eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
772 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از سؤال جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان ، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: "الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری میکردی، نگران حالت بود." سرم را پایین انداختم تا برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم شد و پرسید: "چند روزه به صورت نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای نشست نه از غم دوری مادر که از رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم کردم و با صدایی که از پشت پرده های به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان ، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا به خودت میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  و بعد مثل اینکه نگاه مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من میگیره. هر روز اول زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته کرد: "اگه من این چند روزه بهت نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت میشه. ولی تا کی می خوای رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج و رایحه آشنای هم به ماجرای مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه شد که به اولین که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به ایستاده بود، مثل اینکه پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..." و تازه متوجه احساس شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت . چطور مگه؟" و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه میبردم، دل او هم حال آشفته ام، پَر پَر میزده و الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پرستار به سینی غذای که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که بیماری را میگرفت، به رویم و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم کنی و بگی اشتها ندارم!" سپس صدایش را آهسته کرد و با ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن تصور کنم که بارها عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. چندان به درازا نکشید که با رویی و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!" سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم گرفت، هم سرم داره گیج میره!" ظرف غذایم را روی گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم." و من همانطور که به ظرفهای غذا نگاه میکردم به یاد حال زار افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با خواهرانه ام، شدم و گفتم: "نه! میترسم بفهمه من اینجام، ناراحت شه!" سپس به صورتش شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و اینجوری آواره شدیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای رو قبول داری، منم حرف شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم نظر داریم. همین!" و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند میدانستم حق با علمای اهل است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی نمیتوانم سرِ پا بایستم و کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته حاشیه پیاده رو بدهم و با پرسید: "الهه! حالت خوبه؟" و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به بحث داشتم، دیگر توانی نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و که مقابل مغازه آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای رسیدم، بوی غلیظ جگر شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کند. به خانه که رسیدیم، به رفته و در را هم پشت بستم تا در خنکای لطیف شب بندر، بوی کباب کردن دل و که مجید در آشپزخانه برایم میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه و حوصله ای برایم میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن و باصفای خانه مان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊