که بند دلم پاره شد و پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!" را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش برای لعیا بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم کرد که نره، ولی ابراهیم بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با رفته خونه باباش. کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره !" عبدالله بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه پدر ابراز کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هجدهم زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس
💠 | (آخر) و حالا باید می کردم آنچه مرا در مجلس مست می کند، نه از پر شور و حال آسید که از عطر نفس های امام است که امشب هم در کنج این خانه، دلم را خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده ، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، را می دهد که اگر او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید. من هنوز هم در حقیقت با اهل بیت پیامبر داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با که هم اینک در این دنیا حضور دارد، دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه برای خوشبختی من کند؛ اما چرا سال گذشته این امام به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: «خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا رو نداد؟ چرا امام زمان که مامان خوب شه؟ چرا شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟» که مجید میان ، عاشقانه خندید و در اوج پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم بگیریم!» و حالا که به بهای یک سال و محنت به چنین دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های مجید، خدا را به اولیای قسم می دادم. می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی نگه دارم که با دست چپش را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...» تا امشب پرودگارمان برایمان چه رقم بزند، تا سحر به درگاهش زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل ، به حضورش معتقد شده و به امامتش بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه ، چه شب قدری شد آن !!! پایان فصل چهارم🌹 ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊