💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_چهارم
از سؤال #بی_مقدمه_اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان #پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته #پاسخ داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم #آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:
"الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون #همسرته و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و #شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و #سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و #منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره."
سپس مکثی کرد و در برابر #چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با #لبخندی ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز #صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من #درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من #حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری #گریه میکردی، نگران حالت بود."
سرم را پایین انداختم تا #بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، #سخت #دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم #خیره شد و پرسید: "چند روزه به صورت #مجید نگاه نکردی؟"
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه #هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای #مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از #غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با #شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال #پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو #تحمل کنه!"
اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم #پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های #بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، #مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، #مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم #گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!"
عبدالله که از دیدن چشمان #سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و #کلافه جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا #بیخودی به خودت #امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز #بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر #پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_نهم
نگاهم محو #تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه #آینده، بستر نرم خواب کودک #عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این #خوشت میاد؟"
و با انگشتش، تخت کوچک و #زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری #ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی #عاشقانه خوش بودیم.
در برابر #سماجت مادرانه ام تسلیم شد و #پیشنهاد داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت #معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها #تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم #نوزاد و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن #فرزندمان مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک #خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار #چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری #عبور نکنیم که بوی روغن و پودر #سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و #خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی #بهاری کرده و در میان #ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.
نسیم خیس و خوش رایحه #شبهای_پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های #مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین #لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های #هوس_انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت.
مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! #آلوچه هم میخریم!" نزدیک #پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار #سفارش من ایستاد.
روی میز #فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و #آلوچه و انواع #تمر_هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و #امانم نبود که به خانه برسیم و در همان #پیاده_روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم #آلوچه_های ترش را به دهان میگذاشتم.
همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک #نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد #نازنینمان در دلش به راه افتاده تا #تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته #عاشق آرامش مادرانه ام شده بود.
آنچنان در بستر نرم #احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان #سنگین شده و رؤیای دل انگیز #زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی #بازارچه تا خانه را حس نکردیم.
در تاریکی #ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که #ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول #اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش #زمین میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصتم
عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا #سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، #مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق #خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل #اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر #قشنگم شده بود.
به سلیقه خودم، پارچه ساتن #صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان #تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به #خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و #پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم.
همانطور که گوشه #اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل #سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب #تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم.
#مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش #تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر #شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، #امشب را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه #خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام #سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که #دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا #سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای #مهربانیهایش را میکردم.
هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم #تکانی خورده بود، حرکت وجود #کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، #مونس لحظات تنهایی ام میشد.
ساعت هفت #شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ #حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت #آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد.
خودم را پشت پنجره های #بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد #غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که #نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و #متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم.
خودم را از پشت #پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای #نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه #کسی این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از #حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به #فکرم رسید درِ خانه را از #داخل قفل کنم.
تمام بدنم از #عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد #خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت #ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید #امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد.
رویِ #کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر #خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار #دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به #زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار #شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، #اهل_سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!"
چون یه وقت برادر با برادرش یه #اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که #مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی #نداریم! حتی ایشون #سفارش کردن که #شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از #حقوق خودشون دفاع کنن. #مقام_معظم_رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن."
سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی #عقیده، به #دفاع از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از #دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!"
و مامان #خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با #محبتش گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، #عزیزتر شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با #لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به #حمایت از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! #خوش به سعادتت!"
و باز آسید #احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات #قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام #زیبای الهی آرامش بگیرد: "تو #قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه #خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا #مهاجرت کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا #تحمل کردید! #شک نکنید اجرتون با خداست!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊