💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه #تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم.
دستانم برای پختن #کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر #سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ظرف مایه کیک را در #فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، #شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت #به_لیمو تکمیل شد.
به نظر صبحانه خوب و #مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را #شکست و مژده آمدن مجید را آورد.
به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا #سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در #راه_پله پیچید.
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح #احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از #غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه #مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش #عوض شود.
کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته #نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که #سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند....
به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه #جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست #تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!»
از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به #خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی #مبل نشست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_دوم
به خاطرم آمد امشب ختم #صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به #روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در #امامزاده میهمان #حصیرش بودیم، این ختم صلوات #معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: "مجید جان! #یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم."
و با گفتن این حرف، از #جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت #اتاق رفتم. تسبیح #سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: "چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های #تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: "هر شب هزارتا."
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: "اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ #تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با #تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی #قالیچه نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم."
صلوات اول را فرستاد و ختم #صلواتش را آغاز کرد. چه حس #خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت #سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب #عید_فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان #نازنینش بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ #اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر #نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و #احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
مویزها را در #بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت #مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده #تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز #تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از #خواهرش بپرسد.
برایش #شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز #شیفته، ولی فردا خونه اس."
بعد با #خنده ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که #خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر #شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن #غریبه در جای مادرش چقدر #سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟"
لبخند #تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده #غمگین است و برای اینکه دلم را #خوش کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت #سخت میگذره؟"
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور #نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی #خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه #عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و #نشون میکشید؟"
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش #بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه #لبریز از ایمان و یقین #مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، #پاسخ دادم: "گفت تا آخر عمرش پای #اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن #مشکی_اش رو هم عوض نکرد؟"
و من با #لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی #خندیدم و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی #نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و #مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو #حیاط نباشه. البته مجید براش #مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه #حسابی اوقات تلخی میکنه!"
از شنیدن #جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با #تعجبی آمیخته به ناراحتی #اعتراف کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که #جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش #اشتباهه! ولی انگار نه انگار!"
و من با باوری که از حالات #عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش #زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان #تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب #شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب #تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم #گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نهم
با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از #من گرفت تا کمتر #عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان #خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟»
و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم #بیشتر در سایه ناراحتی #پنهان شد و زیرلب #جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی
نیس.» و به قدری #آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی #شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر #شوخی را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، #خانمش از دستش دلخوره!»
صورت گرفته مجید به خنده ای #تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با #شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان #خدیجه رو اذیت میکنم! #بلاخره بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی #خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به #سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، #لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن #میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که #غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!»
و خواستم در برابر #تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره #باباجون! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد #زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان #عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی #لبريز محبت، #اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!»
نگاه خیره ام به #چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من #ترسیده بود که آسید احمد #بویی از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان #طولانی نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
«ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم #چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما #حلالم کنید!»
نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه #تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و #فرصت نداد من و مجید زبان به #تشکر باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا #شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.»
مجید مستقیم #نگاهش میکرد و مثل من نمی دانست #خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک #همسرش آمد: «حدود بیست روز تا #اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و #مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه #تحير ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم #امام_حسین(ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی #اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم #کربلا!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊