💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نهم
پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان #سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده #نگاهش میکرد، با #خوشحالی ادامه داد: "اینا رو #عماد داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی #صحبت میکند که خودش به آرامی #خندید و گفت: "داداش #نوریه رو میگم."
از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم #طعنه_های بی شرمانه اش را #فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از #عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر #خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من #سنگین_شدن، اون با من خوبه!"
سپس کمی خودش را روی #صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان #خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته #زمزمه کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره #الدنگ به هم زدی، پات وایساده!"
برای یک لحظه #احساس کردم قلبم از #بی_غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به #گلویش انداخته بود، اوج #بی_شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه #خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به #محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!"
به پیشانی ام دست #نکشیدم اما به وضوح #احساس کردم که عرق #شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و #بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و #همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا #جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر #بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
"دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، #خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ #خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به #هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده #نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
"الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و #نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره #رافضی، کافر #مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا #خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم #زمزمه کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم #تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با #وحشتی معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو #خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..."
نمیتوانست #تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و #فقط با چشمانی که از #غصه حال و روزم به خون #نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا #خاطرم به همراهی اش #جمع باشد و دست #دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای #قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم #چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت #کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره #ناله زیر لبم #خاموش شد.
فریادهای گنگ و مبهم #مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی #بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم #چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره #چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم #هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان #تکان خوردن نداشتم که صدای #آهسته مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت #چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش #پناه گرفته است.
سرم همچنان #کرخ بود و نمیتوانستم #موقعیتم را درک کنم و فقط دل #نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام #سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!"
سپس خونابه #غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته #عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی #سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که #گلویش را گرفته بود، گله کرد:
"الهه! من فکر نمیکردم #اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت #تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا #بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام #عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!"
سپس با نگاه #عاشقش به پای چشمان #بی_رنگم افتاد و با صدایی #دل_شکسته سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا #جنازه_ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته #مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر #شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: "ولی من بخاطر همین بچه ای که #باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!"
سپس با سر انگشتم #صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، #صادقانه ادامه دادم: "این زخمها که چیزی #نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچه مون بیاره تا #امانتت رو سالم به دستت برسونم!"
و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از #اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با #دلش چه کرد که خطوط صورت #غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب #زمزمه کرد: "میدونم الهه جان..."
و من همین که محو صورت زیبایش #مانده بودم، نگاهم به زخم #گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم #آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که #لبخندی زد و پاسخ داد: "چیزی نشده."
ولی میدیدم که به اندازه #دو #بند انگشت گوشه پیشانی اش #شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با #ناراحتی پرسیدم: "بخیه خورده، مگه نه؟"
و او همانطور که سرش پایین بود، #صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی #آهسته زمزمه کرد: "فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی #لبریز ایمان ادامه داد: "عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای #سامرا دادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز #خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب #شرط_بندی ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، #مطمئنم!"
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه #شکست خورده ام، #چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که #حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به #دنیا اومد خودت میبینی!"
و ترانه خنده #شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل #گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار #دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید #شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت #خوب نیس؟"
و درد من چیز دیگری بود و #حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم #غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب #زمزمه کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه #شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش #ایراد میگیری؟"
که بی معطلی #پاسخم را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه #چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً #دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟"
موهای مشکی اش در دل باد لب #ساحل، میرقصیدند که سرش را #کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم #شیعه بشی؟"
درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای #مذهب دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از #اندیشه هدایتش به مذهب #تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید #نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت #شیعه باشم؟"
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی #عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که #سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه #متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد #حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:
"الهه! روزی که من #عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه #دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این #کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه #راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!"
جملاتش هرچند #صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ #بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با #حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه #دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، #شیعه و #سُنی نیس و شاید بخوای..."
که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه #حکم داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
برای من کافی نبود که من هنوز #امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و #دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را #پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که #دخترم سُنی باشه!"
حالا #نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت #مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با #متانت همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟"
میخواستم شیرازه #استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد #بحث شوم که شاید خدا #امشب به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، #دلش را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار #غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو #قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..."
و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با #دلخوری کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از #وهابیت جدا کن؟!!!"
حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن #شیعه را به شمشیر #تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین #زمزمه من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب #تکفیر بکوبم.
حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه #موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه #کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز #ایمان، عذر خواست:
الهه جان! من #غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و #شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از #مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه #دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد #حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..."
امید داشتم #معجزه_ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع #کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که #شیعه میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه #عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی."
سپس به چشمانش که عمیقاً به #صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با #روشن فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این #نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، #شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت #بهتره، سُنی بشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_ششم
و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که #سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره #بیمارستان و داخلی اتاق مجید را #زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم #سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟"
صدایش به #سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی #عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته #صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی #آهسته آغاز کنم: "سلام..."
و با شنیدن #صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت #احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟"
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از #اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به #تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو #چطوری؟ خیلی درد داری؟"
به آرامی #خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه #ساکت شد و بعد با #صدایی که از شدت درد #بُریده بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون #فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!"
حرفی زد که قلبم از #زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این #قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از #سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! #شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!"
از درد دل مردانه اش، #چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و #سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه #سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره #تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ #دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
"ولی نمیذارم تاوان #اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش #خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون #تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!"
و شاید نفسهای #خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با #لحنی که از سوختن #زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت #بشم الهه جان! آروم باش #عزیز دلم! اگه غصو بخوری، #حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!"
دیگر حوریه ای در #جانم نبود که به هوای آرامش #قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم #بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر
مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی #سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟"
از شدت گریه چانه ام به #لرزه افتاده و زبانم قدرت #تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را #حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟"
و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام #شکست و ناله ام به #گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه #سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار #وحشتزده وارد اتاق شدند.
نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس #مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم #چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه #خورده دلش گرفته!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_پنجم
حاج خانم کارش در #آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از #شدت خستگی، #چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: "آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش #جاشون رو بندازیم استراحت کنن."
که پیش از حاج آقا، #مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست #درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی #پاسخ داد: "من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!"
ولی او هم رنگ و رویی #بهتر از من نداشت که #حاج_آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب #مجید را داد: "شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش #خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم."
و دیگر هرچه من و #مجید اصرار و ابراز #خجالت کردیم، سودی #نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از #اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز #نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: "خوبی الهه جان؟"
و من مدتها بود به این #خوبی نبودم که با لبخندی #شیرین پاسخ دادم: "خیلی خوبم! خیلی خوب!" و چقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب #زمزمه کرد: "خدا رو شکر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی #مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب #نوریه به سامرا #اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن #عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب #زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا #حکم کرد که یا باید مجید #وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای #همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان #پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم #کتک خوردم و باز هم #عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر #بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر #نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان #کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا #باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با #مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا #معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول #پیش خونه رو پس نداد، #نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی #اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه #خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید #دلش نمیخواست بیش از این از #مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از #اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی #آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم #تک تک جراحتهای #جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ #مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو #دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی #غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما #سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه #وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر #بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از #خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی #ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_چهارم
چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین #بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله #خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد.
چشمم به #طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان #دریایی و پژواک امواج #دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس #زمزمه میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم #چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی #فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!"
از این همه #شکسته نفسی عشقش به آرامی #خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی #فکر میکنم نمیدونم چه #گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!"
و آنچنان با صدای #بلند خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، #نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را #پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست #مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم #چشم دوخت و عاجزانه #التماس کرد:
"پس تو رو خدا یه وقت #استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا #میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!"
و باز صدای #شاد و شیرینش در دریای #خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از #شدت خنده، اشک از #چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده #صدایش بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل #بچه آدم از #عشق و احساسم میگفتم!"
از لفظ "بچه آدم!" باز #خنده_ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از #عشقت بگی؟" و من هنوز #صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات #سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر #نشاطم، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود #ندیده بودم اینطور از ته دلت بخندی!"
و به جای خنده، صدایش در #بغضی بهاری نشست و زیر لب #نجوا کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان #نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای #مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای #جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در #قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!"
صورتش دوباره به #خنده_ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها #بهترین روزهای زندگیمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هفتم
با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و #نگاهش کردم. او هم از صبح به #غمخواری غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال #خرابم بود که #پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟»
و من حرفی برای گفتن #نداشتم که دوباره سرم را به #دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های #پژمرده_ام یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم #سنگین شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! #عزیزم! به خدا توکل کن! #آروم باش عزیز دلم!»
حالا من هم درست مثل خودش #یتیم شده و دیگر پدر و #مادری نداشتم که آهی کشیدم و #زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه #ظلمی که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را #کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه #گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی #لرزان ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...»
و ای کاش فقط #مرده بود و لااقل #دلم را به فاتحه ای #خوش می کردم که می دانستم به قعر جهنم #سقوط کرده و این طالع #نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب #غم فرو رفتم.
حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به #لرزه افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده #حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و
#شیرازه زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک #نحس #وهابیت خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به #شراکتی شوم با برادران #نوریه آلوده کرد.
ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی #گریه می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت #بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم.
مجید پا به پای نفس های #مصیبت_زده ام، #نفس میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز #محبت، خرجم می کرد، بلکه #قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد.
انگار قرار نبود #طومار غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای #لطف و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه #مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان #تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک #مستقیم گلوله به سرش #اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد.
حالا این #خلاء پر از اندوه و #حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این #طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی #شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده #متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و #بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش #متلاشی شد.
حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و #وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این #هیبت خوش خط و #خال در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به #تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر #بلای خودشان به #مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده #من کردند!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊