💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوم
از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر #غصه میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه #کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!"
و او #بی_درنگ جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت #به_من_چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام #مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه #سودی داره که من بکنم!"
دلشوره ای از جنس همان #دلشوره_های مادر به #جانم افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به #محمد میگفتی اگه بابا #ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم #حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به #محمد زدم، ولی گفت به من #ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، #میرم سراغ یه کار دیگه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با #حالتی منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس #حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر #لج میکنه!" و این همان #حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس #انگیزه_ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند #پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی #کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا #سوپر_مارکت سر #خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی #کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و #توانستم از جا برخیزم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_نهم
نگاهم محو #تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه #آینده، بستر نرم خواب کودک #عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این #خوشت میاد؟"
و با انگشتش، تخت کوچک و #زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری #ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی #عاشقانه خوش بودیم.
در برابر #سماجت مادرانه ام تسلیم شد و #پیشنهاد داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت #معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها #تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم #نوزاد و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن #فرزندمان مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک #خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار #چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری #عبور نکنیم که بوی روغن و پودر #سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و #خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی #بهاری کرده و در میان #ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.
نسیم خیس و خوش رایحه #شبهای_پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های #مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین #لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های #هوس_انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت.
مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! #آلوچه هم میخریم!" نزدیک #پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار #سفارش من ایستاد.
روی میز #فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و #آلوچه و انواع #تمر_هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و #امانم نبود که به خانه برسیم و در همان #پیاده_روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم #آلوچه_های ترش را به دهان میگذاشتم.
همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک #نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد #نازنینمان در دلش به راه افتاده تا #تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته #عاشق آرامش مادرانه ام شده بود.
آنچنان در بستر نرم #احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان #سنگین شده و رؤیای دل انگیز #زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی #بازارچه تا خانه را حس نکردیم.
در تاریکی #ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که #ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول #اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش #زمین میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
شانه به شانه هم #خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من #حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش #لذت میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان #مغرب بلند شد.
درست در آن سمت خیابان #مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای #اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای #اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز
#جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی #مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از #ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد #اهل_سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به #شلوارش کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟"
و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ #سفید رنگ آن سوی #خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت #مسجد؟ خیلی #آبروریزی نیس؟"
و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز #مغرب به مسجد اهل #تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد #سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، #لبخندی زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو #راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا #خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم #زمزمه کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم #تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با #وحشتی معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو #خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..."
نمیتوانست #تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و #فقط با چشمانی که از #غصه حال و روزم به خون #نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا #خاطرم به همراهی اش #جمع باشد و دست #دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای #قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم #چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت #کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره #ناله زیر لبم #خاموش شد.
فریادهای گنگ و مبهم #مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی #بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم #چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره #چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم #هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان #تکان خوردن نداشتم که صدای #آهسته مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت #چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش #پناه گرفته است.
سرم همچنان #کرخ بود و نمیتوانستم #موقعیتم را درک کنم و فقط دل #نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام #سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!"
سپس خونابه #غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته #عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی #سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که #گلویش را گرفته بود، گله کرد:
"الهه! من فکر نمیکردم #اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت #تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا #بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام #عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!"
سپس با نگاه #عاشقش به پای چشمان #بی_رنگم افتاد و با صدایی #دل_شکسته سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا #جنازه_ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیستم
ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول #حیاط درمانگاه را طی کردم، #نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم #ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در #حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش #نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه #فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..."
و تازه به خودم آمدم که #امشب دیگر سرپناهی ندارم که با #ناامیدی پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید #فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با #محبت همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! #پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین #دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا."
و باز به انتهای #خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم #جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به #غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! #زودتر بریم!"
و باید به هر حال فکری برای #شام میکردیم که از #سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری #گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک #آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم #حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
#مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی #کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم."
و با همه ناتوانی به سمت #دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم #پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل #تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم #شام رو درست میکنم."
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به #آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم #دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه #حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار #سجاده روی زمین دراز کشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه #زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو #طبقه قدیمی که کل مساحت #اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب #کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به #خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود.
دیوارهای خانه گرچه #رنگ خورده بود، ولی #مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. #سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از #نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و #ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا #اجاره کنیم.
مجید #بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر #پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های #وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر #چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا #آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
بخش زیادی از آن #سرمایه را هم برای هزینه جشن #عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی #باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای #هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه #اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
حالا همه پس انداز #زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و #بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره #ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه #خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا #حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف #زندگیمان را بدهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پانزدهم
حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و #خدا میداند در هر گامی که به #حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر #نظاره نورانی و محضر مبارک #امام_على(ع) قرار گرفته ام.
هر چند وقتی #مجید میگفت با تصویر #گنبد ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من #باور نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای #الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا #باورم شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، #جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل #جمعیت از حرکت ماندم.
تمام بدنم به #لرزه افتاده و #چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان #خديجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند #قدمی پیش رفته بودند، به اشاره #مامان خدیجه بازگشتند. #مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...»
چشمان خودش از #جوشش اشک هایش به #خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل #مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. #زینب_سادات و مامان #خدیجه خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟»
نیم رخ صورتش به سمت #حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی #لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت #تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا #اینجا ما رو طلبیده!»
و جمله آخرش در اشک #غلطید و صدایش را در دریای #گریه فروبرد، ولی با همه آتش #اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از #چشمانم جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی #حرم به راه افتادم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊